جدول جو
جدول جو

معنی متقدمه - جستجوی لغت در جدول جو

متقدمه
(مُ تَ قَدْ دِ مَ)
مؤنث متقدم. ج، متقدمات (م ت ق دد) رجوع به متقدم شود
لغت نامه دهخدا
متقدمه
مونث متقدم جمع متقدمات
تصویری از متقدمه
تصویر متقدمه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقدمه
تصویر مقدمه
اول چیزی، طلیعه، مطلبی که پیش از مطلب اصلی گفته شود برای فهم مطالب دیگر، آنچه در ابتدای کتاب نوشته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تقدمه
تصویر تقدمه
پیش افتادن، درپیش شدن، پیشی کردن، پیشکش کردن، پیشکش، پیشکشی، هدیه
تقدمۀ معرفت: در پزشکی پیش بینی طبیب از عاقبت مرض
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متقادم
تصویر متقادم
گذشته، دیرینه، پیشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصادمه
تصویر مصادمه
به یکدیگر خوردن و همدیگر را کوفتن، به هم صدمه زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متقدم
تصویر متقدم
مقابل متاخّر، کسی که در زمان پیشین زندگی می کرده است، در فلسفه دارای تقدم، پیشین، پیشی گیرنده، پیش افتاده
فرهنگ فارسی عمید
(تُ دَ مَ)
پیش رفتگی در حرب، یقال: هو یمضی التقدمه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَدْ دِ / دَ مَ / مِ)
اول از هر چیزی و جزء پیشین و نخستین از هر چیزی. (ناظم الاطباء).
- در مقدمه، از پیش. پیشاپیش. جلوتر: و در مقدمه جماعتی را از رسولان به نزدیک سلطان فرستاد به تصمیم عزیمت خود به جانب او. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 63). در مقدمه حسن حاجی را که به اسم بازرگانی از قدیم باز به خدمت شاه جهانگشای پیوسته بود... به رسالت بفرستاد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 67).
- ، سابق بر این. پیش از این: بدان که از این سخنها که در مقدمه گفتیم و بپرداختیم... بر موجب طاقت خویش خواستم که بتمامی داد سخن بدهم. (قابوسنامه چ نفیسی ص 111). نهر ابله و نهر معقل به بصره به هم رسیده اند و شرح آن در مقدمه گفته آمده است. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ برلین ص 133). تکش لشکر بغداد را منهزم کرده و وزیر را کشته چنانکه ذکر آن در مقدمه نوشته آمده است. (جهانگشای جوینی دیباچه ص قید). به کفایت عیث و فساد ایشان لشکر فرستاد چنانکه در مقدمه مثبت است. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 62).
، پیش رونده و آنچه پارۀ لشکر که پیش فرستند. (غیاث). پیش آهنگ لشکر. آنچه از پیش رود از لشکر. طلیعه. طلایه. پیشقراول. هراول. گروهی از سپاه که پیشاپیش حرکت کنند. یکی از ارکان خمسۀ لشکر. مقدمهالجیش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : سرهنگی رومی بر ایشان مهتر کرد نام او یوسانوس و او را بر مقدمه فرستاد با سپاه عرب. (تاریخ بلعمی). سپاه عرب عرض کرد صد و هفتاد هزار مرد آمد، ایشان را بر مقدمه کرد. (تاریخ بلعمی). شما بر مقدمۀ ما بروید تا بر اثر شما ساخته بیاییم و این کار را پیش گرفته آید بجدتر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 666). من قصد خراسان دارم و کار می سازم چون حرکت خواهم کرد شما این جانبها محکم کنید و بر مقدمۀ من بروید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 696). مقدمه را با بیست هزار سواربر راه دنباوند به طبرستان فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 422).
مقدمه چو درآمدز لشکر نیسان
به باغ ساقه برون راند از سپاه خزان.
مسعودسعد.
پس دیگر روز تاش رایات بگشاد و کوس بزد و بر مقدمه از بخارا برفت. (چهارمقاله ص 26). و رجوع به مقدمه الجیش شود.
- مقدمۀ لشکر، پیشقراول و یزک لشکر. (ناظم الاطباء) : و هارون بر مقدمۀ لشکر بنی اسرائیل بود و موسی بر ساقه بود. (تفسیر ابوالفتوح). چون موسی و بنی اسرائیل به کنار دریا رسیدند مقدمۀ لشکر فرعون به ایشان رسیده بود. (تفسیر ابوالفتوح). آلتونتاش حاجب را که والی هراه بود و ارسلان جاذب را که والی طوس بود به مقدمۀ لشکر روان کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 323).
، مطلبی که پیشتر گفته شود برای آسانی فهم مطالب دیگر. (غیاث). هر مطلبی که از پیش گفته شود برای فهم مطالب دیگر. (ناظم الاطباء). پیش گفتار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
هر آن غزل که ترا گویم ای غزال لطیف
بود مقدمۀ مدح سیدالرؤسا.
امیرمعزی.
زاغ گفت بر این مقدمه وقوف دارم. (کلیله و دمنه). بحکم این مقدمه داعی مخلص گرد خدمتی و تحفه ای در دنیاعدیم المثل باشد گشتن اولیتر و به ادب نزدیکتر دید. (اسرارالتوحید چ صفا ص 11) ، دیباچه. سرآغاز کتاب و رساله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، چیزی است که چیز دیگری عقلاً یا عادتاً یا بحسب قرار داد و وضع و اعتبار متوقف بر آن باشد. امر موقوف بر امر دیگر باید عنوان هدف و غرض را به نحوی از انحاء دارا باشد. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). آنچه متوقف است شی ٔ بر آن اعم از آنکه توقف عقلی باشد یا عادی یا جعلی. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی) : و همچنانکه وجد مقدمۀ وجود است تواجد مقدمۀ وجد است. (مصباح الهدایه چ همایی ص 135). ارادت مقدمۀ همه کارها باشد و هرچه ارادت بنده بر آن مقدم نباشد نتواندکرد. (ترجمه رسالۀ قشیریه چ فروزانفر ص 308).
- مقدمۀ حرام، (اصطلاح فقهی) هر عملی که ارتکاب یک نهی قانونی، مستلزم ارتکاب قبلی آن باشد مقدمۀ حرام نامیده می شود. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
- مقدمۀ شرعی، (اصطلاح فقهی) امری که شارع اسلام آن را مقدمۀ انجام کار دیگری قرار داده باشد مانند استطاعت مالی که شرط وجوب حج کردن است. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). در مقابل مقدمۀ عرفی و عقلی است. آنچه به هیچ یک از طرق نه عقل و نه عادت فعل بر او متوقف نباشد ولیکن شارع جعل کرده است که فعل موقوف بر آن باشد مانند طهارت برای نماز. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی).
- مقدمۀ صحت، مانند طهارت نسبت به صلوه که درست بودن ذوالمقدمه متوقف بر آن باشد. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی).
- مقدمۀ عادی، (اصطلاح فقهی) چیزی که عقلا و شرعاً مقدمۀ حصول امر دیگری نیست ولی عادتاً و معمولا مقدمۀ آن است مانند تحصیل علم که عادتاً مقدمۀ کسب احترام است و ای بسا عالم که بسبب نادانی مردم احترامی که فراخور او باشد نمی بیند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). در مقابل مقدمۀ شرعی و عقلی است. آنچه عادتاً فعل بر آن متوقف است مانند شستن جزئی از سر برای غسل تمام صورت که مقدمه و شرط عادی است. (از فرهنگ علوم نقلی دکترسجادی).
- مقدمۀ عقلی، (اصطلاح فقهی) امری که عقلاً حصول آن مقدمۀ حصول امردیگری است چنانکه عقل مقدمۀ حصول عقد است تا عاقد عاقل نباشد نمی تواند عقدی را منعقدسازد. در مقابل مقدمۀ شرعی و مقدمۀ عادی بکار می رود. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). آنچه فعل بر آن متوقف است مانند ترک اضداد در فعل واجب و فعل ضد در حرام. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی).
- مقدمۀ مستحب، اصولیان گویند شکی نیست که مقدمۀ مستحب مانند مقدمۀ واجب، مستحب است لکن مقدمۀ حرام و مکروه حرام و مکروه نمی باشد زیرا با وجود حصول مقدمه امکان ترک حرام و مکروه هست بنابراین دخلی در حصول ذی المقدمه ندارند برخلاف مقدمۀ مستحب. (از فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی). و رجوع به ترکیب مقدمۀ واجب شود.
- مقدمۀ واجب، (اصطلاح فقه و اصول) هر عمل که انجام دادن آن، مقدمۀ انجام دادن یک تکلیف قانونی. (بصورت امرقانونی) باشد، آن مقدمه را مقدمۀ واجب نامند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). و رجوع به فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی شود.
، (اصطلاح منطق) قضیه ای که جزء قیاس قرار داده شود. (ازتعریفات جرجانی). قضیه ای که در صنعت قیاس بکار برند. تثنیه، مقدمتین. ج، مقدمات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قضیه ای است که جزء قیاس و یا حجت قرار داده شود که آن را مقدم و تالی و صغری و کبری نامند (در قیاس اقترانی حملی، صغری و کبری، و در شرطی یا استثنائی، مقدم وتالی). (از فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی).
- مقدمۀ اولی (اول) ، نخستین مقدمۀ قیاس. هر قیاسی از دو قضیه ترکیب می شود. قضیۀ اول را مقدمۀ اولی یا صغری و قضیۀ دوم را مقدمۀ ثانی یا کبری نامند. و رجوع به فرهنگ علوم عقلی و اساس الاقتباس ص 187 به بعد و نیز رجوع به صغری و اصغر و کبری شود.
- مقدمۀ ثانی. رجوع به ترکیب قبل شود.
- مقدمۀ دلیل، آنچه صحت دلیل برآن متوقف باشد. (ازتعریفات جرجانی). امری است که صحت دلیل متوقف بر آن باشد اعم از آنکه جزوی از دلیل باشد مانند صغری و کبری و یا نباشد مانند شرایط ادله. (از فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی).
- مقدمۀ علم، آن است که دانستن ذوالمقدمات متوقف بر آن باشد. (فرهنگ علوم نقلی). عبارت از امر یا اموری است که شروع در مسائل هر علمی متوقف بر آنهاست اعم از آنکه نفس شروع متوقف بر آنها باشد مانند تصور به وجه آن علم و تصدیق به فایدۀ آن و یا شروع بر وجه بغیره مانند معرفت به رسم آن و فوائد تفصیلی که مترتب به آن است و غیره از رؤس ثمانیه. (فرهنگ علوم عقلی).
- مقدمۀ غریبه، آنچه در قیاس ذکر نشود نه بالفعل ونه بالقوه. (ازتعریفات جرجانی).
- مقدمۀ کبری، مقدمه و قضیۀ دوم از قیاس اقترانی است مثلاً در قیاس ’عالم متغیر است، هر متغیری حادث است’ جملۀ ’هر متغیری حادث است’ کبرای قیاس است. (از فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی). و رجوع به کبری شود.
- مقدمۀ کهین، صغری. (دانشنامۀعلایی ص 30). رجوع به صغری شود.
- مقدمۀ مهین، کبری. (دانشنامه علایی ص 30). رجوع به کبری شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَدْ دِ مَ)
اول هر چیزی، پیشانی، موی پیشانی، شتر که اول بار آورد و آبستن گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنچه شی ٔ بر آن متوقف باشد، خواه توقف عقلی باشد و خواه توقف عادی یا جعلی. (از اقرب الموارد) (از کشاف اصطلاحات الفنون). آنچه مباحث بعدی بر آن متوقف باشد. مقدمه اعم از مبادی است. مبادی آن است که مسائل بلاواسطه بر آن متوقف باشد و مقدمه چیزی است که مسائل برآن متوقف باشد بواسطه یا بلاواسطه. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به مقدمه شود، مقدمه الکتاب، اول کتاب. (ناظم الاطباء). فصلی که در آغاز کتاب آورده شود. (از اقرب الموارد). آنچه در کتاب آورده شود پیش از شروع در مقصود به جهت ارتباط آن بامقصود. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به مقدمه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَدْ دِ)
پیش آینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) ، کسی که از پیش میرود و مینمایاند راه را. پیش رو و پیش شونده. (ناظم الاطباء) ، سابق. گذشته. پیشتر. (ناظم الاطباء) : بروزگار متقدم چنان بودی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146). این دیگر بروزگار متقدم دیهی بود. (فارسنامه ابن البلخی ص 131) ، پیشی نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). پیشی گیرنده، پیشین. (ناظم الاطباء) : در رموز متقدمان... نخوانده ای که من سل سیف البغی قتل به. (کلیله و دمنه). این سخن از اشارت و رموز متقدمان است. (کلیله و دمنه). و تواریخ متقدمان به ذکر آن ناطق. (کلیله و دمنه). و تجارب متقدمان را نمودار عادت خویش گرداند. (کلیله و دمنه). و باشد که نظمی از گفته های استادان متقدم بدو رسد. (المعجم چ دانشگاه ص 26). و چند لقب دیگر است که در فصول متقدم ذکر و شرح آن نرفته است. (المعجم چ دانشگاه ص 57). از شعر متقدمان بطریق استعارت تلفیقی نرفت. گلستان (چ یوسفی ص 191).
- متقدم به رتبت یا به مرتبت، چیزی است که به مبداء موجود یا مفروض نزدیک تر باشد وآن دو قسم است یکی متقدم بالطبع مانند تقدم جسم بر حیوان و دیگر متقدم به اعتبار وضع مانند تقدم صف ها بر یکدیگر. (از تعریفات جرجانی ص 135).
- متقدم بالزمان، آن که یا آنچه بحسب زمان مقدم باشد مانند تقدم نوح بر ابراهیم (ع). (تعریفات جرجانی ص 134).
- متقدم بالشرف، مانند تقدم عالم بر جاهل.
- متقدم بالطبع، مانند تقدم یک بر دو و تدقم خط بر سطح. آن چیزی است که ممکن نیست چیزی بعد از آن ایجاد شود در حالیکه چیزاول نباشد اما ممکن است خود آن چیز باشد ولی بعد ازآن چیزی نباشد چنانکه لازمۀ وجود دو بدون یک است و لازمۀ وجود سطح خط است اما می تواند یک باشد بدون دو و خط باشد بدون سطح. (از تعریفات جرجانی).
- متقدم به علت، که وجود متقدم، علت وجود متأخر باشد. (از تعریفات جرجانی). به همه معانی و ترکیبت ها رجوع به تقدم شود.
، کسی که نزدیک میرود و یا می ایستد درجلو شخصی، فاضل در دلیری و شجاعت، بلند و برین و رفیع از هر چیزی، رئیس و حاکم، مقدم و پیشوا، تقدیم و هدیه و پیشکش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ مَ / مُ قَدْ دِ مَ)
نوعی از شانه کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ مَ / مُ قَدْ دَ مَ)
مقدمهالرحل، پیش پالان اشتر. (مهذب الاسماء). چوب پیش پالان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِ مَ)
مؤنث متقادم: ادوار متقادمه. (فرهنگ فارسی معین). تأنیث متقادم. کهن. کهنه. مزمنه. مقابل حدیثه: وهو (ای اسارون) مقو للکبد والمعده نافع من اوجاعها المتقادمه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به متقادم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَدْ دِ)
پیشی. تقدم. مقابل متأخری (تأخر) : پیدا کردن حال متقدمی و متأخری که پیشی و سپسی بود. (دانشنامۀ علائی، از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هََ دْ دِ مَ)
فانی. ناب متهدمه، ناقۀ پیر فانی. عجوز متهدمه کذلک. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
متادبه در فارسی مونث متادب از ریشه پارسی ادب آموخته مونث متادب جمع متادبات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماتقدم
تصویر ماتقدم
روزگار پیشین، آنچه گذشته است
فرهنگ لغت هوشیار
متبدله در فارسی مونث متبدل: ورتنده، ور تپذیر مونث متبدل جمع متبدلات
فرهنگ لغت هوشیار
متالمه در فارسی مونث متالم: دردمند درد کشیده مونث متالم جمع متالمات
فرهنگ لغت هوشیار
متحتمه در فارسی مونث متحتم: بایا بایسته مونث متحتم جمع متحتمات. مونث متحتم جمع متحتمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجشمه
تصویر متجشمه
مونث متجشم جمع متجشمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبسمه
تصویر متبسمه
مونث متبسم جمع متبسمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متقدم
تصویر متقدم
پیش آینده، سابق، گذشته، پیشتر
فرهنگ لغت هوشیار
پیشاپیش، جلوتر، از پیش، اول از هر چیزی و جز پیشین و نخستین از هر چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
پیشکش، پیشباج (مالیات قبل از موعد)، پیشداد آنچه پیشکشی به کشاورز داده می شود، پیشکش کردن، پیشکش هدیه، مالیاتی که قبل از موعد پرداخت مطالبه کنند (ایلخانان مغول)، آنچه برزگر از پش گیرد مبلغ معینی که بعنوان مساعده سال بزارع میدهد و هنگام برداشت پس میگیرد، جمع تقادم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متقادمه
تصویر متقادمه
مونث متقادم دیرینه مونث متقادم: ادوار متقادمه
فرهنگ لغت هوشیار
پیشینگی پیشی تقدم مقابل متاخری تاخر: پیدا کردن حال متقدمی و متاخری که پیشی و سپسی بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجسمه
تصویر متجسمه
مونث متجسم جمع متجسمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقدمه
تصویر مقدمه
((مُ قَ دَّ مِ))
اول چیزی، قسمت جلوی لشکر، حادثه، واقعه، آغاز، شروع کار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متقدم
تصویر متقدم
((مُ تَ قَ دِّ))
پیشی گیرنده، دارای تقدم، زمان پیشین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تقدمه
تصویر تقدمه
((تَ دِ مِ))
پیشکش کردن، پیشکش، مبلغ معینی که به عنوان مساعده و برحسب قرار معین مالک در آغاز مال به زارع می دهد و هنگام برداشت پس می گیرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقدمه
تصویر مقدمه
پیش آغاز، پیش درآمد، پیش گفتار، دیباچه، سرآغاز
فرهنگ واژه فارسی سره
پیشین، سابق، پیش، گذشته، پیش کسوت، پیشاهنگ، پیشگام
متضاد: متاخر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آغاز، اول، ابتدا، پیش گفتار، دیباچه، سرآغاز، فاتحه
متضاد: موخره، بدو، فاتحه، نخست، پیشانی، جبین، ناصیه، پیشرو لشکر، طلیعه، رویداد، اتفاق، حادثه، جریان، واقعه، مدخل
فرهنگ واژه مترادف متضاد