جدول جو
جدول جو

معنی متقال - جستجوی لغت در جدول جو

متقال
نوعی پارچۀ نخی شبیه کرباس اما ظریف تر از آن
تصویری از متقال
تصویر متقال
فرهنگ فارسی عمید
متقال
(مِ)
پارچۀ پنبئین سفید ناکرده که مثقالی نیز گویند. (ناظم الاطباء). قسمی پارچۀ نخی که امروز متقال گویند و آن قماشی نزدیک به کرباس است. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). پارچۀ سفید شبیه به کرباس و لطیف تر از آن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به متقالی شود
لغت نامه دهخدا
متقال
(مُ تَ قال ل)
کم شمرنده. (آنندراج). آن که کم و اندک می پندارد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
متقال
قسمی پارچه نخی که امروز متقال گویند، و آن قماشی نزدیک به کرباس است
فرهنگ لغت هوشیار
متقال
((مِ))
پارچه سفیدی که از نخ می بافند شبیه کرباس اما ظریف تر از آن است
تصویری از متقال
تصویر متقال
فرهنگ فارسی معین
متقال
پارچه نخی درشت باف، کرباس
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متعال
تصویر متعال
بلندمرتبه، از صفات باری تعالی. در اصل متعالی بوده، یای آن در وصف خداوند حذف گردیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مثقال
تصویر مثقال
مقدار کم، واحد اندازه گیری وزن، معادل ۲۴ نخود، یک شانزدهم سیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متقبل
تصویر متقبل
کسی که کاری را قبول می کند، قبول کننده، پذیرنده، عهده دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متقابل
تصویر متقابل
آنچه دو سو داشته باشد، دارای دو طرف، رو به رو، مقابل
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ قَتْ تِ)
شرمگین و باحیا و ملایم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آمده برای حاجت. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تقتل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَحْ حِ)
مرد خشک اندام بدحال. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پژمرده وخشک پوست شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تقحل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت مفعولی از استقاله. رجوع به استقاله شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ناقه مرقال، شتر مادۀ شتاب رو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اشتر زودرو. مرقل. مرقله. ج، مراقیل. (اقرب الموارد) :
مرقال من آن باده زده کشتی بر آب
پوینده تر از کشتی بر آب به رفتار.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خال ل)
با هم دوستی کننده. (آنندراج). با یکدیگر دوستی کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تخالل و تخال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَبْ بِ)
پذیرنده. برگردن گرفته. پذیرفتار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قبول کننده. آن که کاری را قبول کند: فتوت ایشان بجبر کسیر و فک هر اسیر متقبل و متکفل گشته. (ترجمه تاریخ یمینی). و رجوع به تقبل شود.
- متقبل شدن، پذیرفتن. بپذیرفتن. متعهد شدن. برعهده گرفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ)
بار بار فرو رفتن در آب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بدفعات در آب فرو رفتن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
متقال:
ز کتان و متقالی خانه باف
زده کوهه بر کوهه چون کوه قاف.
نظامی.
ترکی یک نوبت یک قد متقالی بایشان داده بود که بشویند. (مزارات کرمان ص 13). از بی خودیهای او یکی آن بود که متقالی و قبایی داشت... متقالی و قبا و آنچه داشت تمامی بسوخت. (مزارات کرمان ص 196). و رجوع به متقال شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اتقال
تصویر اتقال
بویناکاندن، بویناک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متغال
تصویر متغال
پارچه ای سفید شبیه بکرباس و لطیفتر از آن
فرهنگ لغت هوشیار
یا متقالی خانه باف. نوعی متقال که در خانه ها بافته میشد و آن از متقال بازاری مرغوبتر بود: ز کتان و متقالی خانه باف زده کوهه بر کوهه چون کوه قاف. (نظامی. گنجینه گنجوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثقال
تصویر مثقال
همسنگ، مقدار، یک شانزدهم سیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متقاص
تصویر متقاص
خونبها گیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعال
تصویر متعال
بلند شونده، بلند و رفیع و بالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متقابل
تصویر متقابل
با هم رویاروی گردنده، روبروی یکدیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متقاتل
تصویر متقاتل
کارزار کننده در کشمکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متقاول
تصویر متقاول
گفت و شنود کننده، زبان دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متقبل
تصویر متقبل
قبول کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متخال
تصویر متخال
متقال بنگرید به متقال پارچه ای سفید شبیه بکرباس و لطیفتر از آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متقابل
تصویر متقابل
((مُ تَ بِ))
مقابل، روبروی، دارای تقابل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متعال
تصویر متعال
((مُ تَ))
بلند شونده، بلند پایه، والا، برتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متقبل
تصویر متقبل
((مُ تَ قَ بِّ))
برعهده گیرنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مثقال
تصویر مثقال
((مِ))
واحدی برای وزن معادل 116 سیر
مثقالی هفت صنار فرق داشتن: کنایه از بسیار متفاوت بودن، بسیار برتر بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متعال
تصویر متعال
والا
فرهنگ واژه فارسی سره
مقابله به مثل، متقابل
دیکشنری اردو به فارسی