جدول جو
جدول جو

معنی متقادع - جستجوی لغت در جدول جو

متقادع
(مُتَ دِ)
نیزه زننده یکدیگر را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مشغول به نیزه زدن مر یکدیگر را. (ناظم الاطباء). و رجوع به تقادع شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متعادل
تصویر متعادل
برابر، ترازمند، ویژگی کسی یا چیزی که حالت طبیعی دارد، بدون افراط وتفریط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متقادم
تصویر متقادم
گذشته، دیرینه، پیشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متقاعد
تصویر متقاعد
کسی که مجاب شده است، مجاب، بازنشسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متقاطع
تصویر متقاطع
آنچه از چیز دیگر بگذرد و آن را قطع کند، در ریاضیات دو خط که به هم برسند و یکدیگر را قطع کنند، بریده بریده، مقطّع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متقابل
تصویر متقابل
آنچه دو سو داشته باشد، دارای دو طرف، رو به رو، مقابل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مترادف
تصویر مترادف
کلمه ای که در معنی شبیه کلمۀ دیگر باشد، هم معنی، قافیه ای که دو حرف ساکن پیاپی در آن باشد مانند «سرد» و «فرد»، چیزی که ردیف چیز دیگر واقع می شود، ردیف هم، پی در پی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متتابع
تصویر متتابع
پی در پی، پیاپی، پشت سرهم، یکی پس ازدیگری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متباعد
تصویر متباعد
دور از یکدیگر، دور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متقارع
تصویر متقارع
بر هم کوفته
فرهنگ فارسی عمید
(تَ بَدْ دُ)
در پی یکدیگر شتافتن در چیزی و جوق جوق درافتادن، گویی هریکی پیشی میجوید بر صاحب خود، همدیگر را بازداشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تدافع و تکافؤ قوم. (از اقرب الموارد) ، پیاپی مردن قوم، نیزه زدن یکدیگر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تراجع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِ)
با هم دشنام دهنده و خصومت کننده. (آنندراج). مر یکدیگر را دشنام دهنده و خصومت کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجادع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَ)
آن فاصله از زمان که برای ممانعت از عقوبت کفایت کند و مقاومت نماید در مقابل اجرای حد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِ)
دیرینه شونده. (آنندراج). دیرینه و قدیم و پیشین و کهنه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). قدیم. (کشاف اصطلاحات الفنون). دیرینه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کهن. کهنه. مزمن (در بیماری ها). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : کان نافعاً من السعال المتقادم والنوازل المنحدره من الرأس الی الصدر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گفت در عهود مقدم و دهور متقادم دیوان آشکارا می گردیدند. (مرزبان نامه، ص 81). و رجوع به تقادم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
میان همدیگر قرعه زننده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مشغول به قرعه انداختن. (ناظم الاطباء) ، نیزه زننده با هم. ج، متقارعین. (فرهنگ فارسی معین) (از اقرب الموارد). و رجوع به تقارع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طِ)
از هم دیگر برنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). جدا شونده یکی از دیگری. هر دو چیزی که به هم برسند و سپس از هم جدا گشته یکدیگر را قطعکنند. خاجی شکل و صلیبی شکل. (ناظم الاطباء). آنچه که به چیزی دیگر برسد و آن را قطع کند. (فرهنگ فارسی معین) : دو شعاع چشم بر یکدیگر متقاطع همی گردد. (قراضۀ طبیعیات ص 32). و رجوع به تقاطع شود.
- جدول کلمات متقاطع، در اصطلاح مطبوعات امروز جدولی است شطرنجی (نه به تعداد خانه های شطرنج) که در خانه های عمودی و افقی آن باید از قرائن و اشاراتی که تهیه کننده جدول اعلام دشته است حروفی را بدست آورد و جای داد تا کلمات منظور بدست آید.
- خطهای متقاطع، خطهای بریکدیگر گذشته. دو خط متقاطع دو پاره خط را گویند که بیکدیگر برسند و هم را قطع کنند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- متقاطع شدن، تقاطع کردن. یکدیگر را قطع کردن. (فرهنگ فارسی معین) : چه شعاع چشم راست سوی چپ رود و آن چپ سوی راست و متقاطع شود بر یک نقطه. (قراضۀ طبیعیات ص 100، از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به تقاطع و دیگر ترکیبهای آن شود.
- متقاطع گردیدن (گشتن) ، متقاطع شدن. (فرهنگ فارسی معین) : این شعاعات بر یک نقطه متقاطع گردند. (قراضۀ طبیعیات ص 99، از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به تقاطع و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِ)
با هم آشتی کننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توادع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِ)
خود را فریب خورده وانماینده و نیست. (آنندراج). آن که خود را فریب خورده نماید و نباشد، یکدیگر رافریب دهنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تخادع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِ)
فرهنگستان ایران ’بازنشسته’ را بجای این کلمه پذیرفته است. رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران و بازنشسته و بازنشستگی شود.
- متقاعد شدن، بازنشسته شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، آن که پذیرفت گفته ای را که از پیش نمی پذیرفت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- متقاعد گشتن، متقاعد شدن. پذیرفتن. قبول کردن سخنی را. قبول و باور کردن آنچه را که در اول نمی پذیرفت. پذیرفتن گفته ای را که قبلاً نمی پذیرفت به دلیلی که شنید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ، از کار کناره گرفتن. (فرهنگ فارسی معین).
- متقاعد گردیدن، متقاعد گشتن. متقاعدشدن. از کار کناره گرفتن: و در آخر کار از این سپاهیگری متقاعد گشته و به گوشه ای... نشسته. (ترجمه مجالس النفایس ص 240، از فرهنگ فارسی معین). آنها به سخنان آن خان مروت نشان متقاعد نگردیده زیاداصرار نمودند. (مجمل التواریخ گلستانه ص 249). و رجوع به تقاعد و دیگر ترکیبهای آن شود.
، ساکن و بیحرکت و برقرار، هر آن که باز ایستد و دست بردارد و توقف کند و واماند، بازداشته شده و باز ایستاده شده، سپاهی معاف شده از پیوستن به سپاه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از امتقاع
تصویر امتقاع
پستان مکیدن، گونه برگشتن از ترس یا از اندوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقادع
تصویر تقادع
در پی هم شتافتن دنبال هم افتادن
فرهنگ لغت هوشیار
نیزه زننده، پشک زننده، برهم کوفته قرعه زننده میان یکدیگر، نیزه زننده با هم جمع متقارعین، برهم کوفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متقاطع
تصویر متقاطع
جدا شونده یکی از دیگری
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که بجای خود بنشیند و بحق خود قانع باشد، آنکه از کاری دست بردارد و توقف کند، بازنشسته
فرهنگ لغت هوشیار
گولخورده نما فریب خورده نما کسی که خود را فریب خورده وا نماید جمع متخادعین
فرهنگ لغت هوشیار
دیرینه شونده دیرینه گذشته دیرینه: گفت: در عهود مقدم و دهور متقادم دیوان... آشکارا میگردیدند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متقارع
تصویر متقارع
((مُ تَ رِ))
قرعه زننده میان یکدیگر، نیزه زننده با هم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متقاطع
تصویر متقاطع
((مُ تَ طِ))
قطع کننده یکدیگر، دو خط که به یکدیگر برسند و همدیگر را قطع کنند (هندسه)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متقاعد
تصویر متقاعد
((مُ تَ عِ))
قانع، بازنشسته، آماده پذیرش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متخادع
تصویر متخادع
((مُ تَ دِ))
کسی که خود را فریب خورده وانماید، جمع متخادعین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متقادم
تصویر متقادم
((مُ تَ دِ))
گذشته، پیشین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متعادل
تصویر متعادل
ترازمند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متصاعد
تصویر متصاعد
فرایاز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مترادف
تصویر مترادف
همچم
فرهنگ واژه فارسی سره
بازنشسته، خانه نشین، وظیفه بگیر، وظیفه خور
متضاد: شاغل، نامتقاعد، راضی، قانع، مجاب
متضاد: ناراضی
فرهنگ واژه مترادف متضاد