جدول جو
جدول جو

معنی متفیهر - جستجوی لغت در جدول جو

متفیهر(مُ تَ فَ هَِ)
اسبی که آن را تاسه گرفته باشد. (آنندراج) (از منتهی الارب). مردم یا اسب تاسه گرفته. (ناظم الاطباء) ، مردم فراخ حال. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متجاهر
تصویر متجاهر
کسی که عمداً کار و عمل خود را آشکار سازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متظاهر
تصویر متظاهر
تظاهر کننده، ظاهرساز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متفکره
تصویر متفکره
قوۀ تفکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متفاخر
تصویر متفاخر
فخر کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ غَیْ یِ رَ)
مؤنث متغیر. رجوع به متغیر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هَِ)
پاک و پاکیزه شده و طاهر شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَقْ قِ رَ)
ارض متفقره، زمینی که دارای چاه و گودال بسیار باشد. (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَقْ قِهَْ)
جمع واژۀ متفقه. متقثهین: فواید و عواید آن خیر به عامۀ علما و متفقهه برسیده (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 441)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَکْ کِ رَ)
تأنیث متفکر.
- قوه متفکره، قوه ای را گویند که شخص در ذهن خود بدان قوه ترتیب اموری دهد جهت رسیدن به مقصود و سنباد نیز گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تفکر و متفکر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استفاهه. مرد بسیارخوار. (از منتهی الارب). کسی که اکل و شرب او افزون شده باشد پس از اندک بودن. (از اقرب الموارد). رجوع به استفاهه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هَِ)
ادامه دهنده کاری را، آنکه عقل و خرد او زایل شده باشد. (از اقرب الموارد) ، یقین کننده. مستوهر. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، تبدیل کننده و عوض کننده. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیهار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هََ عِ)
بی آرام. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تهیعر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَ طِ)
از ’س طر’، حافظ ونگهبان و برگماشته و مشرف به چیزی. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و رجوع به مسیطر و تسیطر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَ هَِ)
فراخی کننده در سخن. (آنندراج) (از منتهی الارب). افشانندۀ کلام. (ناظم الاطباء) ، پرگرداننده دهن را به سخن. (آنندراج) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هَِ)
یارمند شونده با هم. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). پشت به پشت پیوسته و یکدیگر را معاونت و یاری کرده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پشت کننده به یکدیگر (ضد معنی اول). (از تاج العروس) (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد) ، به پشت درآورنده. (از منتهی الارب). و رجوع به تظاهر شود، در تداول، خودنما. تظاهرکننده. ظاهرساز. فریبا
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هَِ)
کسی که آشکارا و بی پرده و حجاب کار می کند. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). کسی که عمل خویش را به قصد آشکارا سازد. (فرهنگ فارسی معین).
- متجاهر به فسق، آن که علانیه و آشکارا فسق می کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجاهر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خِ)
برهمدیگر نازنده و فخر کننده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تفاخر شود
لغت نامه دهخدا
آنچه در آن است: دنیا و مافیها، دنیا و آنچه در آن است، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَهَْ هَِ)
فراخ حال. (آنندراج) (از منتهی الارب). مالدار و دولتمند و توانگر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فراخ حال شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، تاسه گرفتن اسب را و مانده گردیدن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به تفهیر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متفاخر
تصویر متفاخر
بر هم دیگر نازنده و فخر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متطاهر
تصویر متطاهر
پاک و پاکیزه شده، غسل کرده، پرهیز کرده از گناه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متظاهر
تصویر متظاهر
تظاهر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
متفکره در فارسی مونث متفکر: اندیشنده مونث متفکر، قوه تفکر. توضیح... سوم قوت متخیله است و چون او را با نفس حیوانی یاد کنند متخیله گویند او قوتی است ترتیب کرده در تجویف اوسط از دماغ و کار او آن است که آن جزئیات را که در خیال است با یکدیگر ترکیب کند و از یکدیگر جدا کند باختیار اندیشه. در روانشناسی امروز این تعریف صحیح نیست
فرهنگ لغت هوشیار
نما گر کسی که عمل خویش را بقصد آشکار سازد: متجاهر بفسق جمع متجاهرین
فرهنگ لغت هوشیار
متحیره در فارسی مونث متحیر مات خیره هاژ سر گردان سرگشته مونث متحیر جمع متحیرات. یا خمسه متحیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مافیها
تصویر مافیها
دنیا و آنچه در آن است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متغیره
تصویر متغیره
متغیره در فارسی مونث متغیر: ورتناک جزان، خشمگین مونث متغیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجاهر
تصویر متجاهر
((مُ تَ هِ))
آن که آشکارا فسق کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متظاهر
تصویر متظاهر
((مُ تَ هِ))
تظاهرکننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متفاخر
تصویر متفاخر
((مُ تَ خِ))
فخر کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متظاهر
تصویر متظاهر
وانمودگر
فرهنگ واژه فارسی سره
فخرفروش، فخرکننده، فخور، فخار
متضاد: متواضع، فروتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خودنما، ظاهرساز، متکلف، تظاهرکننده، یاوری دهنده، هم پشت
فرهنگ واژه مترادف متضاد