جدول جو
جدول جو

معنی متفسخ - جستجوی لغت در جدول جو

متفسخ
(مُ تَ فَسْ سِ)
گوشت مرده ریزریز شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تفسخ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منفسخ
تصویر منفسخ
فسخ شده، لغوشده، برانداخته شده، از اثر افتاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفسخ
تصویر تفسخ
قطعه قطعه شدن، ریز ه ریزه شدن، زایل شدن موی از پوست
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ وَسْ سِ)
ریمناک و چرکین. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چرک شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به توسخ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَسْ سِ)
مسخ شده و تبدیل شکل و صورت کرده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَسْ سِ)
وسیع و فراخ و گشاده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کسی که جا میدهد. (ناظم الاطباء) ، آن که به خوشی و وسعت نشانیده میشود. (ناظم الاطباء). و رجوع به تفسح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ سِ)
برانداخته شده از عهد و بیع و نکاح و جز آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قراردادی که فک شده باشد. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). فسخ شده. لغوشده. باطل شده، فاسد و تباه. (غیاث) ، گسیخته. ازهم بازشده. متلاشی شده. ازهم پاشیده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بر عصبهایی نهند که منفسخ شده باشد سود دارد. (الابنیه چ دانشگاه ص 40).
- منفسخ شدن، از هم پاشیدن. شکسته شدن. از هم گسیختن. (از یادداشت مرحوم دهخدا) : طینتم چون عهد جوانی منفسخ شد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 108)
لغت نامه دهخدا
(تَءْ)
از هم بریزیدن. (تاج المصادر بیهقی). برافتادن موی از پوست و بهم پراکنده شدن خاص بالمیت، سست گردیدن شتر چهارساله و درمانده شدن زیر بار، ریزه ریزه گردیدن موش در آب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَسْ سِ)
نام دردی است که صاحبش چنان پندارد که آن عضورا پاره پاره می کنند. (غیاث) (آنندراج). المی است که گویی موضع آن از هم بازمی شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). یکی از پانزده وجعی که دارای اسم هستند. شیخ الرئیس در قانون، در ’الاوجاع التی لها اسماء’ گوید: سبب الوجع المفسخ هو ماده ما تتخلل بین العضل و غشائها فتمتد الغشاء بل العضله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
گشاده دلباز بر انداخته فسخ شده بر انداخته شده لغو شده (عهد بیع نکاح و جز آنها)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفسخ
تصویر تفسخ
قطعه قطعه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفسخ
تصویر منفسخ
((مُ فَ س))
فسخ شده، برانداخته شده، لغو شده (عهد، بیع، نکاح و جز آن ها)
فرهنگ فارسی معین