جدول جو
جدول جو

معنی متعرش - جستجوی لغت در جدول جو

متعرش(مُ تَعَرْ رِ)
پاینده و ثابت ورزنده به جائی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پایدار وساکن و مقیم. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعرش شود
لغت نامه دهخدا
متعرش
پاینده استوار
تصویری از متعرش
تصویر متعرش
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متعطش
تصویر متعطش
بسیار تشنه، دارای عطش شدید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متعرف
تصویر متعرف
جوینده و خواهندۀ چیزی برای شناختن آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متعرض
تصویر متعرض
کسی که به دیگری اعتراض می کند، اعتراض کننده، یادآوری کننده، متذکر، کسی که موجب آزار دیگری است، مزاحم، کسی که بخواهد جایی را اشغال کند، حمله کننده، خواهان
فرهنگ فارسی عمید
(مُ عَرْ رَ)
درخت رز وادیج بسته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) :رز معرش که میانۀ آن یکساله بوده است و ضیعۀ آن به همه رستاقهای یکی بوده است. (تاریخ قم ص 113). دیگرنهری که بر هر دو طرف آن میانه نشانده باشند اعم ازآنکه معرش باشد یا غیرمعرش و به زبان قمی ساباط گویند... (تاریخ قم ص 107)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَیْ یِ)
آن که او را اندک کفاف باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). آن که وی را کفاف اندک بود. (ناظم الاطباء) ، آن که به تکلف اسباب معیشت فراهم کند و آن که طلب معیشت کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعیش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَرْ رِ)
سخت و دشوار گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آزرده و مشوش و حیران. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تعرز شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَرْ رِ)
شترگر و خارش دار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَرْ رِ)
بنای کج. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بنای ناراست و پله دار. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعرج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَرْ رِ)
در تازیان درآینده و مانا به ایشان شونده و تازی غیرخالص و غیربیابانی شونده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خویشتن را به عرب مانند کننده. (آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به تعرب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَرْ رِ)
مرغی که بال باز میکند و می گستراند آن را برای فرود آمدن و نشستن بر چیزی. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تفرش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طَرْ رِ)
آن که به شود از بیماری. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دارای نقاهت و کسی که تازه از بیماری برخاسته باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تطرش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَرْ رِ)
فراهم آینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). با هم فراهم آمده و مجتمع شده. (ناظم الاطباء) ، پاک شده از هر چیز نابایستی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَرْ رِ)
اقامت نماینده به جائی. (آنندراج). متمکن و ساکن و مقیم. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تعرض شود، پیش آینده و سائل. (آنندراج) (غیاث). پیش آینده و درپی شونده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). پیش آینده و طلب کننده. (از اقرب الموارد) : گفتم عمل پادشاه ای برادر دو طرف دارد امید و بیم یعنی امیدنان و بیم جان و خلاف رای خردمندان باشد بدان امید متعرض این بیم شدن. (گلستان، کلیات چ مظاهر مصفا ص 22) ، مخالف و مزاحم و مانع و آن که سبب می شود زحمت و اذیت را و مانع از پیشرفت کار می گردد. (ناظم الاطباء) : این مرد راکه دعوی پیغامبری می کند، هیچ متعرض مباش. (مجمل التواریخ و القصص، ص 252). متعرضان مملکت و متمردان دولت سر در گریبان عزلت کشیدند. (سندبادنامه ص 9). و رجوع به تعرض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
سوارشونده بر ستور. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتراش شود، عریش سازنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به عریش و اعتراش شود
لغت نامه دهخدا
(بِ کَ)
پاییدن و ثبات ورزیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ثباب ورزیدن به مکان. (از اقرب الموارد) ، ملازم کار گشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَرْ رَ)
مرد ریش تراشیده واین لفظ تراشیدۀ فارسی زبانان متعرب است از عالم تحرمز و تکشمر. (آنندراج). مرد ریش تراشنده و این تصرف فارسی زبانان متعرب است که از تراشیدن که کلمه فارسی است بطور عربی اشتقاق کرده اند. (غیاث) :
امر دان گرچه گل گلشن حسن اند ولی
خارخار دل از آن شوخ مترش باشد.
فیضی (از آنندراج).
از بس که به همدمان بد یار شدی
چون حسن مترش به نظر خوار شدی
تبخال صفت کنج لبت آبله کرد
آخر به بلای بد گرفتار شدی.
منصور (از آنندراج).
هر گل که خارخار طمع سر نهد از او
در دیده بدقماش چو روی مترش است.
ملامفید (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَرْ رِ)
دوستی کننده با زن و فریفته گردنده بر وی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مایل و شایق به زن خود و فریفتۀ به آن. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعرس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَرْ رِ)
آن که می خواهد و می جوید چیزهایی پنهانی را و آن که تجسس از معرفت می کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که اعتراف می کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تعرف شود، (اصطلاح تصوف) سالک که به اول وهله از شناخت خدا غافل بود و به زودی حاضر گردد و فاعل مطلق را در صور وسایط و روابط بازشناسد. رجوع به مصباح الهدایه ص 8 و نفحات الانس جامی ص 6 و فرهنگ فارسی معین شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَرْ رِ)
گوشت از استخوان بازکننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که گوشت را از استخوان پاک میگیرد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعرق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَطْ طِ)
تشنه نماینده به تکلف. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که تشنگی را بهانه می کند. (ناظم الاطباء) ، سخت تشنۀ آب. آرزومند و مشتاق آب:
چند خواهی چو من برین لب چاه
متعطش به آب حیوانش.
سعدی.
و رجوع به تعطش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَکْ کِ)
موی پیچیده گردنده و بر هم نشیننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). موی تافته. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعکش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هََ رْ رِ)
ابر که واگردد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ابر واگردیده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تهرش شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متعرص
تصویر متعرص
ماندگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعرض
تصویر متعرض
کسی که بدیگری اعتراض یا دست درازی کند
فرهنگ لغت هوشیار
شناختخواه، جست و جو گر طلب کننده چیزی به جهت شناختن آن، جستجو کننده گم شده، سالک که باول وهله از شناخت خدا غافل بود و بزودی حاضر گردد و فاعل مطلق را در صور وسایط و روابط باز شناسد، جمع متعرفین
فرهنگ لغت هوشیار
از ساخته های فارسی گویان بر گرفته از واژه ریش پارسی ریش تراشیده ریش تراشیده: امردان گرچه گل گلشن حسن اند ولی خارخار دل از ان شوخ مترش باشد، (فیضی) تاز... پسر امرد و مترش ضخیم را گویند. (برهان قاطع) توضیج مترش بفتح راء معمله مشدد بصیغه اسم مفعول از باب تفعیل مرد ریش تراشیده شده و این تصرف فارسی زبانان متعرب است که از تراشیدن که کلمه فارسی است بطور عربی اشتقاق کرده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعطش
تصویر متعطش
تشنه نما آنکه خود را بتکلف تشنه نماید
فرهنگ لغت هوشیار
تازی نما تازی مانند تازیگونه خود را به عرب مانند کننده جمع متعربین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعرب
تصویر متعرب
((مُ تَ عَ رِّ))
خود را به عرب مانند کننده، مفرد متعربین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متعرض
تصویر متعرض
((مُ تَ عَ رِّ))
اقدام کننده به کاری، اعتراض کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متعرف
تصویر متعرف
((مُ تَ عَ رِّ))
طلب کننده چیزی به جهت شناختن آن، جستجو کننده گم شده، سالک که به اول وهله از شناخت خدا غافل بود و بزودی حاضر گردد و فاعل مطلق را در صور و وسایط و روابط باز شناسد
فرهنگ فارسی معین
اعتراضگر، پاپی، مزاحم، متذکر، یادآور، متجاوز، متعدی
فرهنگ واژه مترادف متضاد