جدول جو
جدول جو

معنی متصلب - جستجوی لغت در جدول جو

متصلب
(مُ تَ صَلْ لِ)
سختی کننده در کار: المتصلب فی اموره. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تشدد و تصلب شود
لغت نامه دهخدا
متصلب
سخت، محکم، خشک مغز، متعصب، متحجر
متضاد: نوگرا، متجدد
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متصلف
تصویر متصلف
ویژگی آنکه حرف های گزاف می زند، لاف زن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متغلب
تصویر متغلب
آنکه به زور چیزی را در اختیار خود درآورد، متجاوز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متقلب
تصویر متقلب
کسی که در کاری دغلی و نادرستی می کند، دغل کار، دگرگون شونده، برگردنده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ صَلْ لی)
از ’ص ل ی’، گرمی آتش کشیده و به آتش تابیده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تصلی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَلْ لِ)
غوغائی و هنگامه ساز. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَهََ لْ لِ)
برکنده موی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تهلب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ غَلْ لِ)
به چیرگی تمام دست یابنده بر چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مستولی و زبردست و قادر. (ناظم الاطباء) : فرق میان پادشاهان مؤید و موفق و میان خارجی متغلب آن است که پادشاهان چون دادگر و نیکوکردار و نیکوسیرت...باشند... گماشته به حق باید دانست و متغلبان را که ستمکار و بدکردار باشند خارجی باید گفت. (تاریخ بیهقی ادیب ص 93). چون از آن فارغ گشت سوی ری و جبال باید کشید تا آن بقاع نیز از متغلبان صافی شود. (تاریخ بیهقی). مقام ما درین ثغور دراز کشید و متغلبان دست درازی از حد ببردند و به طاقت رسیدیم. (فارسنامه ابن البلخی ص 66). بغراجق از سلطان دستوری خواست که ولایت خویش از دست متغلب بیرون کند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 طهران ص 342). و بیضۀ حوزۀ ممالک را از تصرف متغلبان جایر و ظلم متعدیان... (رشیدی). و رجوع به تغلب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَوْ وِ)
باران فرود آینده. (آنندراج). باران گران ساقط شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، زمین بلند نشیب دار. (ناظم الاطباء). و رجوع به تصوب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَلْلا)
از ’ص ل ی’، عصای راست کرده شدۀ بر آتش. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَلْ لِ)
زن که فریاد کند از درد زه. (آنندراج). زن بانگ کننده از درد زه، آمد و شد کننده در آب، غلطندۀ در خاک از مشقت و زحمت. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تصلق شود
لغت نامه دهخدا
(مُتْ تَ صِ لَ)
متصل. (ناظم الاطباء). مؤنث متصل. رجوع به قضیۀ متصله در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَبْ بِ)
ریخته شونده و ریخته. (آنندراج). ریخته شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). افتاده و ساقط شونده. (ناظم الاطباء) ، آب فرودآینده از بالا به نشیب. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تصبب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَلْ لِ)
رجل متصلف، مرد لافی. (منتهی الارب). چاپلوسی کننده و لاف زنی نماینده. (آنندراج). تملق کننده. (از اقرب الموارد). و رجوع به تصلف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَلْ لِ)
آفتاب بالاآینده یا در وسط آسمان رسنده یااز ابر بیرون آینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). آفتاب بیرون آمده از زیر ابر در وسطآسمان رسیده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تصلع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طَلْلِ)
پیاپی جوینده یا جوینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). متجسس و آن که تجسس و تفحص می کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تطلب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَلْ لِ)
برگردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). بازگشته. (ناظم الاطباء) ، بی ثبات و دیگرگون شونده: اهالی آن سرزمین متقلب الرأی و متلون المزاج اند. (حبیب السیر) ، از این پهلو بآن پهلو گردنده:
متقلب درون جامۀ ناز
چه خبر دارد از شبان دراز.
سعدی (کلیات چ مصفا، ص 479).
، مردم نادرست. (ناظم الاطباء). دغلکار. فریبنده. ج، متقلبین. (فرهنگ فارسی معین). ناسره کار. صاحب تقلب در عمل و در سخن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، برگردانیده شکم. (ناظم الاطباء) ، سرنگون شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). واژگون شونده. (فرهنگ فارسی معین) ، چست و چالاک. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، واژگون کننده هر چیزی. (ناظم الاطباء) ، کسی که در کاری به نفع خود و به ضرر دیگری عمل کند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَب ب)
خورندۀ آب باقیمانده. (آنندراج). کسی که می خورد آب باقی مانده در آوند را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَلْ لِ)
روان مثل خوی بدن و آب دهن. (آنندراج). عرق جاری و خوی روان. (ناظم الاطباء). خوی روان. (از منتهی الارب) ، دوشیده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحلب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَلْ لِ)
زن جامۀ سوک پوشنده بر شوی. (آنندراج). زن بی شوهر شدۀ عزادار ماتم کنان. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسلب شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متصبب
تصویر متصبب
شارآب آب فرو ریزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متغلب
تصویر متغلب
به چیرگی تمام دست یابنده بر چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصلا
تصویر متصلا
همیشه و همواره و دائماً و لاینقطع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصلف
تصویر متصلف
چاپلوس چاپلوسی کننده چاپلوس جمع متصلفین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصله
تصویر متصله
متصله در فارسی مونث متصل بنگرید به متصل مونث متصل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متقلب
تصویر متقلب
مردم نادرست، فریبنده، دغلکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجلب
تصویر متجلب
کشاننده جلب کننده کشاننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحلب
تصویر متحلب
روان: چون خوی و آب دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجلب
تصویر متجلب
((مُ تَ جَ لِّ))
جلب کننده، کشاننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متقلب
تصویر متقلب
((مُ تَ قَ لِّ))
دگرگون کننده هرچیزی، مردم نادرست و دغل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متصلف
تصویر متصلف
((مُ تَ صَ لِّ))
چاپلوسی کننده، چاپلوس، جمع متصلفین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متغلب
تصویر متغلب
((مُ تَ غَ لِّ))
چیره شونده
فرهنگ فارسی معین
بدجنس، جلب، خائن، دغل کار، دغل، دغلباز، نادرست
متضاد: درستکار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیروز، فیروز، چیره، غالب، فاتح، ناصر
متضاد: مقهور، متجاوز، تجاوزگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد