جدول جو
جدول جو

معنی متشادفه - جستجوی لغت در جدول جو

متشادفه
(مُ تَ دِ فَ)
قوس متشادفه، کمان کج. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مترادف
تصویر مترادف
کلمه ای که در معنی شبیه کلمۀ دیگر باشد، هم معنی، قافیه ای که دو حرف ساکن پیاپی در آن باشد مانند «سرد» و «فرد»، چیزی که ردیف چیز دیگر واقع می شود، ردیف هم، پی در پی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصادفه
تصویر مصادفه
برخورد کردن با کسی، یافتن و دیدن چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متشابه
تصویر متشابه
مانند هم، همانند، مقابل محکم، آیه ای که معنی واقعی آن معلوم نیست
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ بِ هََ)
مؤنث متشابه. مانند وشبیه و مشابه. ج، متشابهات. (از ناظم الاطباء) : قسم اول را اسماء متشابهه خوانند. (اساس الاقتباس ص 10)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِ لَ)
مؤنث متبادل.
- حمای متبادله، آن است که یک تب به آخر رسیده سپس تب دیگر ظاهر شود. (بحرالجواهر، یادداشت به خطمرحوم دهخدا). و رجوع به متبادل و تبادل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ یَ)
ارض متعادیه، زمین مختلف با سنگ و کلوخ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). زمین مختلف سنگناک دارای دره و زمین باسنگ و کلوخ. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعادی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِ مَ)
مؤنث متقادم: ادوار متقادمه. (فرهنگ فارسی معین). تأنیث متقادم. کهن. کهنه. مزمنه. مقابل حدیثه: وهو (ای اسارون) مقو للکبد والمعده نافع من اوجاعها المتقادمه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به متقادم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَ فَ)
مؤنث متعارف.
- اصول متعارفه. رجوع به همین کلمه شود.
- علوم متعارفه. رجوع به علوم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِ فَ / فِ)
مؤنث مترادف. رجوع به مترادف شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متعارفه
تصویر متعارفه
مونث متعارف جمع متعارفات
فرهنگ لغت هوشیار
مصادفه در فارسی: یافتن، دویدن، بر خورد کردن با این مانک در تازی نیامده برخورد کردن با کسی
فرهنگ لغت هوشیار
مشارفه و مشارفت در فارسی خود ستایی خود برتر دانی، آگاهی، والایی، نزدیک شدن، برآمدن
فرهنگ لغت هوشیار
مرادفه و مرادفت در فارسی ترک نشینی (ترک پارسی است و افزوده بر خود که بر سر نهند برابر است با بخشی یا بری از چیزی چون بخشی از زین یا پالان) پشت نشینی، همردگی، دنبال روی سپس روی ردیف کسی سوار شدن برترک اسب کسی نشستن، از پس دیگری رفتن پیوسته، اتصال بود برجعت چنانکه سفلی راجع بپیوندد بر علوی راجع و از بهر آنکه حال هر دو یکسانست رد نبود میان ایشان و گرمیانت ایشان قبول اوفتد دلالت کند بر نیکو شدن کارهای تباه شده
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه در فرهنگنامه های تازی نیامده جفت پذیرنده جفت پذیرنده. توضیح صیغه تشافع در قوامیس معتبر عربی نیامده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصادف
تصویر متصادف
دچار و روبرو شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متضاده
تصویر متضاده
مونث متضاد جمع متضادات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشابه
تصویر متشابه
ماننده شونده، مانند و شبیه
فرهنگ لغت هوشیار
در پس دیگری سوار شونده پی در پی، متوالی و پی در پی و قطع نشده از عقب دیگری، دو کلمه هم معنی
فرهنگ لغت هوشیار
متادبه در فارسی مونث متادب از ریشه پارسی ادب آموخته مونث متادب جمع متادبات
فرهنگ لغت هوشیار
متاسفه در فارسی مونث متاسف: افسوسمند دریغا گوی اندوهزده مونث متاسف جمع متاسفات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متخادعه
تصویر متخادعه
مونث متخادع جمع متخادعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعادیه
تصویر متعادیه
مونث متعادی و ناهموار کلوخدار
فرهنگ لغت هوشیار
متبادره در فارسی مونث متبادر: شتابنده، در آینده، زود رسنده مونث متبادر جمع متبادرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متقادمه
تصویر متقادمه
مونث متقادم دیرینه مونث متقادم: ادوار متقادمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشابهه
تصویر متشابهه
مونث متشابه: ... قسم اول را اسما متشابهه خوانند، جمع متشابهات
فرهنگ لغت هوشیار
مترادفه در فارسی مونث مترادف بنگرید به مترادف مونث مترادف: اما قسم اول که الفاظ بسیار بر یک معنی دلالت کند آنرا اسما مترادفه خوانند مانند دلالت انسان و بشر بر مردم، جمع مترادفات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشابکه
تصویر متشابکه
مونث متشابک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعاطفه
تصویر متعاطفه
مونث متعاطف
فرهنگ لغت هوشیار
متمادیه در فارسی مونث متمادی: دیر باز دیرند مونث متمادی: ادوار متمادیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشاعره
تصویر متشاعره
جمع متشاعر در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متضاعفه
تصویر متضاعفه
مونث متضاعف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعادله
تصویر متعادله
مونث متعادل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصادف
تصویر متصادف
((مُ تَ دِ))
روبرو شونده، مقابل شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مترادف
تصویر مترادف
همچم
فرهنگ واژه فارسی سره