جدول جو
جدول جو

معنی متزمل - جستجوی لغت در جدول جو

متزمل(مُ تَ زَمْ مِ)
آن که درپیچیده شود به جامه. (آنندراج). کسی که جامه را به خود درپیچیده باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مزمل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متحمل
تصویر متحمل
مجبور به تحمل رنج و سختی، بردبار، آنکه رنج و سختی را تحمل می کند، بار بردار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متجمل
تصویر متجمل
زینت یافته و آراسته، آرایش کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متامل
تصویر متامل
کسی که در امری فکر و اندیشه می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزمل
تصویر مزمل
سورۀ هفتاد و سوم قرآن کریم، مکّی و دارای ۲۰ آیه
کسی که خود را در جامه پیچیده باشد، درجامه پیچیده
نوعی شیر آب از جنس مس یا برنج
فرهنگ فارسی عمید
(اِ سِ)
خویشتن درجامه پیچیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). خود را در جامه پیچیدن. (مجمل اللغه). در پیچیده شدن به جامه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تلفف و تدثر. (متن اللغه). پیچیده شدن به جامه. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ثَمْ مِ)
برآشامنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خورنده و آشامنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تثمل شود، آن که رعایت کند و غمخواری کند دیگری را خصوصاً در طعام و شراب، آن که تدبیر کند درکارهای بنده و زیردست خود، کسی یا چیزی که جذب می کند و صرف خود می نماید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُتَ کَمْ مِ)
تمام کننده (لازم و متعدی). (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کامل و تمام و تمام شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تکمل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَمْ مِ)
سختی کشنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ساعی در کار و زحمت کش. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعمل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَمْ مِ)
جنبنده و بعض قوم در آینده در بعض. (آنندراج) (از منتهی الارب). جنبنده مانند مورچه. (ناظم الاطباء). و رجوع به تنمل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَمْ مِ)
زینت داده و آراسته. (آنندراج). باتجمل. (یاد داشت بخط مرحوم دهخدا). آن که می آراید شخص خود را. (ناظم الاطباء). آراسته و صاحب تجمل: چون سلطان محمود او (فرخی) را متجمل دید به همان چشم در او نگریست. (چهارمقاله)، خوشحال و آسوده حال. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)، آن که پیه گداخته می خورد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)، بر شتر نشسته. (یاد داشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به تجمل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَحْ حِ)
دور شونده از جای. (آنندراج). کسی که دور می رود و عزلت می گیرد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تزحل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَمْ مِ)
شترمرغ مادۀ صدا کننده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَیْ یِ)
پراکنده و متفرق شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و رجوع به تزیل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَمْ مِ)
زمین صالح و نیرودار. (آنندراج). زمین کود داده شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تدمل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شَمْ مِ)
چادر مشمل پوشنده و صاحب آن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که چادر روی لباس و به خصوص روی قبا پوشیده باشد. (ناظم الاطباء) ، پوشیده و پنهان. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تشمل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَمْ مِ)
آلوده. (آنندراج). آلودۀ بخون. (ناظم الاطباء) ، حقیر. (آنندراج). فرومایه و دون و حقیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَمْ مِ)
آن که خورد آب باقی مانده را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که می آشامد باقی ماندۀ آب ظرف را. (ناظم الاطباء). و رجوع به تسمل شود
لغت نامه دهخدا
(مُزْ زَمْ مِ)
آنکه به خود می پیچد و در جامه های خود پنهان میشود. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در جامه پیچیده. (آنندراج) (برهان). به گلیم پیچیده شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَمْ مِ)
بردارندۀ بار و بر خود گیرنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). باربردارنده و باربردار. (ناظم الاطباء) :
ساحل تو محشر است نیک بیندیش
تا بچه بار است کشتیت متحمل.
ناصرخسرو.
چون ایلک خان از احتشاد و استعداد ایشان خبر یافت چند کس را از مشایخ و معارف به ناصرالدین فرستاد و رسالتی که متحمل او بودند ادا کردند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 165). مقصد زایران و کهف مسافران و متحمل بار گران. (گلستان)، کسی که رحلت می کند و حرکت می نماید از لشکرگاه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)، کسی که برداشت می کند بردباری راو رنج می کشد در شکیبائی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) (از اشتینگاس)، آن که سزاوار و لایق بردباری است و متواضع و با خشوع و خضوع، با تدبیر و هوشیار و عاقل. (ناظم الاطباء)، بردبار و با صبر و شکیبائی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). بردبار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- متحمل شدن، تاب آوردن. تابیدن. تافتن. برتابیدن. برداشتن. کشیدن. بردن درد را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ، به روی خود آوردن. اعتناء کردن. متوجه شدن: ذوالقدر... از جنگ فرار کرده در راه به خدمت نواب اشرف (شاه اسماعیل) رسیده هر چند شاه او را صدا زده متحمل نشده... (عالم آرای عباسی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از متعمل
تصویر متعمل
سختی کشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متزیل
تصویر متزیل
پراکنده، پخش شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجمل
تصویر متجمل
زینت داده و آراسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزمل
تصویر تزمل
در جامه پیچیده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
درنگ کننده، فرجامنگر فرجام اندیش آنکه در امری تامل کند کسی که در کاری اندیشه کند جمع متاملین
فرهنگ لغت هوشیار
کهنه دیرینه ریشه دار خود را در جامه پیچنده، لوله مسین و برنجین که چون بطرفی بگردد آب را ببندد و بطرف دیگر آب را بگشاید شیر آب: در کوشک باغ عدنانی فرمود تا خانه ای برآوردند خواب قیلوله را و آن را مزملها ساختند و خیشها آویختند چنانکه آب از حوض روان شدی و بطلسم بر بام خانه شدی و در مزملها بگشتی... آن گردش مزمل زرین شگفت زای آبی بروشنی چو روان اندر و روان پیروزه همچو سیم کشیده فرو رود زان گوشه مزمل زرین بابدان. (ازرقی) خود رادر جامه پیچنده در گلیم پیچنده خویشتن را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحمل
تصویر متحمل
باربر دارنده و باربردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متکمل
تصویر متکمل
تمام کننده، کامل و تمام شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متأمل
تصویر متأمل
((مُ تَءَ مِّ))
متفکر، صاحب تدبیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متجمل
تصویر متجمل
((مُ تَ جَ مِّ))
زینت یافته، آراسته، صاحب تجمل، جمع متجملین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متحمل
تصویر متحمل
((مُ تَ حَ مِّ))
بردبار، شکیبا، بردارنده بار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متعمل
تصویر متعمل
((مُ تَ عَ مِّ))
کوشش کننده، ساعی، سختی کشیده، آن که به تکلف کاری انجام دهد، جمع متعملین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تزمل
تصویر تزمل
((تَ زَ مُّ))
در جامه پیچیده شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزمل
تصویر مزمل
((مُ زَ مَّ))
در جامه پیچیده شده، در گلیم پیچیده
فرهنگ فارسی معین
بردبار، بلاکش، حمول، شکیبا، صابر، صبور
متضاد: ناحمول، ناشکیبا
فرهنگ واژه مترادف متضاد