جدول جو
جدول جو

معنی متزاوج - جستجوی لغت در جدول جو

متزاوج
(مُ تَ وِ)
متشابه. و رجوع به متشابه و تزاوج و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
متزاوج
متشابه
تصویری از متزاوج
تصویر متزاوج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از امتزاج
تصویر امتزاج
آمیخته شدن، آمیخته شدن چیزی با چیز دیگر، آمیختگی، در علم شیمی ترکیب شدن دو یا چند جسم با یکدیگر به طوری که جسم ترکیب شده شبیه هیچ یک از اجسام تشکیل دهندۀ خود نباشد و جدا کردن جسم های آمیخته شده ممکن نباشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تزاوج
تصویر تزاوج
جفت و قرین شدن با هم، ازدواج کردن، زناشویی
فرهنگ فارسی عمید
(اِ دِ)
با یکدیگر جفت شدن. (زوزنی). با یکدیگر جفت کردن. (دهار). جفت و قرین شدن با هم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، تشابه سخن بیکدیگر در سجع و وزن. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ)
آن جزء از سر که بر آن تاج قرار می گیرد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وِ جَ)
مؤنث متزاوج. رجوع به تزاوج و مادۀ قبل شود.
- حروف متزاوجه، حروف متشابه. و رجوع به حروف متزاوجه و متشابه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وِ)
اشتغال نماینده در کاری. (آنندراج) (از منتهی الارب) ، هم کار و هم کسب و هم زحمت. (ناظم الاطباء). با هم واکوشنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تزاول شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وِ)
همدیگر را زیارت کننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، برگشته از چیزی و مایل شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تزاور شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَوْ وِ)
زن کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زن گرفته. (ناظم الاطباء) ، شوی گرفته. (ناظم الاطباء). و رجوع به تزوج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وِ)
تاجدار و با افسر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). کلاه پوش. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از متداوم
تصویر متداوم
کسی که لازم گیرد وپایدار ماند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متداول
تصویر متداول
رایج، و معمول شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متدامج
تصویر متدامج
همیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متساوی
تصویر متساوی
با هم برابر شونده، یکسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجاور
تصویر متجاور
همسایگی کننده با هم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متزائل
تصویر متزائل
متزایل در فارسی: جدا شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متزائد
تصویر متزائد
متزاید در فارسی افزون افزون شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متزایل
تصویر متزایل
جدا و علیحده، دور و متفرق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متزاید
تصویر متزاید
اضافه شده، زیادتر و افزونتر و فراوانتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متزاحم
تصویر متزاحم
انبوهی نماینده، گرد آینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متداوی
تصویر متداوی
خود پزشک آنکه خود را معالجه کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امتزاج
تصویر امتزاج
آمیخته شدن، آمیزش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجاوز
تصویر متجاوز
چشم پوشنده و اغماض کننده و به معنی تجاوز کننده، تعدی کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحاور
تصویر متحاور
هم سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متباهج
تصویر متباهج
شکوفه بار شکوفه زار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متخالج
تصویر متخالج
خلنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متزوج
تصویر متزوج
زن گرفته، شوی گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزاوج
تصویر تزاوج
با یکدیگر جفت شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متزاور
تصویر متزاور
همدیگر را زیارت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متطاوع
تصویر متطاوع
فرمانبردار، سر به زیر فروتن مطیع فرمانبردار، فروتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متزوج
تصویر متزوج
((مُ تَ زَ وِّ))
زن کننده، ازدواج کننده، جمع متزوجین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تزاوج
تصویر تزاوج
((تَ وُ))
با هم جفت و قرین شدن، زناشویی، تزوج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متجاوز
تصویر متجاوز
چنگ انداز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متداول
تصویر متداول
فراگیر
فرهنگ واژه فارسی سره