جدول جو
جدول جو

معنی مترنن - جستجوی لغت در جدول جو

مترنن
(مُ تَ رَنْ نِ)
صدادار و بانگ دار، آواز کننده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متفنن
تصویر متفنن
کسی که از روی تفنن و اتفاقی به کاری می پردازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مترنم
تصویر مترنم
در حال خوانده یا نواخته شدن، کسی که آواز می خواند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ ظَنْ نِ)
متظنی. کسی که می پندارد و گمان می کند و شک می کند و تو هم می نماید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، مردی بدگمان بداندیش. (مهذب الاسماء). و رجوع به تظنن و تظنی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَنْنِ)
رجل متفنن، مرد ذوفنون. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مرد ذوفنون که دارای علوم و فنون وصنایع گوناگون باشد. (ناظم الاطباء) ، کسی که بوالهوسی میکند و هر کار و دانشی را تمام ناکرده و به انجام نارسانیده به کار و دانش دیگر می پردازد. (ناظم الاطباء) ، به علوم و فنون مختلف اشتغال ورزنده، گونه گون شونده، ببازیها و سرگرمی های گوناگون مشغول شونده
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَنْ نِ)
سست و مانده نماینده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ناتوان و سست. و رجوع به تمنن شود، سست کننده و دارای ضعف و مانده و خسته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَنْ نِ)
خود را دیوانه وانماینده و دیوانه گردنده. (آنندراج). دیوانۀ خشمناک و ظاهراً دیوانه. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجنن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شَنْ نِ)
کهنه. (آنندراج). کهنه و فرسوده. (ناظم الاطباء) ، ترنجیده. (از آنندراج). درهم کشیده و ترنجیده و خشک شده و چین دار شده و کوتاه شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تشنن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَقْ قِ)
زنی که خضاب کند به حنا یا به زعفران. (آنندراج). خضاب کرده به حنا و یا زعفران. (ناظم الاطباء). فی الحدیث: ثلاثه لا تقربهم الملئکه المترقن، ای المتلطخ بالزعفران. (منتهی الارب). و رجوع به ترقن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَکْ کِ)
استوار. (آنندراج). ثابت و استوار و محکم و برقرار. (ناظم الاطباء) ، صاحب وقار. (آنندراج). باوقار و ساکن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَنْ نِ)
ناونده از مستی. (آنندراج). افتان و خیزان حرکت کننده از مستی. (ناظم الاطباء) ، کسی که اندک شراب می آشامد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به ترنح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَنْ نِ)
چنگ درزننده و درآویزنده. (آنندراج). آن که چنگ درمی زند و می آویزد. (ناظم الاطباء) ، خوار و فرومایه و ذلیل. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به ترنخ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَنْ نِ)
آب تیره. (آنندراج). آب کدر و تیره. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترنق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَنْ نی)
آن که پیوسته نگرد به سوی محبوب خود. (آنندراج). عاشقی که پیوسته به معشوق خود می نگرد. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترنی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَنْ نِ)
سراینده. (آنندراج) (غیاث). سراینده و مغنی و سرودگوینده. (ناظم الاطباء).
- مترنم شدن، ترنم کردن. آواز خواندن. سرودن. مترنم گردیدن و رجوع به ترکیب بعد شود.
- مترنم گردیدن، مترنم گشتن. مترنم شدن: و امیر جهانشاه از الم حرمان دولت ملازمت درگاه عالم پناه بسیار بگریست و زبان حالش به فحوای اندوه افزای... مترنم گشت. (از ظفرنامه).
- مترنم گشتن. رجوع به مترنم گردیدن شود.
، کبوتر که بانگ کند. (آنندراج). کبوتر بانگ کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَنْ نِ)
مهربانی نماینده. (آنندراج). مهربان و بارحم و شفقت بسیار. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحنن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَثْ ثِ)
زنی که طلا کند روی را به غمره که نوعی از طلا است. (آنندراج). طلا کرده شدۀ به غمره و سفیداب و سرخاب و مانند آن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترثن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَزْ زِ)
وقار پیدا کننده و ثبات ورزنده. (آنندراج). محترم و با عظمت و احترام و باوقار و باثبات و پایدار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مترکن
تصویر مترکن
ستون یافته، گرانسنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مترنم
تصویر مترنم
سراینده و مغنی و سرود گوینده
فرهنگ لغت هوشیار
دیسان دگر گون شونده، خوشگذران آسان پسند گوناگون شونده، ببازیها و تفریحات گوناگون مشغول شونده، کسی که بعلوم و فنون مختلف اشتغال ورزد جمع متفننین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحنن
تصویر متحنن
((مُ تَ حَ نِّ))
مهربان، مشفق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متفنن
تصویر متفنن
((مُ تَ فَ نِّ))
کسی که حرفه های گوناگون بلد باشد، کسی که به کاری یا هنری از روی تفنن بپردازد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مترنم
تصویر مترنم
((مُ تَ رَ نِّ))
آواز خواننده، زمزمه کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مترون
تصویر مترون
((مِ رُ))
کسی که سرپرستی و نظارت پرستاران را بر عهده دارد
فرهنگ فارسی معین
آوازخوانان، زمزمه کنان
فرهنگ واژه مترادف متضاد