جدول جو
جدول جو

معنی مترخص - جستجوی لغت در جدول جو

مترخص(مُ تَ رَخْ خِ)
آسان گیرنده. (آنندراج). کسی که آسان می گیرد. (ناظم الاطباء) ، کسی که اجازت و رخصت حاصل می کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به ترخص شود
لغت نامه دهخدا
مترخص
آسان گیرنده آسانگیر
تصویری از مترخص
تصویر مترخص
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متشخص
تصویر متشخص
بزرگ و ممتاز، دارای تشخص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متربص
تصویر متربص
کسی که چشمداشت و انتظار دارد، منتظر، کسی که غله و سایر کالاها را برای گران شدن در انبار نگه می دارد، محتکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرخص
تصویر مرخص
اجازه داده شده، کنایه از ویژگی کسی که به او اجازه داده شده از جایی مانند، بیمارستان یا زندان خارج شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترخص
تصویر ترخص
جایز بودن، مرخص شدن، اجازه گرفتن، رخصت یافتن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ خِ)
نعت فاعلی از استرخاص. ارزان خواهنده، ارزان شمرنده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَقْ قِ)
بلند شونده و برآینده و پست گردنده و فروشونده. (آنندراج). بالا و پائین متحرک شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترقص شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خِ)
ارزان قیمت کننده. ارزان خرنده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ارتخاص. رجوع به ارتخاص شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَ)
ارزان: اگر سلطان در بازار عرض بیافتی به پنجاه هزار دینار مسترخص دیدی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 413). و رجوع به استرخاص شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَخْ خِ)
بیان شده. شرح و توصیف شده، پیدا و روشن شده. (ناظم الاطباء). روش-ن ش-ده. (از فرهن-گ جانس-ون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَرْ رِ)
افترا کننده. (آنندراج). افتراگوینده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تخرص شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَبْ بِ)
چشم دارنده و انتظار چیزی نماینده. (آنندراج). چشم دارنده و انتظاردارنده و منتظر، بند کننده غله به انتظار گرانی. (ناظم الاطباء). محتکر. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و رجوع به تربص شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شَخْ خِ)
جدا و ممتاز. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مرد معتبر و دارای آبرو و صاحب شأن و خدم و حشم. (ناظم الاطباء). و رجوع به تشخص شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ راص ص)
چسبنده مر یکدیگر را. (آنندراج). به یک دیگر چسبیده در صف آرائی و متلاصق. (ناظم الاطباء). و رجوع به تراص شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
آسان فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (از دهار) (از زوزنی). آسان گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آسانی گرفتن و رخصت یافتن. (آنندراج) :رخص له ترخیصاً فترخص، ای لم یستقص. (منتهی الارب).
- حد ترخص، در تداول فقه، مسافتی که چون مسافر از آن بگذرد روزه از او بیوفتد و نماز کوتاه گردد. رجوع به حد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ / مُ تَرْ رِ)
محکم کننده و راست گرداننده. (آنندراج). کسی که محکم می کندو استوار می نماید و پایدار می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ)
محکم و راست. (آنندراج) (از اقرب الموارد). میزان مترص، ترازوی راست و محکم. (منتهی الارب) (آنندراج). ترازوی راست و عدل و محکم. (ناظم الاطباء). میزان تریص و مترص، عدل لایحیف. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَخْ خَ)
اذن داده شده بعد از ممنوعیت. (از متن اللغه) ، آسان و سهل کرده. (ناظم الاطباء). میسر و سهل شده. (از متن اللغه) ، مأذون. مجاز. دستوری یافته. رخصت داده شده. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، آزاد. مختار. مخیر. غیرمقید: هر یک از شما مرخص و مخیر است در باب خویش. (ترجمه تاریخ یمینی).
- مرخص ساختن، اجازه دادن. رخصت دادن. اذن دادن: بعد از این قضایا مرتضی قلی خان پرناک را... مرخص ساخت که نعش مبارک شاه جنت مکان را بر داشته... (عالم آرا ص 217).
- ، آزاد کردن. رها ساختن. رجوع به مرخص کردن شود.
- مرخص شدن، مجاز و مأذون شدن. اجازۀ یافتن رخصت یافتن.
- ، آزاد شدن. اجازۀ خروج یاسفر گرفتن. مجاز به رفتن و حرکت شدن: از مدرسه مرخص شدن، از حضور کسی مرخص شدن. از زندان مرخص شدن.
- مرخص کردن و نمودن، رخصت دادن: مجدالدوله و... را مرخص کردیم که بروند... آهو شکار نموده برای ما هم بیاورند. (سفرنامۀ ناصرالدین شاه به مشهد ص 40).
- ، رها کردن. اجازۀ حرکت و رفتن و سفر دادن. از قید آزاد کردن
لغت نامه دهخدا
اذن داده شده بعد از ممنوعیت، آسان و سهل کرده، میسر و سهل شده، مجاز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلخص
تصویر متلخص
شرح و توصیف شده، پیدا و روشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترخص
تصویر ترخص
آسان گرفتن، رخصت یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشخص
تصویر متشخص
مرد معتبر و دارای آبرو و صاحب شان
فرهنگ لغت هوشیار
پیوسا (پیوس انتظار باشد) چشم به راه آنکه انتظار و توقع دارد چشم دارنده منتظر جمع متربصین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترخص
تصویر ترخص
((تَ رَ خُّ))
رخصت یافتن، اجازه گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرخص
تصویر مرخص
((مُ رَ خَّ))
اجازه داده شده، آزاد شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متربص
تصویر متربص
((مُ تَ رَ بِّ))
منتظر، متوقع، چشم دارنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متشخص
تصویر متشخص
((مُ تَ شَ خِّ))
ممتاز، دارای تشخص
فرهنگ فارسی معین
برجسته، سرآمد، باشخصیت، متعین، متمایز، محترم، ممتاز
متضاد: بی سروپا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آزاد، خلاص، رها، ول، برکنار، معزول، رخصت یافته، ماذون
متضاد: درگیر، گرفتار
فرهنگ واژه مترادف متضاد