جدول جو
جدول جو

معنی مترجرج - جستجوی لغت در جدول جو

مترجرج
(مُ تَ رَ رِ)
لرزنده و جنبنده. (منتهی الارب) (آنندراج). مضطرب. (محیط المحیط). لرزیده و جنبیده و متزلزل و به این طرف و آن طرف حرکت داده شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترجرج شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مترجم
تصویر مترجم
ترجمه شده، مطلبی که از زبانی به زبان دیگر ترجمه شده است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متفرج
تصویر متفرج
تفرجگاه، جایی مانند باغ و مرغزار که شادی و نشاط بیاورد، جای تفرج، گردشگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مترجم
تصویر مترجم
کسی که سخنی را از زبانی به زبان دیگر ترجمه می کند، کنایه از بازگو کننده، بیان کننده مثلاً این شعر مترجم احساسات شاعر است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متفرج
تصویر متفرج
گردش کننده، شادی کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ دَ رِ)
گرد گردنده. (از منتهی الارب). غلطان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). غلطیده و گرد شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به متدحدر و تدحرج شود
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ)
مورسارج. مورسرک. معرب مورسره و آن خروج طبقۀ عنبیه است و آن ابتدا به قدر سر مور باشد. (آنندراج) (غیاث). معرب مورسرک. مورسارج. مورسره. خروج طبقۀ عنبیه است آن گاه که به اندازۀ سر موری قرنیه بشکافد به قرحه ای یا بثره ای یا جراحتی که بر آن وارد آید. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مورسارج شود
لغت نامه دهخدا
(مِ جِ)
مهرگرد. از قنوات وقفی شهر تهران، در سمت شمال. مقدار آب آن دو سنگ و مسافت مادرچاه تا شهر حدود نیم فرسنگ است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مِ جِ دَ)
دهی به حدود یزد: مهرنگار در کنار میبد دهی دیگر بساخت و آن را مهرجرد نام کرد یعنی مهرگرد. (تاریخ یزد)
لغت نامه دهخدا
(سَ عَ)
با هم بازرگانی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). با کسی بازرگانی کردن. (تاج المصادر). با هم تجارت کردن. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَ لِ)
زبان گرفته. (ناظم الاطباء) ، دودله و متردد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بی ثبات. (ناظم الاطباء). جنبنده، گیرنده چیزی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تلجلج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَ رِ)
برهنه و عریان. (ناظم الاطباء). و رجوع به معجرد شود
لغت نامه دهخدا
(سَ طَ)
متاجره: چنین آورده اند که در شهور سالفه و اعوام ماضیه، سه کس از دهاه عالم و کفاه بنی آدم بر سبیل مشارکت متاجرت می کردند. (سندبادنامه ص 293). و رجوع به متاجره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَ رِ)
شکسته شده و ریز شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به ترضرض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَ رِ)
درخشنده. (آنندراج). رخشان وتابان. (ناظم الاطباء) ، مال مترقرق، شتران آماده برای لاغری و فربهی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و رجوع به ترقرق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَ رِ)
آن که جنباند لبها به جهت سخن. (آنندراج). کسی که می جنباند لبها را بی آن که سخن گوید. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترمرم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
کسی که مخارج گروه هم سفر را می گیرد و جمع می کند تا در زمان مسافرت آنها خرج کند. (ناظم الاطباء) ، دو نفر شریکی که یکی خانه بنا شده و دیگری زمین را بگیرد. (ناظم الاطباء) و رجوع به تخارج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
مأخوذ ازتازی، شغل کسی که زبانی را به زبان دیگر می آورد و ترجمه می کند. (ناظم الاطباء). عمل مترجم. برگردانیدن از زبانی به زبانی دیگر. و رجوع به مترجم و ترجمه شود.
- مترجمی کردن، ترجمه کردن و به زبان دیگر بر گرداندن. عمل ترجمان و دیلماج: دبیری و مترجمی کردی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 414). که بیرون دبیری و مترجمی پیغامها بردی و آوردی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 414)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَ رِ)
اسپ که فراخ کند پاها را تا کمیز اندازد. (آنندراج). اسب فراخ گذارنده پاها جهت کمیز انداختن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترحرح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَرَ رِ)
جنبنده و بربالنده. (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد) ، شادمان و چالاک. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به ترعرع شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
لرزیدن و جنبیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اضطراب. (اقرب الموارد) (المنجد) ، طپیدن و جنبیدن. (از اقرب الموارد). تحرک. (المنجد) ، آمدن و رفتن چیزی. (منتهی الارب) : ترجرج الشی ٔ، اذا جاء و ذهب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
برساخته، دانشجوی فرا راه افتاده در علم و ادب طالب علم دانشجو، فارغ التحصیل جمع متخرجین
فرهنگ لغت هوشیار
خشم فرو خورنده، هفت نوش جرعه جرعه خورنده آب و مانند آن، فرو خورنده خشم جمع متجرعین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجرم
تصویر متجرم
گناه بندنده
فرهنگ لغت هوشیار
متجره در فارسی سودا جای جای بازرگانی محل تجارت تجارتخانه جمع متاجر
فرهنگ لغت هوشیار
سنگ شده، سنگواره، ریمناک آنچه بصورت سنگ در آمده سنگ شده، آنکه در تبعیت از احکام و سنن تعصب دارد قشری، فسیل سنگواره، جراحتی که ریمناک و سخت گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبرج
تصویر متبرج
خود نما خود آرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مترعرع
تصویر مترعرع
جنبنده، بالنده جنبنده، بالنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متاجر
تصویر متاجر
محلهای تجارت، تجارتها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متاجره
تصویر متاجره
بازر گانی داد و ستد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مترجمه
تصویر مترجمه
مونث مترجم. مونث مترجم زنی که ترجمه کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترجرج
تصویر ترجرج
لرزیدن و جنبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجرس
تصویر متجرس
سخن گوینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحجر
تصویر متحجر
واپسگرا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مترجم
تصویر مترجم
ترزبان، برگرداننده
فرهنگ واژه فارسی سره