جدول جو
جدول جو

معنی مترابط - جستجوی لغت در جدول جو

مترابط
(مُ تَ بِ)
ماء مترابط، آب که سپری نشود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج) ، پاینده و دائم. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مترادف
تصویر مترادف
کلمه ای که در معنی شبیه کلمۀ دیگر باشد، هم معنی، قافیه ای که دو حرف ساکن پیاپی در آن باشد مانند «سرد» و «فرد»، چیزی که ردیف چیز دیگر واقع می شود، ردیف هم، پی در پی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متتابع
تصویر متتابع
پی در پی، پیاپی، پشت سرهم، یکی پس ازدیگری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متشابک
تصویر متشابک
آنچه به هم مربوط است، شبکه شبکه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرابط
تصویر مرابط
آنکه از مرزها محافظت می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرابط
تصویر مرابط
مربط ها، جاهای بستن چهارپایان، جمع واژۀ مربط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متشابه
تصویر متشابه
مانند هم، همانند، مقابل محکم، آیه ای که معنی واقعی آن معلوم نیست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متراکم
تصویر متراکم
روی هم جمع شده، انبوه، فشرده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ بِ)
جمع واژۀ مربط. رجوع به مربط و مربطه شود: مکروه است نماز کردن در مرابط اشتر و خر و استر و اسب. (ترجمه النهایۀ طوسی از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
از بین رونده و باطل شونده: اصحاب ابوهاشم گویند مثل به مثل متحابط شود. (فصول خواجه نصیر، از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
مواظب بر کاری. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). ج، مرابطه، مرابطون، آنکه در مرز دشمن بسر برد. که ملازم سرحد دشمن است. (از اقرب الموارد). که ملازم مرز و جهاد است. (از متن اللغه). مواظب و ملازم سرحد. قراولی که اسبان خود را در ثغور بلاد دشمن حاضر نگاهدارد. (فرهنگ فارسی معین) : آن بر اعوان دین و انصار اسلام و غزاه و مرابطان که در چشم ما منتظم اند مصروف داریم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 133) ، مروج ایمان. (فرهنگ فارسی معین) : خداوند خواجۀ جهان و دستور صاحب قرآن...مجاهد مرابط. (جوامع الحکایات، از فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی دوم شود، رابطه دارنده. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مرابطه شود، مستعد و مهیا. رجوع به معنی اول و دوم شود، آرام و آسوده و راحت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
شیری نماینده. (از منتهی الارب). شیر و مانند شیر و شبیه به اسد. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترابل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متراکم
تصویر متراکم
گرد آینده و بر هم نشیننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متسابق
تصویر متسابق
هماورد پیشی جوی پیشی گیرنده (بر یکدیگر) جمع متسابقین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متساقط
تصویر متساقط
فرو ریزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشابک
تصویر متشابک
در هم در هم آمیخته مختلط، متشبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشابه
تصویر متشابه
ماننده شونده، مانند و شبیه
فرهنگ لغت هوشیار
در پس دیگری سوار شونده پی در پی، متوالی و پی در پی و قطع نشده از عقب دیگری، دو کلمه هم معنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متراصف
تصویر متراصف
هم رده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متراغی
تصویر متراغی
همفریاد هم بانگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مترافق
تصویر مترافق
رفیق و همراه سفر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متراکب
تصویر متراکب
بر روی یکدیگر انباشته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متراهن
تصویر متراهن
همگرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مترتبه
تصویر مترتبه
مترتبه در فارسی مونث مترتب پا بر جا، فرجام مونث مترتب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مترقبه
تصویر مترقبه
مترقبه در فارسی مونث مترقب: چشم داشته امید بسته مونث مترقب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متتابع
تصویر متتابع
پی در پی و متوالی
فرهنگ لغت هوشیار
متحابه در فارسی مونث متحاب: همدوستار مونث متحاب: سفارتخانه های دول متحابه دربار همایون، جمع متحابات
فرهنگ لغت هوشیار
نابود شونده بیهوده شونده از بین رونده باطل شونده: اصحاب ابو هاشم گویند مثل بمثل متحابط شود... توضیح در عربی تحابط نیامده و احباط بمعنی از بین بردن و باطل کردن و اعراض آمده ولی متحابط در فارسی استعمال شده
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مربط، آغل ها آغال ها پیوندار، مرز دار، روا گنده دین پاسدار دین جمع مربط: مکروه است نماز کردن در مرابط اشتر و خر و استر و اسب. رابطه دارنده، مواظب و ملازم سر حد (مسلمانان) قراولی که اسبان خودرا در ثغور بلاد دشمن حاضر نگاه دارد، مروج ایمان: ... خداوند خواجه جهان و دستور صاحب قران... مجاهد مرابط. . ، جمع مرابطون مرابطین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امتراط
تصویر امتراط
گرد آوردن ربودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرابط
تصویر مرابط
((مُ بِ))
رابطه دارنده، مواظب و ملازم سرحد، مروج ایمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متشابه
تصویر متشابه
((مُ تَ بِ))
شبیه، مانند یکدیگر، آیاتی از قرآن که علاوه بر معنی ظاهری قابل تعبیر و تفسیر است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متشابک
تصویر متشابک
((مُ تَ بِ))
درهم آمیخته، مختلط، مشتبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متراکم
تصویر متراکم
انبوه، چگال، فشرده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مترادف
تصویر مترادف
همچم
فرهنگ واژه فارسی سره