جدول جو
جدول جو

معنی متحمه - جستجوی لغت در جدول جو

متحمه(مُ تَحْ حَ مَ / مُ حَ مَ)
از ’ت ح م’، نوعی از چادرهای یمن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متحمل
تصویر متحمل
مجبور به تحمل رنج و سختی، بردبار، آنکه رنج و سختی را تحمل می کند، بار بردار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملتحمه
تصویر ملتحمه
غشای نازک و شفافی که دنبالۀ بخش زیرپوستی پلک چشم است، لایه داخلی پلک چشم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متهمه
تصویر متهمه
متهم، آنکه به او تهمت زده شده، آنکه کار بدی به او نسبت داده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملحمه
تصویر ملحمه
فتنه، شورش
فرهنگ فارسی عمید
(مُ غِ مَ)
طعام متغمه، طعام ناگوارد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). طعام ناگوارد و تخمه آورنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَمْ مِ)
کسی که می طلبد و می خواند خر را، خر طلبیده شده، کسی که به زبان حمیر سخنی می گوید. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَمْ مِ)
ستایش کرده شده و مدح کرده شده و ممدوح. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحمد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ خَ مَ)
از ’وخ م’، طعامی که تخمه آرد. (منتهی الارب) طعام متخمه، طعامی که تخمه آرد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
با چیزی نبرد کردن به تمامی. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَمْ مِهْ)
سرگشتۀ خودرای. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سرگشته. (آنندراج). سرگشته و آواره ای که نمیداند کجا میرود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُتَ حَمْ مِ)
شتری که بچرد گیاه حمض را. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحمض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لَحْ حِ مَ)
تأنیث ملحم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ملحم شود.
- ادویۀ ملحمه، داروها که گوشت رویاند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فی الادویه الملحمه للجراحات. (قانون ابوعلی سینا از یادداشت ایضاً). و رجوع به ملحم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ مَ / مِ)
فتنه و جنگ عظیم. (غیاث). حرب بزرگ. جنگ عظیم. ج، ملاحم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ملحمه: سیف الدوله دررسید و لشکر ابوعلی را در میان گرفتند و جویهای خون در صحرای آن ملحمه براندند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 150).
بردویدی چون کدو فوق همه
کو ترا پای جهاد و ملحمه.
مولوی.
گر تو باشی تنگ دل از ملحمه
تنگ بینی جوّ دنیا را همه.
مولوی.
رنج یک جزوی ز تن رنج همه است
گر دم صلح است یا خودملحمه است.
مولوی.
این قدر خود درس شاگردان ماست
کر و فر ملحمۀ ما تا کجاست.
مولوی.
و رجوع به ملحمه شود.
- بی ملحمه، بدون جنگ. بی جدل و ستیزه:
شد سیه روز سیم روی همه
حکم صالح راست شد بی ملحمه.
مولوی.
نک درافتادیم در خندق همه
خسته و کشتۀ بلا بی ملحمه.
مولوی.
، جای جنگ عظیم. (غیاث). حربگاه. رزمگاه. معرکه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ مَ)
فتنه و شورش و حرب بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج). فتنه و شورش و جنگ بزرگ. ج، ملاحم. (ناظم الاطباء). وقعۀ عظیمه در فتنه. (از اقرب الموارد). و رجوع به ملحمه شود.
- نبی الملحمه، پیغمبر قتال یا پیمبر صلاح و تألیف مردم. (منتهی الارب). نبی القتال او نبی الاصلاح و تألیف الناس کانه یؤلف امر الامه. (ناظم الاطباء). از القاب پیغمبر اسلام است. (از اقرب الموارد).
، حربگاه. (مهذب الاسماء) ، صلاح واصلاح، ترتیب و انتظام امور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِ مَ / مِ)
مؤنث ملتحم. رجوع به ملتحم شود.
- نسج ملتحمه، نسجی است که برای ارتباط و اتصال دیگر نسجها و اعضای بدن به کار می رود و در حقیقت رابط بین سایر بافتهاست و فاصله اعضا و انساج دیگر را پر می کند. سلولهای اصلی این نسج ستاره ای شکلند و به وسیلۀ استطاله های سیتوپلاسمی به یکدیگر مربوط می باشند. در فاصله بین سلولهای این بافت مایع بین سلولی قرار دارد که گلبولهای سفید در آن شناور هستند. این مایع بین سلولی همان لنف است که رابط بین خون و سایر نسجهاست. در فواصل بین سلولهای اصلی بافت ملتحمه دو قسم الیاف گوناگون وجود دارد: اول الیاف پیوندی که دسته های مواجی مثل دم اسب را تشکیل می دهند و قطعه قطعه به هم متصلند. همین الیاف هستند که پس از جوشاندن به ژلاتین تبدیل می شوند و تانن (که در مازو به مقدار فراوان وجود دارد) سبب جلوگیری از فساد آنها می شود و مهمترین قسمت چرم راهمین الیاف تشکیل می دهند. دوم الیاف قابل ارتجاع (کش دار) که منفرد و منشعبند. این دو قسم الیاف از هر طرف یکدیگر را تلاقی می کنند. گاه در نسج ملتحمه سلولهای حاوی مواد چربی مشاهده می گردد که اگر تعداد آنها زیاد و مجتمع شود بافت چربی را تشکیل می دهند. بافت چربی عایق حرارت است و بدین جهت از سرد شدن بدن جلوگیری می کند و بعلاوه سبب کم شدن وزن مخصوص جانوران (مانند پستانداران دریایی) می شود، طبقۀ اول بیرونی که مماس هواست از هفت طبقات چشم که صور و اشکال که دیده می شود اول در آن می افتد. (غیاث) (آنندراج). طبقه ای از طبقات هفتگانه چشم و آن حجابی غضروفی سخت است که مختلط به عضلۀ حرکت مقله باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پردۀ مخاطی و نازک و صاف و شفاف که سطح عمقی پلکها و قسمت قدامی کرۀ چشم را می پوشاند. پردۀ ملتحمه پس از پوشاندن قسمت قدامی کرۀ چشم در حدود استوای کرۀ چشم به روی خود منعطف گردیده و به طرف جلو متوجه می شود و بر سطح خلفی پلکها گسترده می گردد و تا کنار آزاد آنها ادامه پیدا می کند و بدین جهت برای آن سه قسمت می توان قائل شد:
1- ملتحمۀ پلک که پرده ای است نازک و شفاف و قرمزرنگ که مجاور تارس (تیغۀ لیفی که ضخامت پلک را به وجود آورده است) و عضلۀ پلکی است و دارای چینهایی است که به عضلۀ پلکی چسبندگی مختصری دارد، ولی قسمتی از ملتحمه که مجاور با تارس است به آن کاملا ملصق است. پردۀ ملتحمه در امتداد کنار آزاد پلکها تبدیل به پوست می شود. 2- ملتحمۀ بن بست، پردۀ ملتحمه پس از پوشاندن سطح عمقی پلکها به طرف سطح قدامی کرۀ چشم متوجه می شود و بدین ترتیب بن بست مدوری تشکیل می شود به نام بن بست چشمی ملتحمه ای و یا چشمی پلکی فاصله این بن بست تا محیط قرنیه در نقاط مختلف متفاوت است. در طرف بالا یازده میلیمتر و در طرف پایین نه میلیمتر و در طرف داخل هشت میلیمتر و در طرف خارج چهارده میلیمتر است. 3- ملتحمۀ چشم که دنبال ملتحمۀ بن بست قرار داردو قسمت قدامی صلبیه و تمام قرنیه را مفروش می سازد. قسمت قدامی صلبیه که خود به وسیلۀ کپسول تنون پوشیده شده از پردۀ ملتحمه به توسط نسج سلولی سستی مجزاست و در حدود 3 میلیمتر دراطراف قرنیۀ این نسج از بین رفته و از آن به بعد ملتحمه و کپسول تنون کاملاً به یکدیگر می چسبند. آن قسمت از ملتحمه که روی قرنیه را مفروش می سازد همان طبقۀ پوششی قدامی قرنیه است. در ضخامت پردۀ ملتحمه عروق و اعصاب چشمی قرار دارند. و به هر دو معنی رجوع به فرهنگ فارسی معین شود
لغت نامه دهخدا
(تُ مَ)
سخت سیاهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَمْ مِ)
سخت و درشت در دین. (آنندراج) (ناظم الاطباء). شدید. (از ذیل اقرب الموارد) ، پایدار و برقرار و با مقاومت. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، بی باک و بی پروای در جنگ. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحمس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَمْ مَ)
چشم بی خواب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَمْ مِ)
بردارندۀ بار و بر خود گیرنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). باربردارنده و باربردار. (ناظم الاطباء) :
ساحل تو محشر است نیک بیندیش
تا بچه بار است کشتیت متحمل.
ناصرخسرو.
چون ایلک خان از احتشاد و استعداد ایشان خبر یافت چند کس را از مشایخ و معارف به ناصرالدین فرستاد و رسالتی که متحمل او بودند ادا کردند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 165). مقصد زایران و کهف مسافران و متحمل بار گران. (گلستان)، کسی که رحلت می کند و حرکت می نماید از لشکرگاه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)، کسی که برداشت می کند بردباری راو رنج می کشد در شکیبائی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) (از اشتینگاس)، آن که سزاوار و لایق بردباری است و متواضع و با خشوع و خضوع، با تدبیر و هوشیار و عاقل. (ناظم الاطباء)، بردبار و با صبر و شکیبائی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). بردبار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- متحمل شدن، تاب آوردن. تابیدن. تافتن. برتابیدن. برداشتن. کشیدن. بردن درد را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ، به روی خود آوردن. اعتناء کردن. متوجه شدن: ذوالقدر... از جنگ فرار کرده در راه به خدمت نواب اشرف (شاه اسماعیل) رسیده هر چند شاه او را صدا زده متحمل نشده... (عالم آرای عباسی)
لغت نامه دهخدا
(تَ حِمْ مَ)
ثیاب تحمه، جامه ها که طلاق دهنده زن را در متعۀ وی دهد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنچه طلاق دهنده زن را در تمتیع وی پوشاند. ثیاب التحمه، ما یلبس المطلق امرأته اذا متعها. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ملحمه در فارسی: شورش آشوب، جنگ بزرگ فتنه شورش، جنگی بزرگ که در آن گروه بسیاری کشته شوند، جمع ملاحم
فرهنگ لغت هوشیار
ملتحمه در فارسی مونث ملتحم: کبدیده، جوش خورده، بافاب (لنف)، برونلایه در چشم پلک مونث ملتحم. یا نسج ملتحمه نسجی که جهت ارتباط و اتصال دیگر انساج و اعضای بدن بکار میرود و در حقیقت رابط بین سایر بافتها میباشد و فاصله عضوها و انساج دیگر را پر میکند. سلولهای اصلی این نسج ستاره یی شکلند و بوسیله استطاله های سیتوپلاسمی بیکدیگر مربوط میباشند. در فاصله بین سلولهای این بافت مایع بین سلولی قرار دارد که در آن گلبولهای سفید شناورند. این مایع بین سلولی همان لنف است که رابط بین خون و سایر انساج است. در فواصل بین سلولهای اصلی بافت ملتحمه دو قسم الیاف مختلف وجود دارد: اول الیاف پیوندی که تشکیل دسته های مواجی مثل دم ناسب را میدهند و قطعه قطعه بهم متصلند. همین الیاف هستندکه پس از جوشاندن مبدل به ژلاتین میشوند و تانن (که در مازو بمقدار فراوان وجود دارد) سبب جلوگیری از فساد آنها میشود و مهمترین قسمت چرم همین الیافند. دوم الیاف مرتجع (کش دار) که منفرد و منشعبند. این دو قسم الیاف از هر طرف یکدیگر را تلاقی میکنند. گاه در نسج ملتحمه سلولهایی حاوی مواد چربی دیده میشود که اگر تعدادشان زیاد و مجتمع شوند بافت چربی را بوجود میاورند. بافت چربی عایق حرارت است و مانع سرد شدن بدن میگردد و بعلاوه سبب کم شدن وزن مخصوص نسبی جانوران میشود (مانند پستانداران بحری)، پرده ای مخاطی و نازک و صاف و شفاف که سطح عمقی پلکها و قسمت قدامی کره چشم را میپوشاند. پرده ملتحمه پس از پوشاندن قسمت قدامی کره چشم در حدود استوای کره چشم بروی خود منعطف شده و بطرف جلو متوجه میگردد و سطح خلفی پلکها را مفروش میسازد و تا کنار آزاد آنها ادامه پیدا میکند. لذا برای آن سه قسمت قایل شد: ملتحمه پلک که پرده ایست نازک و شفاف و قرمز رنگ که مجاور تارس (تیغه لیفی که ضخامت پلک را بوجود آورده است) و عضله پلکی است ودارای چین هایی است که بعضله پلکی چسبندگی مختصری دارد ولی قسمتی از ملتحمه که مجاور با تارس است بان کاملا ملصق است. پرده ملتحمه در امتداد کنار آزاد پلکها تبدیل به پوست میشود، ملتحمه بن بست - پرده ملتحمه پس از پوشاندن سطح عمقی پلکها بطرف سطح قدامی کره چشم متوجه میشود و بدین ترتیب بن بست مدوری تشکیل میشود بنام بن بست چشمی ملتحمه یی و یا چشمی پلکی فاصله این بن بست تا محیط قرنیه در نقاط مختلف متفاوت است. در طرف بالا یازده میلیمتر و در طرف پایین نه میلیمتر و در طرف داخل هشت میلیمتر و در طرف خارج چهارده میلیمتر است، ملتحمه چشم که دنبال ملتحمه بن بست قرار دارد و قسمت قدامی صلبیه و تمام قرنیه را مفروش میسازد. قسمت قدامی صلبیه که خود بوسیله کپسول تنون پوشیده شده از پرده ملتحمه بتوسط نسج سلولی سستی مجزا است و در حدود 3 میلیمتر در اطراف قرنیه این نسج از بین رفته و از آن ببعد ملتحمه و کپسول تنون کاملا بیکدیگر میچسبند. آن قسمت از ملتحمه که روی قرنیه را مفروش میسازد همان طبقه پوششی قدامی قرنیه است. در ضخامت پرده ملتحمه عروق و اعصاب چشمی قرار دارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرحمه
تصویر مرحمه
مرحمت در فارسی مهربانی نواخت، بخشایش
فرهنگ لغت هوشیار
متهمه در فارسی مونث متهم: پسمار چفتمند مونث متهم جمع متهمات. مونث متهم جمع متهمات
فرهنگ لغت هوشیار
متممه در فارسی مونث متمم پر گر پرداختار رساکننده مونث متمم: جمع متممات
فرهنگ لغت هوشیار
متحتمه در فارسی مونث متحتم: بایا بایسته مونث متحتم جمع متحتمات. مونث متحتم جمع متحتمات
فرهنگ لغت هوشیار
متحده در فارسی مونث متحد: همیوخت هم پیوند یگانه مونث متحد: دول متحده جمع متحدات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحمل
تصویر متحمل
باربر دارنده و باربردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محمه
تصویر محمه
تب خیز، تب آور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحمله
تصویر متحمله
مونث متحمل جمع متحملات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملحمه
تصویر ملحمه
((مَ حَ مَ یا مِ))
فتنه، شورش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متحمل
تصویر متحمل
((مُ تَ حَ مِّ))
بردبار، شکیبا، بردارنده بار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متحده
تصویر متحده
همبسته، یک پارچه
فرهنگ واژه فارسی سره
بردبار، بلاکش، حمول، شکیبا، صابر، صبور
متضاد: ناحمول، ناشکیبا
فرهنگ واژه مترادف متضاد