جدول جو
جدول جو

معنی متحصرم - جستجوی لغت در جدول جو

متحصرم
(مُ تَ حَ رِ)
بخیل و آزمند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به محصرم شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متحرز
تصویر متحرز
درپناه شونده، خویشتن دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متبرم
تصویر متبرم
ملول، آزرده، به ستوه آمده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متحسر
تصویر متحسر
افسوس خورنده، حسرت خورنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متحارب
تصویر متحارب
طرف مقابل در جنگ، دشمن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متحاکم
تصویر متحاکم
آنکه با طرف دعوی نزد حاکم می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متحرم
تصویر متحرم
دارای حرمت، حرمت داشته، بی دین
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ لِ)
حلیم نماینده از خود که نباشد. (آنندراج). کسی که خود را حلیم پندارد وحلیم نباشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحالم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَ رِ)
پراکنده: زبدهٔ متخضرم، مسکۀ پراکنده که از سرما مجتمع نشود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
با هم برنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بریده شده و قطع شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَ رِ)
گردآینده. (آنندراج). فراهم آمده و جمع شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحترش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
خود را پیر خرف نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که خود را پیرخرف مینمایاند و اظهار خرافت وپیری میکند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تهارم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کِ)
با یکدیگر نزدیک حاکم شونده. (آنندراج). کسی که با خصم نزدیک حاکم شود. (ناظم الاطباء). با طرف دعوی نزد حاکم رونده. و رجوع به تحاکم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
با یکدیگر جنگ کننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). برافروزندۀ آتش جنگ. جنگ کننده. و رجوع به تحارب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَصْ صِ رَ)
غرۀ اسب جائی باریک و جایی گنده. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). سپیدی پیشانی اسب که جایی باریک و در جایی گنده باشد. (ناظم الاطباء) ، ابل متمصره، شتران پراکنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
دارای عزت و با احترام، پاکدامن. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تکارم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
نعت فاعلی از مصدر استحرام. حرام شمرنده. (اقرب الموارد). رجوع به استحرام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَ رِ)
آن که جنباند لبها به جهت سخن. (آنندراج). کسی که می جنباند لبها را بی آن که سخن گوید. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترمرم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَصْ صِ نَ)
زن پاکدامن و پارسا. (ناظم الاطباء). و رجوع به متحصن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَرْ رِ)
بریده گردنده و بریده. (آنندراج). بریده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تصرم شود، دستکار قابل و ماهر و کارآزموده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تصرم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ رِ)
مردسخت بخیل، مرد کم خیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ رَ)
زبد محصرم، مسکۀمنتشر غیرمجتمع از شدت سرما. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، شاعر محصرم، لغتی در مخضرم. و مخضرم شاعری که زمان جاهلیت و اسلام را دریافته است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مخضرم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَرْ رِ)
بازداشته شده و منع کرده شده، غیرجایز و خلاف شرع و حرام، محترم و حرمت داشته شده، پناه گیرنده، دزد، خارجی و بیدین. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحرم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَ حِ)
اسب بانگ کننده. (آنندراج) (ازمنتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به تحمحم شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متحسره
تصویر متحسره
مونث متحسر جمع متحسرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحصنه
تصویر متحصنه
مونث متحصن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحیری
تصویر متحیری
تحیر سر گشتگی سر گردانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحاکم
تصویر متحاکم
آنکه با طرف دعوی نزد حاکم رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحارب
تصویر متحارب
کسی که آتش جنگ بر افروزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متکارم
تصویر متکارم
دارای عزت و با احترام
فرهنگ لغت هوشیار
متحیره در فارسی مونث متحیر مات خیره هاژ سر گردان سرگشته مونث متحیر جمع متحیرات. یا خمسه متحیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحارب
تصویر متحارب
((مُ تَ رِ))
برافروزنده آتش جنگ، جنگ کننده، جمع متحاربین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متحاکم
تصویر متحاکم
((مُ تَ کِ))
با طرف دعوی نزد حاکم رونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متحجر
تصویر متحجر
واپسگرا
فرهنگ واژه فارسی سره
جنگ افروز، جنگ وجو، ستیزه جو، محارب
فرهنگ واژه مترادف متضاد