جدول جو
جدول جو

معنی متحترش - جستجوی لغت در جدول جو

متحترش(مُ تَ حَ رِ)
گردآینده. (آنندراج). فراهم آمده و جمع شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحترش شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متحرک
تصویر متحرک
دارای حرکت، حرکت کننده، جنبنده، در علوم ادبی مقابل ساکن، ویژگی حرفی که با مصوت ادا شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متحارب
تصویر متحارب
طرف مقابل در جنگ، دشمن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متحرم
تصویر متحرم
دارای حرمت، حرمت داشته، بی دین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متحرز
تصویر متحرز
درپناه شونده، خویشتن دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متحسر
تصویر متحسر
افسوس خورنده، حسرت خورنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متحیر
تصویر متحیر
حیران، سرگردان، سرگشته
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ رِ)
نیزه های با هم پیوسته در معرکه. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). درآمیخته در جنگ. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تقارش شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
گردآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فراهم آمدن قوم. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، تحترشوا علیه فلم یدرکوه، شتافتند بر وی تا بگیر آورند او را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُءْتَ رِ)
نعت فاعلی از ائتراش. (از منتهی الارب، مادۀ ارش). رجوع به ائتراش شود. قبول ارش کننده
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
خودرا کر نماینده و به تکلف کر سازنده. (آنندراج). کسی که به تکلف خود را کر نماید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و رجوع به تطارش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
با یکدیگر جنگ کننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). برافروزندۀ آتش جنگ. جنگ کننده. و رجوع به تحارب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَ رِ)
بخیل و آزمند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به محصرم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
سگان که بر یکدیگر برآغالانیده شوند. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سگ برآغالانیده شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تهارش شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متحسر
تصویر متحسر
حسرت خورنده
فرهنگ لغت هوشیار
جنبنده، حرکت کننده جمبشنیک اور زیک وز شنیک لانا (بر گرفته از لان در برهان قاطع برابر با بجنبان) نوان جنبنده پس یقین در عقل هر داننده هست این که با جنبنده جنباننده هست (مثنوی) پر جنب و جوش وزنده حرکت کننده جنبنده: حاسه بصر سپید و سیاه را و بزرگ و خرد را و متحرک و ساکن را یابد، جمع (برای اشخاص) متحرکین: چون ایشانرا آلت ذب ناقص بود اندرین باب گوش متحرک داد، فعال با جنب و جوش، هر حرفی که دارای حرکت باشد و بتعبیر بهتر حرفی صامت که پس از آن حرفی مصوت باشد مقابل ساکن
فرهنگ لغت هوشیار
جوینده، نیکجوی به جوی، آهنگنده آهنگ کننده جوینده، درست جوینده به جوینده، قصد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحزر
تصویر متحزر
بست نشین پناهیده، خویشتندار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحرز
تصویر متحرز
پناه شونده، خویشتن دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحذر
تصویر متحذر
دوری کننده
فرهنگ لغت هوشیار
سنگ شده، سنگواره، ریمناک آنچه بصورت سنگ در آمده سنگ شده، آنکه در تبعیت از احکام و سنن تعصب دارد قشری، فسیل سنگواره، جراحتی که ریمناک و سخت گردد
فرهنگ لغت هوشیار
ریزه خوار، بایا کننده بایا بایسته واجب شده لازم ضرور. واجب کننده لازم کننده جمع متحتمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحبش
تصویر متحبش
گرد آینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحترف
تصویر تحترف
پراکیدن پریشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحور
تصویر متحور
شتاب و زود، خشمناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحیر
تصویر متحیر
سرگشته، حیران، آواره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحارب
تصویر متحارب
کسی که آتش جنگ بر افروزد
فرهنگ لغت هوشیار
متحتمه در فارسی مونث متحتم: بایا بایسته مونث متحتم جمع متحتمات. مونث متحتم جمع متحتمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحسره
تصویر متحسره
مونث متحسر جمع متحسرات
فرهنگ لغت هوشیار
متحیره در فارسی مونث متحیر مات خیره هاژ سر گردان سرگشته مونث متحیر جمع متحیرات. یا خمسه متحیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحیری
تصویر متحیری
تحیر سر گشتگی سر گردانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعرش
تصویر متعرش
پاینده استوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحارب
تصویر متحارب
((مُ تَ رِ))
برافروزنده آتش جنگ، جنگ کننده، جمع متحاربین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متحجر
تصویر متحجر
واپسگرا
فرهنگ واژه فارسی سره
جنگ افروز، جنگ وجو، ستیزه جو، محارب
فرهنگ واژه مترادف متضاد