جدول جو
جدول جو

معنی متح - جستجوی لغت در جدول جو

متح
(سُ)
تیز دادن، پلیدی انداختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، آب کشیدن از چاه و جز آن، به زمین زدن، برکندن و بریدن، زدن، دم به زمین سپوختن ملخ تا بیضه نهد، بلند شدن روز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متحف
تصویر متحف
تحفه دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متحد
تصویر متحد
موافق و هماهنگ در عملکرد، یگانه، دارای پیوند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَحْ حَ)
فرس متحم اللون، اسپی که رنگش مایل به سرخی و سپیدی باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ)
تحفه کرده شده. (آنندراج) (غیاث). عطا کرده شده و بخشیده شده و نیاز شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ)
تحفه دهنده. (آنندراج) (غیاث). بخشنده و انعام دهنده. (ناظم الاطباء) : چون واجب است که تحف و هدایا مناسب متحف و مهدی باشد. (تجارب السلف چ اقبال ص 2)
لغت نامه دهخدا
(مُتْ تَ حِ)
استثناء کننده در سوگند. (منتهی الارب). کسی که استثنا می کند. (ناظم الاطباء) ، آن که کفاره می دهد یمین را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُتْ تَ حِ)
از ’و ح د’، یکی شده. (آنندراج). پیوسته و متفق و موافقت کرده و متصل و یکی شده و یکی کرده. (ناظم الاطباء) :
پس بدین سبب آنچ پوست او رقیق بود و متحد بود پوست او به لب، لب او دو نیمه بود. (قراضۀ طبیعیات ص 46).
جان گرگان و سگان از هم جداست
متحد جان های مردان خداست.
مولوی.
باشد که طالب و مطلوب متحدباشند. (اوصاف الاشراف).
- متحدالزمان، یک زمان. (فرهنگستان ایران).
- متحدالشکل، هم شکل. همسان.
- متحدالمآل، بخشنامه. (فرهنگستان ایران).
- متحد شدن، پیوسته شدن، متفق شدن و یکی گشتن. (ناظم الاطباء) : و فرونریزد تا به روزگار دراز آن رطوبت که با گل متحد شده است... (قراضه طبیعیات).
- متحد کردن، پیوسته و متصل کردن و متفق نمودن و یکی کردن. (ناظم الاطباء).
- متحد گردیدن، متحد شدن: و چون آتش بدو متحد و متداخل گردد بیاض ضوء او بر سرخی غالب گردد. (قراضۀ طبیعیات)
لغت نامه دهخدا
تصویری از متحف
تصویر متحف
ارمغان دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحد
تصویر متحد
متفق پیوسته و موافقت کرده و یکی شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحد
تصویر متحد
((مُ تَّ حِ))
پیوسته، متفق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متحد
تصویر متحد
همبسته، یکپارچه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متحد
تصویر متحد
متّحدٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از متحد
تصویر متحد
United
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از متحد
تصویر متحد
unido
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از متحد
تصویر متحد
联合的
دیکشنری فارسی به چینی
متّحد
دیکشنری اردو به فارسی
تصویری از متحد
تصویر متحد
متحد
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از متحد
تصویر متحد
รวม
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از متحد
تصویر متحد
umoja
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از متحد
تصویر متحد
統一された
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از متحد
تصویر متحد
통합된
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از متحد
تصویر متحد
מאוחד
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از متحد
تصویر متحد
vereint
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از متحد
تصویر متحد
birleşik
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از متحد
تصویر متحد
bersatu
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از متحد
تصویر متحد
ঐক্যবদ্ধ
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از متحد
تصویر متحد
unito
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از متحد
تصویر متحد
unido
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از متحد
تصویر متحد
verenigd
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از متحد
تصویر متحد
об'єднаний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از متحد
تصویر متحد
объединённый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از متحد
تصویر متحد
zjednoczony
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از متحد
تصویر متحد
एकजुट
دیکشنری فارسی به هندی