از ’و ح د’، یکی شده. (آنندراج). پیوسته و متفق و موافقت کرده و متصل و یکی شده و یکی کرده. (ناظم الاطباء) : پس بدین سبب آنچ پوست او رقیق بود و متحد بود پوست او به لب، لب او دو نیمه بود. (قراضۀ طبیعیات ص 46). جان گرگان و سگان از هم جداست متحد جان های مردان خداست. مولوی. باشد که طالب و مطلوب متحدباشند. (اوصاف الاشراف). - متحدالزمان، یک زمان. (فرهنگستان ایران). - متحدالشکل، هم شکل. همسان. - متحدالمآل، بخشنامه. (فرهنگستان ایران). - متحد شدن، پیوسته شدن، متفق شدن و یکی گشتن. (ناظم الاطباء) : و فرونریزد تا به روزگار دراز آن رطوبت که با گل متحد شده است... (قراضه طبیعیات). - متحد کردن، پیوسته و متصل کردن و متفق نمودن و یکی کردن. (ناظم الاطباء). - متحد گردیدن، متحد شدن: و چون آتش بدو متحد و متداخل گردد بیاض ضوء او بر سرخی غالب گردد. (قراضۀ طبیعیات)