جدول جو
جدول جو

معنی متجلجل - جستجوی لغت در جدول جو

متجلجل
(مُ تَ جَ جِ)
فرورونده به زمین. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، جنبنده. (آنندراج). اساس متزلزل و متحرک. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجلجل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متزلزل
تصویر متزلزل
لرزنده، لرزان، مضطرب، در ادبیات در فن بدیع آوردن کلمه ای در نظم یا نثر که هرگاه اعراب آن تغییر داده شود معنی کلام فرق کند مثلاً مدح، هجو شود یا هجو، مدح گردد، برای مثال به بی حد چون رسید و ماند حد را / به چشم سر بدید احمد احد را، کلمۀ سر اگر به فتح سین خوانده شود معنی دیدن با چشم را می دهد و اگر به کسر سین خوانده شود چشم باطن و دیدۀ معرفت را می رساند نااستوار، بی ثبات، کنایه از مردد، دودل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متخلخل
تصویر متخلخل
دارای سوراخ و خلل وفرج
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ حَحْ)
جنبنده از جای و دور شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). منتقل شده از جائی به جائی و جنبنده. (ناظم الاطباء) ، پراکنده و پاشیده، پنبۀ زده و حلاجی شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
با هم پیکار و نزاع کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). با یکدیگر پیکار کننده و نزاع کننده. (ناظم الاطباء). رجوع به تناجل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هََ هَِ)
نسج سست و تنک بافته: از بیماریها که معده را افتد هیچ بتر از آن نیست که نسیج لیفهای او متهلهل شود یعنی بافتۀ آن سست شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به تهلهل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ جَ لَ)
ابل مجلجله،شتران که بر گردن آنها زنگ آویخته باشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَجِ)
جامۀ نیم خشک گردیده. (آنندراج). جامۀ نیم خشک شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجفجف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَ بِ)
جلباب پوشنده: (بلاد خراسان) از پیرایۀ وجود متجلببان جلباب علوم و متحلیان به حلیت هنر و آداب خالی شد. (جهانگشای جوینی). و رجوع به تجلبب و جلباب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَ زَ)
سخت جنبیدۀ از زلزله. (ناظم الاطباء) (ازفرهنگ جانسون). و رجوع به مادۀ قبل و تزلزل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَ زِ)
جنبنده و لرزنده. (آنندراج). لرزنده و جنبنده. (غیاث) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جنبیده ومتحرک و مرتعش. (ناظم الاطباء) : چه تخت مملکت ری عاطل است و کار آن نواحی متزلزل. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 221). چه هر کس در معتقد خویش متزلزل باشد طالب کمال نتواند بود. (اوصاف الاشراف).
- متزلزل شدن، در جنبش و حرکت و اضطراب قرار گرفتن. پریشان و ناپایدار گردیدن: و بحر در موج آمد و زمین مصاف متزلزل شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 299).
- متزلزل کردن، آشفته کردن. لرزان کردن:
دیار دشمن وی را به منجنیق چه حاجت
که رعب او متزلزل کند بروج حصین را.
سعدی.
- متزلزل گشتن، متزلزل شدن: که کوه از سیاست او متزلزل گشتی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 437) و از حرکت سپاه زمین متزلزل گشتی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 409). و رجوع به ترکیب متزلزل شدن شود.
، در اصطلاح بدیع، این صنعت چنان باشد که دبیر یا شاعر در سخن لفظی آرد که اگر از آن لفظ یک حرف را اعراب بگردانی از مدح به هجو شود مثالش، اﷲ معذب الکفار و محرقهم فی النار اگر در این حرکت ذال معذب و راء محرق بکسر گوئی عین اسلام است و اگر به فتح خوانی و حاشا کفر محض است. مثال دیگر: فلان در کارزار است. اگر راء کار زار به سکون گوئی وصف شجاعت است و مدح بود و اگر به کسر گویی وصف حال بد گردد و ذم بود. مثال از شعر تازی مراست:
رسول اﷲ کذبه الاعادی
فویل ثم ویل للمکذب
در این بیت اگر ذال مکذب به کسر گوئی مدح رسول بود و اگر فتح گویی عیاذاً باﷲ کفر شود. پارسی شاعر گوید:
سخن هر سری را کند تاج دار.
در این مصراع جیم تاج اگر به سکون گوئی مدح بود و اگر به کسر گوئی ذم باشد. (حدائق السحر صص 78-79)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
فخرکننده با یکدیگر. (آنندراج). بر یکدیگر فخرکننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تساجل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شَ شِ)
لاغر و کم گوشت. رجل متشلشل، مرد کم گوشت، سبک و چالاک. رجل متشلشل، مرد سبک و چالاک، آبی که قطره قطره می چکد. ماء متشلشل، آب پی هم چکان، خون چکنده. دم متشلشل، خونی که در پی هم بچکد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بول چکنده. بول متشلشل، کمیز که قطره قطره می چکد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، طفل متشلشل، کودکی که قطره قطره کمیز می اندازد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تشلشل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَ خِ)
زنی که خلخال در پا کند. (آنندراج). دارای خلخال. (ناظم الاطباء)، عسکر متخلخل، لشکر پریشان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، ... دارای فرجه، ضد متکاثف. (ناظم الاطباء). شیئی که اجزای آن به طور کامل به هم متصل نباشد.خلل و فرج دار نظیر سنگ پا و اسفنج و جز اینها: و طبیعت آب، آب را اندازه دهد، از بزرگی، که اگر چیزی به ستم ورا متکاثف تر گرداند یا متخلخل تر... (دانشنامه). و بهری استخوانهای متخلخل تر است یعنی پیوستگی اجزای آن محکم نیست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و سبب آماسیدن وی آن است که او (ملازه) متخلخل و میان تهی است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به تخلخل شود.
- متخلخل اجزاء، جسمی که میان اجزای آن فاصله باشد: شیئی که خلل و فرج داشته باشد. (فرهنگ فارسی معین) : اما ارزیز رخو و متخلخل اجزاست. (قراضۀ طبیعیات، از فرهنگ فارسی ایضاً).
- متخلخل شدن، دارای خلل و فرج گردیدن: یا از قبل آن بود که سرما آتش را بکشد، پس هوا شود و روشن بشود، یا از قبل آن بود که لطیف شود و متخلخل شود و دودی از وی بشود. پس نادیداری شود. (دانشنامه)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَ سَ)
آب درهم پیوسته و روان. (آنندراج). پیوسته و به هم متصل شده مانند زنجیر و آب درهم پیوسته و روان شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسلسل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَ سِ)
ثوب متسلسل، جامۀ بدبافت. (آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به مسلسل شود، جامۀ تنگ شده و فرسوده گشته از استعمال. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَ مِ)
بی آرام و برگردنده از جایی به جایی از بیماری و اندوه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مضطرب و بی آرام در بستر. (ناظم الاطباء). پیچان که بخود پیچد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوم متململ، هوان یکون بین النوم والیقظه. (بحر الجواهر). رجوع به تململ شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بزمین فروشدن. (زوزنی). فرورفتن بزمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطرالمحیط) : و فی الحدیث: ان قارون خرج علی قومه یتبخترفی حله له فامراﷲ الارض فاخذته یتجلجل فیها الی یوم القیامه. (اقرب الموارد) ، جنبیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) : تجلجلت قواعدالبیت، ای تضعضعت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، تجلجل امر، خطر و اختلاج آن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَلْ لِ)
برآینده بر کسی. (آنندراج). غالب شده و بلندتر برآینده در جاه و منزلت. (ناظم الاطباء) ، آن که معظم چیزی گیرد. (آنندراج). آن که بگیرد بهترین و بزرگترین جاه و جلال را. (ناظم الاطباء) ، بر اسب نشانده شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تجلل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَلْ لَ)
پوشیده و ملبس. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) (از اشتینگاس) ، تعظیم کرده شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تجلل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ جِ)
مهتر، قوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، آن که آوازش دور رود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بسیارگوی دلاور دفعکننده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دلیر دفع کننده زبان آور. (از اقرب الموارد) ، عدد کثیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عدد بسیار از دشمن. (ناظم الاطباء) ، سحاب مجلجل، ابر با تندر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ابر با رعد همراه با باران. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ جَ)
رجل مجلجل، مرد بسیار ظریف بی عیب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شتر بسیار توانا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از متجلده
تصویر متجلده
مونث متجلد جمع متجلدات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متخلخل
تصویر متخلخل
دارای خلل و فرج، لشکر پریشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجلیه
تصویر متجلیه
مونث متجلی جمع متجلیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجاهل
تصویر متجاهل
خویشتن را نادان نماینده، کسی که تظاهر به نادانی می کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجادل
تصویر متجادل
با هم خصومت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متسلسل
تصویر متسلسل
آب درهم پیوسته روان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متزلزل
تصویر متزلزل
جنبنده و لرزنده، متحرک و مرتعش، جنبنده از زلزله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متخلخل
تصویر متخلخل
((مُ تَ خَ خِ))
شی ای که اجزای آن به هم متصل نباشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متجادل
تصویر متجادل
((مُ تَ دِ))
با هم خصومت کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متجاهل
تصویر متجاهل
((مُ تَ هِ))
کسی که خود را به نادانی می زند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متزلزل
تصویر متزلزل
((مُ تَ زَ زِ))
مضطرب، لرزنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متزلزل
تصویر متزلزل
نا استوار، لرزان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متسلسل
تصویر متسلسل
زنجیروار
فرهنگ واژه فارسی سره