جدول جو
جدول جو

معنی متجبره - جستجوی لغت در جدول جو

متجبره
(مُ تَ جَبْبِ رَ)
فرقۀ ظالمان و جماعت ظلم کننده. (آنندراج) (از غیاث). و رجوع به متجبر و تجبر شود
لغت نامه دهخدا
متجبره
متجبره در فارسی ساستاران فرقه ظالمان گروه ستمکاران
تصویری از متجبره
تصویر متجبره
فرهنگ لغت هوشیار
متجبره
((مُ تَ جَ بِّ رِ))
گروه ستمکاران
تصویری از متجبره
تصویر متجبره
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متجبر
تصویر متجبر
متکبر، ستم کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجبره
تصویر مجبره
جبریه، فرقه ای اسلامی که قائل به جبر می باشد و بنده را فاعل مختار نمی داند و معتقدند تمام اعمال آدمی به ارادۀ خداوند است و بنده اختیاری از خود ندارد، مجبره، (صفت نسبی، منسوب به جبر) همراه با اجبار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متجاهر
تصویر متجاهر
کسی که عمداً کار و عمل خود را آشکار سازد
فرهنگ فارسی عمید
(مُ جَبْ بِ رَ)
پیروان مذهبی از مذاهب اسلامی و صاحب بیان الادیان گوید ایشان شش فرقه اند: جهمیه، افطحیه، نجاریه، ضراریه، صفاتیه، نواصبه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از جملۀ اولین مسائل مابعدالطبیعی که میان مسلمانان مورد بحث قرار گرفت فکر جبر و اختیار است. در قرآن کریم مواردی که دلیل بر جبر در امور یا اختیار در آنها باشد متعدد است و همین موارد است که مایۀ ایجاد دو دسته در مقابل یکدیگر گردید که از اواخر قرن اول هجری آغاز مشاجره با یکدیگر کردند و این دو عبارتند از مجبره و قدریه. مجبره معتقد بودند که انسان در همه اعمال خود مجبور است و خداوند اعمال او را همچنان مقدر کرد که برگ را می ریزد و آب را جاری می کند. هر فعل و عملی مخلوق باری تعالی است و انتساب اعمال به مخلوق از راه مجاز است. ازقدیمترین کسانی که به نشر این عقیده در میان مسلمانان پرداخت مردی به نام جهم بن صفوان از موالی خراسان بود که مدتی در کوفه بسرمی برد و بعد کاتب حارث بن سریج شد که در خراسان بر نصر بن سیار عامل بنی امیه خروج کرد و منهزم گردید وجهم نیز مقید و مقتول شد (128 ه. ق.) و پیروان او را جهمیه گویند. (از تاریخ ادبیات ایران، تألیف دکتر صفا ج 1 ص 51-52) : و این آیت دلیل است بر بطلان مذهب مجبره. (ابوالفتوح)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَحْ حِرَ)
عین متجحره، چشم در چشم خانه فرورفته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تجحر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ رَ)
از ’ت ج ر’، سوداجای، یقال ارض متجره. (منتهی الارب) (از محیطالمحیط) (از معجم متن اللغه). جائی که در آن سوداگری می کنند و از آن مال التجاره بیرون می برند. (ناظم الاطباء). جای بازرگانی. محل تجارت. تجارتخانه. ج، متاجر
لغت نامه دهخدا
تصویری از متجسسه
تصویر متجسسه
مونث متجسس جمع متجسسات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجلده
تصویر متجلده
مونث متجلد جمع متجلدات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجشمه
تصویر متجشمه
مونث متجشم جمع متجشمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجشعه
تصویر متجشعه
مونث متجشع جمع متجشعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجسمه
تصویر متجسمه
مونث متجسم جمع متجسمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجسده
تصویر متجسده
مونث متجسد جمع متجسدات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجزیه
تصویر متجزیه
متجزیه در فارسی مونث متجزی پاز پاره تار تار مونث متجزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجمله
تصویر متجمله
مونث متجمل جمع متجملات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجرعه
تصویر متجرعه
مونث متجرع جمع متجرعات
فرهنگ لغت هوشیار
متجدده در فارسی مونث متجدد نو گردنده، نو گرای نو پسند مونث متجدد جمع متجددات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجاهره
تصویر متجاهره
مونث متجاهر جمع متجاهرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجلیه
تصویر متجلیه
مونث متجلی جمع متجلیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبرکه
تصویر متبرکه
مقدس، محترم، روزهای میمون و خجسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجنبه
تصویر متجنبه
مونث متجنب جمع متجنبات
فرهنگ لغت هوشیار
متجنده در فارسی از ریشه پارسی گندی لشکری لشکریان سپاهیان: بیشتر اهل مملکت از امرا و کبرا و حشم و خدم و متجنده و رعیت موافقت اولوالامر را واجب شمرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحسره
تصویر متحسره
مونث متحسر جمع متحسرات
فرهنگ لغت هوشیار
متبحره در فارسی مونث متبحر: کار شناس کار دان دانا مونث متبحر جمع متبحرات
فرهنگ لغت هوشیار
متحیره در فارسی مونث متحیر مات خیره هاژ سر گردان سرگشته مونث متحیر جمع متحیرات. یا خمسه متحیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متابعه
تصویر متابعه
متابعت در فارسی: پیروی، همگویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متاثره
تصویر متاثره
مونث متاثر جمع متاثرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متاجره
تصویر متاجره
بازر گانی داد و ستد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متاخره
تصویر متاخره
مونث متاخر
فرهنگ لغت هوشیار
متجره در فارسی سودا جای جای بازرگانی محل تجارت تجارتخانه جمع متاجر
فرهنگ لغت هوشیار
متدبره در فارسی مونث متدبر: اندیشنده، ژرفکاو مونث متدبر جمع متدبرات
فرهنگ لغت هوشیار
نما گر کسی که عمل خویش را بقصد آشکار سازد: متجاهر بفسق جمع متجاهرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجره
تصویر متجره
((مُ تَ جَ رُِ))
برهنه گردنده، مجرد شونده
فرهنگ فارسی معین