جدول جو
جدول جو

معنی متثلم - جستجوی لغت در جدول جو

متثلم(مُ تَ ثَلْ لِ)
آوند یا دیوار رخنه دار. (آنندراج). در میان سوراخ دار مانند دیوار و آوند و رخنه دار و ترک دار. و رجوع به تثلم شود، لب شکسته و دندانه دار، رندیده شده مانند شمشیر و آوندهای سفالین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
متثلم(مُ تَ ثَلْ لِ)
زمینی است. (منتهی الارب). نام سرزمینی است و در معلقۀ عنتره آمده است. (از اقرب الموارد). و رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متظلم
تصویر متظلم
کسی که از دیگری شکایت کند، دادخواه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متکلم
تصویر متکلم
کسی که سخن می گوید، تکلم کننده، گوینده، سخن گو، کسی که در علم کلام تبحر دارد، دانشمند علم کلام،
از نام های خداوند، خطیب
متکلم مع الغیر: در دستور زبان علوم ادبی اول شخص جمع
متکلم وحده: در دستور زبان علوم ادبی اول شخص مفرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متعلم
تصویر متعلم
کسی که علم و هنری را از دیگری فرامی گیرد، دانش آموز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متالم
تصویر متالم
ویژگی کسی که از حادثه و پیشامدی افسرده و دردمند باشد، دردمند، دردناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منثلم
تصویر منثلم
شکسته و رخنه دار
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ ثَمْ مِ)
برآشامنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خورنده و آشامنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تثمل شود، آن که رعایت کند و غمخواری کند دیگری را خصوصاً در طعام و شراب، آن که تدبیر کند درکارهای بنده و زیردست خود، کسی یا چیزی که جذب می کند و صرف خود می نماید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَلْ لِ)
تعلیم گیرنده، یعنی تلمیذ و شاگرد. (غیاث) (آنندراج). آموخته شده و پند داده شده و آموزنده و طالب علم. (ناظم الاطباء). آموزنده. یادگیرنده. تعلیم گیرنده: و چون عزیمت در اینکار پیوست آنچه ممکن شد برای تفهیم متعلم... در شرح و بسط تقدیم افتاد. (کلیله و دمنه). و احداث متعلمان به طریق تحصیلی علم و موعظت نگرند. (کلیله و دمنه). یکی از متعلمان کمال بهجتی داشت و طیب لهجتی. (گلستان). و رجوع به تعلم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَلْ لَ)
جای سخن. یقال: ما اجد متکلماً، ای موضع کلام. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَلْ لِ)
سخن گوینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سخن گوینده و تکلم کننده. گوینده و سخن گو و سخن ران و سخن پرداز. (ناظم الاطباء). سخن گو. کلیم. گویا. ناطق. خطیب. گوینده. واعظ. ج، متکلمین و متکلمون. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پس روزی رستم بن مهرهرمزد المجوسی پیش او (عمر بن شان العاری) اندر شد و بنشست و متکلم سیستان او (رستم بن مهر) بود. گفت دهاقین را سخنان حکمت باشد ما را از آن چیزی بگوی. (تاریخ سیستان چ بهار، ص 106). فقها و ائمۀ متکلمان گرد آمدندی... (نصیحهالملوک چ همائی ص 138).
فهم سخن چون نکند مستمع
قوت طبع از متکلم مجوی.
سعدی (گلستان).
متکلم را تا کسی عیب نگیرد سخنش صلاح نپذیرد. (گلستان). در لباسی که متکلمان را به کار آید و مترسلان را بلاغت افزاید. (گلستان). فقیهی پدر را گفت هیچ از این سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمی کند. (گلستان). وبس متکلم و از اهل جدل و مباحثه بود. (تاریخ قم ص 233).
- متکلم معالغیر، صیغه ای از فعل ماضی و مضارع و امر غایب که فاعل آن متکلم با انبازی یک یا چند دیگر است. آن که متکلم با دیگری یا دیگران بود: رفتیم. رویم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اول شخص جمع. (ناظم الاطباء).
- متکلم وحده، صیغه ای از فعل ماضی و مضارع و امر غائب که فاعل آن نفس متکلم است. آنگاه که متکلم یکی باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اول شخص مفرد. (ناظم الاطباء).
- متکلم وحده شدن،درتداول، خود به تنهائی سخن گفتن و بدیگران مجال گفتن ندادن.
، عارف به علم کلام. (از اقرب الموارد). کسی را گویند که بعلم کلام و اصول آشنا باشد. این علم را برای آن علم کلام خوانند که اولین اختلاف در کلام اﷲ را مطرح و مورد مباحثه قرار داده و از مخلوق و غیر مخلوق بودن آن صحبت بمیان آورده اند. (از الانساب سمعانی). صاحبان علم کلام. و علم کلام علمی است که در آن مقدمات علم منقول را به دلایل عقلی ثابت کنند و دلایل را به ادلۀ عقلیه موجه سازند. اهل کلام. کلامی. آن که علم کلام داند. آن که توفیق میان فلسفه و دین خواهد. عالم بعلم کلام. دانای بعلم کلام. آن که فهم حقایق اشیاء خواهد به برهان با شرط مطابقت با دین. عالم به علم کلام. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). که حقایق اشیاء را با برهان و انطباق با احکام شرع درک کند و بدیگران تعلیم دهد از طریق خطابه و جز آن، وکیل دعوی، مترجم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَلْ لَ)
تسلیم شده و پذیرفته شده و تفویض شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَلْ لِ)
پذیرفتۀ چیزی. (آنندراج) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که می گیرد هر چیز بخشیده شده را و آن را در ملکیت خود نگاه می دارد. (ناظم الاطباء) ، کسی که اسلام آورده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، آن که راه می پیماید بدون خطا کردن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تسلم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَلْ لِ)
به تکلف بردباری نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که به تکلف بردباری و شکیبائی کند. (ناظم الاطباء) ، کودک پیه ناک. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شتر و کودک و ملخ و سوسمار فربه و پیه ناک. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، خواب بیننده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ثَتْ تِ)
سخن زشت گوینده، جامۀ پاره پاره، گوشت مهرا گردیده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، چاه منهدم. (آنندراج) منهدم شده از چاه خردنزدیک به آب. (ناظم الاطباء). و رجوع به تثتم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ثَلْ لِ)
ویران و خراب و سرنگون. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). خانه ویران گردیده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ثَعْ عِ)
در شگفت آورنده. (آنندراج). پسندیده و مطبوع و خوش آیند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تثعم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَثْ ثِ)
آن که دهان بند نهد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آن که بر دهان وی دهان بند باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تلثم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَ لِ)
رخنه دار و شکسته از آوند و شمشیر و جز آن. (ناظم الاطباء) (ازمنتهی الارب). ثلمه دار. رخنه شده. شکافته. رخنه یافته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به انثلام شود.
- منثلم شدن، رخنه دار شدن. شکافته شدن. شکسته شدن: دیگر باره عرش مملکت منثلم شد و قواعد سلطنت منهدم. (بدایعالازمان).
- منثلم گردیدن، منثلم شدن: مگر ندانی که رکن دولت منهدم و حد مملکت منثلم گردید. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 43).
رجوع به ترکیب منثلم شدن شود.
- منثلم گشتن، منثلم گردیدن: بلارک هندی به برگ هندبا، منثلم گشته، بنای سنمار به لگدکوب بوتیمار منهدم شده. (نفثهالمصدور چ یزدگردی ص 73). رجوع به ترکیب قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ظَلْ لِ)
دادخواه. (غیاث). دادخواهنده. (آنندراج). شکایت کننده از ظلم. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دادخواه و شکایت کننده از ظلم و ستم و درخواست نماینده رفع ظلم و ستم را. (ناظم الاطباء) : فرمود تا پیل و مهد را بداشتند و خواجه احمد حسن و خواجه بونصر مشکان نزدیک پیل بودند... و سخن متظلمان بشنیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 282). متظلم پیش امیر آمد و بنالید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 457). گفت آن متظلم که خروش می کند بیار. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 458). و متظلم را هزار درم دیگر بداد و درخت خرمای از وی بخرید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 459). عواطف او شمل رحمت بر اکناف متظلمان کشیده است. (سندبادنامه ص 9). و در موقف متظلمان و موضع مظلومان بایستاد. (سندبادنامه ص 73).
- متظلم بودن، دادخواهی کردن. (ناظم الاطباء).
- متظلم شدن، درخواست رفع ظلم و ستم نمودن. (ناظم الاطباء).
، ظلم کننده، تاریک شده و تاریک. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تظلم شود
لغت نامه دهخدا
مو دار چون چینی درز دار چون دیوار رخنه دار رخنه دار و شکسته (شمشیر آوند دیوار و جز آنها)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعلم
تصویر متعلم
تعلیم گیرنده، آموخته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متظلم
تصویر متظلم
دادخواه و شکایت کننده از ظلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متکلم
تصویر متکلم
سخن گوینده، گویا، ناطق، گوینده، خطیب، واعظ
فرهنگ لغت هوشیار
دردناک، دردمند، درد یافته درد ناک دردمند درد کشنده دردمند، کسی که بر اثر حادثه و واقعه ای دردمند و افسرده است جمع متالمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحلم
تصویر متحلم
بر انگیزنده به برد باری، کودک پیه ناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منثلم
تصویر منثلم
((مُ ثَ لِ))
رخنه دار و شکسته (شمشیر، آوند، دیوار و جز آن ها)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متألم
تصویر متألم
((مُ تَءَ لِّ))
اندوهناک، دردمند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متکلم
تصویر متکلم
((مُ تَ کَ لِّ))
سخن گوینده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متظلم
تصویر متظلم
((مُ تَ ظَ لِّ))
دادخواه، شکایت کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متعلم
تصویر متعلم
((مُ تَ عَ لِّ))
طالب علم، آموزنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متکلم
تصویر متکلم
سخنگو
فرهنگ واژه فارسی سره
خطیب، سخن گو، گوینده، ناطق، عالم کلام، کلامی
متضاد: مستمع، شنونده، فیلسوف، فسلفه دان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسم آموزنده، دانش آموز، تلمیذ، دانشجو، شاگرد، طلبه، متلمذ
متضاد: معلم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دادخواه، شاکی، عارض، متشکی، ستمدیده
فرهنگ واژه مترادف متضاد