جدول جو
جدول جو

معنی متبلج - جستجوی لغت در جدول جو

متبلج
(مُ تَ بَلْ لِ)
صبح روشن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، خندان و شاد. (آنندراج). خنده کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبلج شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متبلد
تصویر متبلد
گول و نادان، حیران، سرگردان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبلج
تصویر تبلج
روشن و آشکار شدن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ بِ)
دوستی که تباه کند و بیمار سازد دل کسی را. (آنندراج). کسی و یا چیزی که تباه می کند دوستی را. (ناظم الاطباء). نعت است از اتبال. (منتهی الارب) ، هر آنچه ضعیف می کند و بیمار می نماید و آزرده می کند. (ناظم الاطباء) ، کسی که توابل و دیگ افزار در دیگ می ریزد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُتْ تَ لِ)
از ’ول ج’، درآینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که در می آید یا اجازۀ دخول میدهد. (ناظم الاطباء) ، درآورنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). و رجوع به اتلاج شود، اجازۀ دخول داده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
روشن شدن. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). روشن شدن صبح. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، خندیدن و گشاده روی شدن. (تاج المصادر بیهقی). خندیدن و شاد شدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، هویدا شدن امر. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَرْ رِ)
خودنما و خودآرا. (آنندراج). زینت کرده در لباس. (ناظم الاطباء) ، نازنین و لطیف و ظریف. (ناظم الاطباء). رجوع به تبرج و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَبَلْ لِ)
مانده و افگار و عاجز و خسته. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تبلح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَلْ لِ)
آن که بزرگ منشی کند. (آنندراج). متکبر و بزرگ منش. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تبلخ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَلْ لِ)
دست بر دست زننده. (آنندراج). دست بر هم زننده. (ناظم الاطباء) ، افتاده به سوی زمین. (آنندراج). افتاده شده بر زمین. (ناظم الاطباء) ، فروکش به زمینی که در آن کسی نباشد. (آنندراج). رسنده به زمینی که در آن کسی نباشد. (ناظم الاطباء) ، بلید و کندذهن. (آنندراج). کندذهن و احمق. (غیاث). گول و نادان و ابله و کودن. (ناظم الاطباء) ، افسرده دل. (آنندراج). آشفته و حیران و سرگردان و مضطرب و آزرده شده، مسلط شده بر ملک و ولایت دیگری. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبلد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَلْ لِ)
آن که پنهان طلب کند چیزی را. (آنندراج). آن که پرسش می کند هر چیزی را به پنهانی. (ناظم الاطباء) ، میل کننده به دل و جوینده. (آنندراج). حریص و آرزومند و مشتاق. (ناظم الاطباء) ، گوسفند که پاک چرد گیاه جائی را. (آنندراج). ستوری که بچرد همه زراعت را، کسی که بچراند همه زراعت را. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبلص شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَلْ لِ)
اکتفا و بسنده نماینده به چیزی. (آنندراج). کسی که راضی باشد به هر چه که دارد. (ناظم الاطباء) ، بیماری سخت. (آنندراج). هر بیماری که هذیان آورد. (ناظم الاطباء) ، کسی که به تکلف به منزل می رسد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبلغ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَلْ لِهْ)
ابله. (آنندراج). نادان و گول و احمق. (ناظم الاطباء) ، بی راه رونده بدون رهنما و استفسار از کسی. (آنندراج). آن که از بیراهه رود بدون آن که راهنما داشته باشد و یا از کسی استفسار کند. (ناظم الاطباء) ، کسی که ابله نباشد و خود را گول و ابله بنمایاند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبله شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَنْ نِ)
آن که می نازد به نجابت و اصالت خود. (ناظم الاطباء) و رجوع به تبنج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَهَْ هَِ)
شاد وخرم و خرسند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبهج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ غَلْ لِ)
ستم کننده. (آنندراج). بیداد و ستمگر و ظالم. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تغلج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَلْ لِ)
پای کفته. (آنندراج) (از منتهی الارب). کفته و ترکیده پای. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَلْ لِ)
آن که اصرار کند بر شرب نبیذ. (آنندراج). مصر بر شرب شراب. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، لغزنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). لغزنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تزلج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَلْ لِ)
آن که دوام کند بر خوردن شراب. (آنندراج). بسیار شراب خور. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تسلج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ)
لذیذشده به واسطۀ توابل و دیگ افزار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تبلج
تصویر تبلج
گشاده روئی و خندیدن، روشن شدن، هویدا شدن امر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبرج
تصویر متبرج
خود نما خود آرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبلج
تصویر تبلج
((تَ بَ لُّ))
دمیدن، روشن شدن
فرهنگ فارسی معین