جدول جو
جدول جو

معنی مبیض - جستجوی لغت در جدول جو

مبیض
جلادهنده
تصویری از مبیض
تصویر مبیض
فرهنگ فارسی عمید
مبیض
(مُ یَض ض)
سخت سپید شده. (از منتهی الارب). سپید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مبیض
(مُ بَیْ یِ)
جامۀ سفید پوشیده. (از منتهی الارب). لباس سپید پوشیده. (ناظم الاطباء). جامۀ سپید پوشنده. (آنندراج) ، سفیدگرداننده. (از منتهی الارب) (آنندراج). سپید کننده و گازر و جلا دهنده و زداینده و زینت دهنده و آراینده. (ناظم الاطباء) ، پر کننده، خالی کننده. تهی نماینده. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مبیض
(مُ بَیْ یَ)
سپید گردیده. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
مبیض
(مَ)
جایی که در آن مرغ تخم میگذارد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مبیض
سفید کننده جامه
تصویری از مبیض
تصویر مبیض
فرهنگ لغت هوشیار
مبیض
((مُ بَ یِّ))
جامه سفید پوشنده، سفید گرداننده (جامه و غیره)
تصویری از مبیض
تصویر مبیض
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مبغض
تصویر مبغض
دارای دشمنی، کینه ور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبین
تصویر مبین
بیان کننده، آشکار کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبیت
تصویر مبیت
شب را در جایی به سر بردن، جای خوابیدن، خوابگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفیض
تصویر مفیض
آنکه اشک یا آب فروریزد، فیض دهنده، عطا کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبغض
تصویر مبغض
نا پسند، مکروه، دشمن داشته شده، منفور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبین
تصویر مبین
بیان کرده شده، آشکار، واضح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبین
تصویر مبین
آشکار کننده، واضح، روشن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبیع
تصویر مبیع
چیزی که فروخته شده است، کالایی که مورد خریدوفرو ش قرار گیرد
فرهنگ فارسی عمید
(مُ بَیْ یِ)
نسبت است مر بیاض را. (الانساب سمعانی) (لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَیْ یِ)
نام طایفه ای است از شیعه که لوای آنان برخلاف لوای بنی عباس سفید بود و جمعی از اینان در حوالی بخارا به این نام موسومند. (از الانساب سمعانی) (ازلباب الانساب). و رجوع به مبیضه و سپیدجامگان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَیْ یِ ضَ)
گروهی است از ثنویه از اصحاب مقنع بدان جهت که جامه های سپید پوشیدندی. ضد مسوده از عباسیان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط) (یادداشت دهخدا). یکی از فرق ده گانه مشبهه. (بیان الادیان). رجوع به سپیدجامگان و ابن مقنع و ثنویه و مفاتیح العلوم و آثارالباقیه و تاریخ بخارا و خاندان نوبختی اقبال ص 262 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَ)
امراءه مبیضه، زنی که بچگان سپید زاید. ضد مسوده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ ضَ)
آلتی در زنان که تخمدان نیز گویند. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ یَضْ ضَ)
پاک نویس، مقابل مسوده. (یادداشت دهخدا). ظاهراً استعمال فارسی است
لغت نامه دهخدا
تصویری از مبغض
تصویر مبغض
کینه ور، کینه جوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبیع
تصویر مبیع
چیزیکه فروخته شده
فرهنگ لغت هوشیار
گریز گاه، باز گشتگاه سرشار کننده، سرازیر کننده افشاننده جاری کننده (آب اشک)، فیض دهنده فیض بخش بخشنده دهنده: (معاینه جرم آتش که مفیض نور است) (اوصاف الاشراف. 55)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مریض
تصویر مریض
بیمار، رنجور، نا تندرست، نالان، معلول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبیل
تصویر مبیل
فرانسوی مبایل درانگلیسی جنبان، روان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبیت
تصویر مبیت
خوابیدن، شب گذراندن، خفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبین
تصویر مبین
بیان کرده شده، پیدا و آشکار کرده، هویدا، آشکار، روشن
فرهنگ لغت هوشیار
شتابنده جانور پرنده، خود پرداز کسی که به کار خود بپردازد، ترنجیده چروکیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابیض
تصویر ابیض
سفید، سپید رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
مبیضه در فارسی مونث مبیض: سپید پوش: زن، سپید کننده سپید گر، نا نوشته سپید مانده، سپید جامگان پیروان هاشم بن حکیم مروزی مقنع (فضل بن شادان) سپید زای مونث مبیض جمع مبیضات، زنی که فرزندان سفید زاید مقابل مسوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابیض
تصویر ابیض
((اَ یَ))
سفید، سپیدرنگ، شمشیر، جوانی، مرد پاک ناموس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبین
تصویر مبین
((مُ بَ یَّ))
آشکار کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مریض
تصویر مریض
بیمار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مبین
تصویر مبین
بازگو کننده
فرهنگ واژه فارسی سره