کسی که چیزی را کشف و آشکار کند، کسی که چیز تازه ای بیاورد یا کاری بکند که نمونه و سرمشق از دیگران نگرفته باشد، سازندۀ چیزی بی مثل و بی نظیر، پدید آورندۀ هست از نیست، هستی بخش
کسی که چیزی را کشف و آشکار کند، کسی که چیز تازه ای بیاورد یا کاری بکند که نمونه و سرمشق از دیگران نگرفته باشد، سازندۀ چیزی بی مثل و بی نظیر، پدید آورندۀ هست از نیست، هستی بخش
ابداع شده. اختراع شده. آفریده: نخستین مبدعی است که خدای او را ابداع کرده است. (جامع الحکمتین) ، (اصطلاح فلسفی) عبارت از موجودی است که مسبوق به ماده و مدت نباشد... شیخ گوید هر موجودی که وجودش مسبوق به ماده نباشد مبدع است و شایسته و احق برای آنکه مبدع نامیده شود. موجودی است که بلاواسطه از ذات حق کسب فیض کرده و وجود یافته است که عقول می باشد. و گوید محدثی که مستوجب زمان نیست یاوجودش بعد از لیس مطلق است و یا بعد از لیس غیرمطلق است و بلکه بعد از عدم مقابل خاص در ماده ای موجود است، هرگاه وجودش بعد از لیس مطلق باشد نحوۀ صدور اواز علت صدور ابداعی است و برترین انحاء اعطاء وجود است. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی سیدجعفر سجادی). - مبدع اول، مراد از مبدع اول عقل اول است. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی)
ابداع شده. اختراع شده. آفریده: نخستین مبدعی است که خدای او را ابداع کرده است. (جامع الحکمتین) ، (اصطلاح فلسفی) عبارت از موجودی است که مسبوق به ماده و مدت نباشد... شیخ گوید هر موجودی که وجودش مسبوق به ماده نباشد مبدع است و شایسته و احق برای آنکه مبدع نامیده شود. موجودی است که بلاواسطه از ذات حق کسب فیض کرده و وجود یافته است که عقول می باشد. و گوید محدثی که مستوجب زمان نیست یاوجودش بعد از لیس مطلق است و یا بعد از لیس غیرمطلق است و بلکه بعد از عدم مقابل خاص در ماده ای موجود است، هرگاه وجودش بعد از لیس مطلق باشد نحوۀ صدور اواز علت صدور ابداعی است و برترین انحاء اعطاء وجود است. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی سیدجعفر سجادی). - مبدع اول، مراد از مبدع اول عقل اول است. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی)
حلق. (منتهی الارب) (آنندراج) (از محیطالمحیط). محل بلع وگلو و حلق. (ناظم الاطباء). حلق. بلعم. بلعوم. آنجای از گلو که غذا را بلع کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مجرای طعام. حلق. (از اقرب الموارد) ، سوراخ مبال و آبریز. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، سوراخ کاریز. (ناظم الاطباء)
حلق. (منتهی الارب) (آنندراج) (از محیطالمحیط). محل بلع وگلو و حلق. (ناظم الاطباء). حلق. بلعم. بلعوم. آنجای از گلو که غذا را بلع کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مجرای طعام. حلق. (از اقرب الموارد) ، سوراخ مبال و آبریز. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، سوراخ کاریز. (ناظم الاطباء)
پگاه برخیزاننده و پگاه آینده. (آنندراج). پگاه برخیزاننده، کننده هر چیزی در پگاه. (ناظم الاطباء) ، سفرکننده خصوصاً در شب و نزدیک صبح. (ناظم الاطباء) (ازفرهنگ جانسون) ، کارگری که مداومت بر کار کند، زیرک در کار. (ناظم الاطباء)
پگاه برخیزاننده و پگاه آینده. (آنندراج). پگاه برخیزاننده، کننده هر چیزی در پگاه. (ناظم الاطباء) ، سفرکننده خصوصاً در شب و نزدیک صبح. (ناظم الاطباء) (ازفرهنگ جانسون) ، کارگری که مداومت بر کار کند، زیرک در کار. (ناظم الاطباء)
خریده شده و فروخته شده. (غیاث) (آنندراج). فروخته و خریده. (ناظم الاطباء) (یادداشت دهخدا) ، دراصطلاح فقهی یعنی مورد بیع و آن چه بیع بر آن واقع میشود در مقابل ثمن که قیمت و بها و ارزش مبیع است
خریده شده و فروخته شده. (غیاث) (آنندراج). فروخته و خریده. (ناظم الاطباء) (یادداشت دهخدا) ، دراصطلاح فقهی یعنی مورد بیع و آن چه بیع بر آن واقع میشود در مقابل ثمن که قیمت و بها و ارزش مبیع است
نشتر. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء). نشتر فصاد. (آنندراج) (غیاث). نشتر که بدان رگ زنند. (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد). نیش را به تازی مبضع گویند. (ذخیره خوارزمشاهی). نیش. رگ زن. تیغ. مفصد. و آن آلتی است که بدان رگ گشایند. نیشتر. نشتر. تیغ فصاد. تیغ رگ زن. مشرط. مشت. تیغ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و اگر غشاء غلیظ بود میانگاه آن به مبضعی بشکافند و اگر گوشت فزونی بود به مبضع آن را ببرند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). کوزۀ فصاد گشت سینۀ او بهر آنک موضع هر مبضع است بر سر شریان او. خاقانی. شب چو فصادی که ماهش مبضع و گردونش طشت طشت کرده سرنگون خون ازدکان انگیخته. خاقانی. ، چاقو و قلمتراش. (ناظم الاطباء). کارد: و کان (ابقراط) قلیل الا کل بیده ابدا اما مبضع و اما مرود. (عیون الانباء ج 1 ص 28)، کاردی که سراج بدان چرم آرایش می کند. (ناظم الاطباء). کاردی که بدان چرم را شکافند. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط)
نشتر. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء). نشتر فصاد. (آنندراج) (غیاث). نشتر که بدان رگ زنند. (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد). نیش را به تازی مبضع گویند. (ذخیره خوارزمشاهی). نیش. رگ زن. تیغ. مفصد. و آن آلتی است که بدان رگ گشایند. نیشتر. نشتر. تیغ فصاد. تیغ رگ زن. مشرط. مشت. تیغ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و اگر غشاء غلیظ بود میانگاه آن به مبضعی بشکافند و اگر گوشت فزونی بود به مبضع آن را ببرند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). کوزۀ فصاد گشت سینۀ او بهر آنک موضع هر مبضع است بر سر شریان او. خاقانی. شب چو فصادی که ماهش مبضع و گردونش طشت طشت کرده سرنگون خون ازدکان انگیخته. خاقانی. ، چاقو و قلمتراش. (ناظم الاطباء). کارد: و کان (ابقراط) قلیل الا کل بیده ابدا اما مبضع و اما مِروَد. (عیون الانباء ج 1 ص 28)، کاردی که سراج بدان چرم آرایش می کند. (ناظم الاطباء). کاردی که بدان چرم را شکافند. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط)