جدول جو
جدول جو

معنی مبکع - جستجوی لغت در جدول جو

مبکع
(مُ بَکْ کِ)
پاره پاره کننده. (آنندراج). قطعه قطعه کننده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، نیک برنده. (آنندراج). و رجوع به تبکیع شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مبضع
تصویر مبضع
چاقوی جراحی، نیشتر، ابزار نوک تیز که با آن رگ می زنند، وسیلۀ رگ زدن،
نشتر، نیسو، نیشو، کلک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبدع
تصویر مبدع
کسی که چیزی را کشف و آشکار کند، کسی که چیز تازه ای بیاورد یا کاری بکند که نمونه و سرمشق از دیگران نگرفته باشد، سازندۀ چیزی بی مثل و بی نظیر، پدید آورندۀ هست از نیست، هستی بخش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبیع
تصویر مبیع
چیزی که فروخته شده است، کالایی که مورد خریدوفرو ش قرار گیرد
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
گریاننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). گریه زا. گریه آور. گریاننده. مقابل مضحک. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ)
ابداع شده. اختراع شده. آفریده: نخستین مبدعی است که خدای او را ابداع کرده است. (جامع الحکمتین) ، (اصطلاح فلسفی) عبارت از موجودی است که مسبوق به ماده و مدت نباشد... شیخ گوید هر موجودی که وجودش مسبوق به ماده نباشد مبدع است و شایسته و احق برای آنکه مبدع نامیده شود. موجودی است که بلاواسطه از ذات حق کسب فیض کرده و وجود یافته است که عقول می باشد. و گوید محدثی که مستوجب زمان نیست یاوجودش بعد از لیس مطلق است و یا بعد از لیس غیرمطلق است و بلکه بعد از عدم مقابل خاص در ماده ای موجود است، هرگاه وجودش بعد از لیس مطلق باشد نحوۀ صدور اواز علت صدور ابداعی است و برترین انحاء اعطاء وجود است. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی سیدجعفر سجادی).
- مبدع اول، مراد از مبدع اول عقل اول است. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ)
مرد بسیارخوار. (منتهی الارب) (آنندراج) (محیطالمحیط). اکول. (اقرب الموارد). مرد پرخور و بسیارخوار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). بلع. بلعمه. بولع. اکول. بسیارخوار. پرخور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَلْ لِ)
موی که سپید شدن گیرد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
حلق. (منتهی الارب) (آنندراج) (از محیطالمحیط). محل بلع وگلو و حلق. (ناظم الاطباء). حلق. بلعم. بلعوم. آنجای از گلو که غذا را بلع کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مجرای طعام. حلق. (از اقرب الموارد) ، سوراخ مبال و آبریز. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، سوراخ کاریز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَکْ کا)
نالان. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ کی ی)
گریسته شده. و مبکی علیه، گریسته شده بر او و زاری کرده شده و ماتم داشته شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ)
ستور مانده کرده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، تهی و خالی کرده شده. (ناظم الاطباء) ، باطل کرده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَکْ کِ)
خاموش و ساکت و بی زبان و گنگ، ساکت کننده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَکْ کِ)
آمیزنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ کِ)
باران اول و سمی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازمحیط المحیط). نخستین باران بهار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَکْ کِ)
پگاه برخیزاننده و پگاه آینده. (آنندراج). پگاه برخیزاننده، کننده هر چیزی در پگاه. (ناظم الاطباء) ، سفرکننده خصوصاً در شب و نزدیک صبح. (ناظم الاطباء) (ازفرهنگ جانسون) ، کارگری که مداومت بر کار کند، زیرک در کار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَکْ کِ)
زنی که بعد از هر دختر پسر زاید. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ کا)
مکان گریه و زاری و نوحه. (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
عرضه کننده برای بیع. (از منتهی الارب). فروشنده و خرنده. (آنندراج). فروشنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سُ لَ)
فروختن و خریدن. از اضداد است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خریده شده و فروخته شده. (غیاث) (آنندراج). فروخته و خریده. (ناظم الاطباء) (یادداشت دهخدا) ، دراصطلاح فقهی یعنی مورد بیع و آن چه بیع بر آن واقع میشود در مقابل ثمن که قیمت و بها و ارزش مبیع است
لغت نامه دهخدا
(مُ ضِ)
آنکه مال و اسباب را جهت فروش حمل میکند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مِ ضَ)
نشتر. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء). نشتر فصاد. (آنندراج) (غیاث). نشتر که بدان رگ زنند. (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد). نیش را به تازی مبضع گویند. (ذخیره خوارزمشاهی). نیش. رگ زن. تیغ. مفصد. و آن آلتی است که بدان رگ گشایند. نیشتر. نشتر. تیغ فصاد. تیغ رگ زن. مشرط. مشت. تیغ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و اگر غشاء غلیظ بود میانگاه آن به مبضعی بشکافند و اگر گوشت فزونی بود به مبضع آن را ببرند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
کوزۀ فصاد گشت سینۀ او بهر آنک
موضع هر مبضع است بر سر شریان او.
خاقانی.
شب چو فصادی که ماهش مبضع و گردونش طشت
طشت کرده سرنگون خون ازدکان انگیخته.
خاقانی.
، چاقو و قلمتراش. (ناظم الاطباء). کارد: و کان (ابقراط) قلیل الا کل بیده ابدا اما مبضع و اما مرود. (عیون الانباء ج 1 ص 28)، کاردی که سراج بدان چرم آرایش می کند. (ناظم الاطباء). کاردی که بدان چرم را شکافند. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
از ’ب ی ع’، فروختن و خریدن. از لغات اضداد است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
عرضه شده برای فروش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَقْ قَ)
از رنگهای اسب: فان کان فی الخیل بقع من ای لون کان دون البیض قیل مبقع. (صبح الاعشی ج 2 ص 18). رجوع به بقع شود
لغت نامه دهخدا
نشتر فصاد: شب چو فصادی که ماهش مبضع و گردونش طشت طشت کرده سرنگون خون ازدکان انگیخته. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبکر
تصویر مبکر
پگاه خیزاننده، پگاه آینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبکل
تصویر مبکل
آینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبکی
تصویر مبکی
گریاننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبیع
تصویر مبیع
چیزیکه فروخته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبدع
تصویر مبدع
اختراع کننده، آفریننده اختراع شده، آفریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبدع
تصویر مبدع
((مُ دِ))
کسی که چیز تازه ای بیاورد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبضع
تصویر مبضع
((مِ ضَ))
نشتر فصاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبیع
تصویر مبیع
((مَ))
فروخته شده، خریده شده
فرهنگ فارسی معین