جدول جو
جدول جو

معنی مبنق - جستجوی لغت در جدول جو

مبنق
(مُ بَنْ نِ)
اقامت کننده در جای. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، جمعکننده. (آنندراج) ، بیاراینده سخن خود را. (منتهی الارب) (آنندراج). آرایندۀ سخن، مختصرکننده. (ناظم الاطباء). جمعکننده کلام. (از منتهی الارب) ، بربافنده دروغ را و آراینده آنرا. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، مجروح کننده پشت را به تازیانه. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، آن که در گردن کسی چیزی کند و عهدۀ او نماید. (از منتهی الارب) (آنندراج). آن که چیزی را به گردن کسی اندازد و بر عهدۀ وی کند. (ناظم الاطباء) ، بنیقه سازنده برای پیراهن. (آنندراج). آن که برای پیراهن خشتک سازد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، آن که ترکش را فراخ دهن و تنگ دنباله سازد. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). رجوع به مادۀ بعد شود، فراخ. طریق مبنق، واسع. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مبنا
تصویر مبنا
پایه، بنیان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخنق
تصویر مخنق
در علم عروض ویژگی پایه ای که در آن مفاعیلن به مفعولن تغییر یابد، به شرطی که در ابتدای بیت نباشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبنی
تصویر مبنی
بنا شده
فرهنگ فارسی عمید
(مِ زَ)
خیودان. ج، مبازق. (مهذب الاسماء). سلفدان. (یادداشت دهخدا). و رجوع به سلفدان و خیو و خیودان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ)
گلوگرفته شده. (آنندراج) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
آنجائی از گردن که محل خفه کردن است. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
ناقه مبسق، ماده شتری که پیش از زادن شیر در پستان وی فراهم آید. ج، مباسق، مباسیق. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَوْ وَ)
کلام باطل. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کلام باطل و بیهوده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ نَ)
گردن بند و حمیل. ج، مخانق. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَنْ نی)
برآورنده خانه را. (آنندراج) ، آنکه به چالاکی و خوبی خانه بنا میکند و برمی آورد، بنا کننده و بنا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
آن که حکم بر بنا میکند و یا سبب بنا کردن میگردد، فربه کننده، مأخوذ ازتازی، بنا گذارده. (ناظم الاطباء).
- مبنی فساد، یاغی و طاغی و مفسد و اهل فتنه و فساد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ نی ی)
بنا کرده شده. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج). بناشده. (ناظم الاطباء). بنابر آورده. (دهار). بناشده. بنا نهاده. ساخته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و مثال داد مبنی بر ابواب تهنیت و کرامت. (کلیله و دمنه). محرر این رسالت... بعد از تحریر کتابی که موسوم است به اخلاق ناصری ومشتمل است بر بیان اخلاق کریمه... مبنی بر قوانین عقلی و سمعی... (اوصاف الاشرف) ، آن که اعراب ندارد مثل هل و بل و نحو آن. (منتهی الارب). در اصطلاح صرفیان لفظی که حرف آخرش همیشه بر وضعی که هست ثابت باشد و به اختلاف عوامل متغیر نشود. (غیاث) (آنندراج). اسم مفعول و مأخوذ از ’بناء’ و مقصود از آن قرار و عدم تغییر است و در نزد علماء نحو لفظی که آخرش به اختلاف و عوامل لفظاً و تقدیراً تغییر نکند، مبنی و مقابل آن را معرب گویند. (از محیطالمحیط). به اصطلاح نحو کلمه ای که اعراب در آن داخل نشود. (از ناظم الاطباء). مقابل معرب است و کلمه ای است که بر یک حالت باقی بماند و در ترکیبات و جملات حرکت آخر آن تغییر نیابد و بهمان حالت که وضع بنای او است باشد مانند ’امس’، ’حیث’، ’کم’ و ’این’. و معرب کلمه ای است که آخر آن به اختلاف عوامل تغییر کند مانند ’جاء زید. رایت زیداً. و مررت بزید’. حروف کلاً مبنی هستند و افعال ماضی و امر مبنی اند، حروف تهجی، کلمات بطور مفرد و در حالی که ترکیب نشده باشد بطور مطلق. مانند عمرو و زید... و اسمائی که به وجهی از وجوه شبیه به مبنی الاصل یعنی حرف میباشند. شباهت لفظی یا معنوی و وضعی، مضمرات، اسماء اشارات، موصولات، اسماء افعال، اصوات، مرکبات، کنایات و بعضی از ظروف مبنی میباشند، و سوای آنچه مذکور افتاده معرب است. (از فرهنگ علوم سیدجعفر سجادی). کلمه ای که بیش از یکی از سه اعراب نپذیرد و عوامل در آن اثر نکند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ نا)
جای بنای چیزی. (غیاث) (آنندراج). محل بنا. (ناظم الاطباء) ، بنیاد. شالوده. بنیان. اساس. ج، مبانی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مبنا شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَنْ نِ)
آن که گوسفند را بندد برای فربه گردانیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَنْ نِ)
سست در کارها و کاهل و تنبل. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ نِ)
گریزنده از شرو بدی. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُخَنْ نِ)
جلاد و آنکه خفه می کند. خفه کننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تخنیق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَنْ نَ)
نعت مفعولی از مصدر ترنیق به معنی شکستن بازوی مرغ به تیر چندان که بیفتد. مرنق الجناح. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به ترنیق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَنْ نِ)
نیک نگرنده در کار. (آنندراج). آنکه نیک می نگرد. (ناظم الاطباء). که استقصا می کند و به دقت نظر می کند. (از متن اللغه). نعت فاعلی است از تدنیق. رجوع به تدنیق شود، لاغرصورت از رنج و یا بیماری. (ناظم الاطباء). نعت است از تدنیق. رجوع به تدنیق شود
لغت نامه دهخدا
(مَتْتو)
دهی از دهستان سهندآباد بخش بستان آباد است که در شهرستان تبریز واقع است و 1057 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَنْ نَ قَ)
جعبه مبنقه، به صیغۀ مفعول، که در بالای آن شبیه بنیقه افزوده باشند از جهت فراخی. (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَنْ نِ)
نعت فاعلی از مصدر ترنیق. تاریک چشم از گرسنگی. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترنیق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَنْ نِ)
سنگ اندازنده به منجنیق. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). کسی که سنگ از منجنیق می اندازد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
قریه ای است از نواحی ’استوا’ از اعمال نیشابور. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَنْ نِ)
آن که پس ماند. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
خبه خبه شده، خبه گاه در گلو خبه کن خفه شده خبه گشته، محل فشار طناب در گلوی خفه شده. خفه کننده، مفعولن چون در حشو بیت افتد واز مفاعلین منشعب باشد آنرا مخنق خوانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبعق
تصویر مبعق
بیابان درندشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبنا
تصویر مبنا
بنیان و اساس، ابتدا، اول، پایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبنس
تصویر مبنس
گریزنده از شر و بدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبنی
تصویر مبنی
بنا کرده شده، بنا نهاده، ساخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخنق
تصویر مخنق
((مُ خَ نِّ))
خفه کننده، در علم عروض «مفعولن» چون در حشو بیت افتد و از «مفاعیلن» منشعب باشد، آن را مخنق خوانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبنی
تصویر مبنی
((مَ))
بنا کرده شده، بنا نهاده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبنی
تصویر مبنی
((مَ نا))
محل بنا، بنیاد، اساس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبنا
تصویر مبنا
بنیان
فرهنگ واژه فارسی سره