جدول جو
جدول جو

معنی مبنج - جستجوی لغت در جدول جو

مبنج
(مُ بَنْ نِ)
کبک آوازکننده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آن که بنگ خوراند کسی را در طعام. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مبنج
(مُ بَنْ نَ)
بنگ خورانیده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مبنی
تصویر مبنی
بنا شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبهج
تصویر مبهج
شادی آورنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشنج
تصویر مشنج
مگس سبز رنگ، مژمژ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبنا
تصویر مبنا
پایه، بنیان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبنج
تصویر سبنج
چوبی دراز که برای شیار کردن زمین به یوغ بسته می شود و در وسط دو گاو قرار می گیرد و سر آنکه آهن شیار است به زمین فرو می رود، قلبه، سبنج
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَج ج)
از ’ب ج ج’، ستور فربه و فراخ تهی گاه شده از خوردن گیاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مبتجه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَنْ نَ)
بخشش کم و اندک: عطاء مزنج. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَدْ)
دهی است از دهستان مسکوتان بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. در 140هزارگزی مغرب بمپور برکنار راه مسکوتان به رمشک، در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و 700 تن سکنه دارد آبش از رودخانه، محصولش غلات و خرما و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
مرنگ. نام قلعه ای است در هندوستان. (برهان). قلعه ای است سرحد مسلمانی هندوستان. (اوبهی). قلعه ای است از ملک هندوستان. (جهانگیری). این قلعه محل دورۀ دوم حبس های مسعودسعد است که به روایتی سه سال و به روایت دیگر هشت سال در عهد سلطان مسعود سوم غزنوی و ظاهراً از 493 هجری به بعد در آنجا زندانی بوده است. حبسهای دورۀ اول او هفت سال در ’سو’ و ’دهک’ و سه سال در ’نای’ بوده است:
اکنون در این مرنجم درسمج بسته دیر
بربندخود نشسته چو بر بیضه ماکیان.
مسعودسعد.
من در شب سیاهم و نام من آفتاب
من در مرنجم و سخن من به قیروان.
مسعودسعد.
بیت ذیل نیز شاهد برای نام این قلعه است ولی آنچه در انجمن آرا و آنندراج آمده است که آن قلعه که مسعود در آن محبوس بوده قلعۀ نای است، و شاید در این بیت خطاب به قلعه کرده (به وقف نون) گوید مرنج از شکوۀ من....
ای حصن مرنج وای آنکس
کو چون من بر سر تو باشد.
براساسی نیست
لغت نامه دهخدا
(مُ بَزْ زِ)
آراینده و زینت دهنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَنْ نَ)
خطدار: برد مسنج. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَنْ نَ)
پدر ابن زبنج است که از ابن هرمه روایت دارد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
قریه ای است از قراء ارغیان. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سِ بَ)
چوب قلبه باشد، و آن چوبی است درازکه بر یک سر آن گاوآهن را نصب کند و سر دیگر آن را بر یوغ بندند و زمین را شیار کنند، و یوغ چوبی است که بر گردن گاو نهند. (برهان) (آنندراج) :
چون یکی گاو سروزن شده ای
جسته از یوغ و از آماج و سبنج.
سوزنی (از حاشیۀ برهان قاطع).
رجوع به سپنج شود
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ نَ)
نام آبی است غنی بن اعصر را. ابوزیاد آبهای وی را شمرده گوید: حبنج و حنبج و حینبج سه آب است و آنها را حنابج گویند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نسبت دادن خود را به خاندان بزرگ. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(مُ بَزْ زَ)
آراسته شده و زینت داده شده. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءِ)
بسیار آوازکننده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
مگس سبز رنگی که روی گوشت می نشیند و از آن تغذیه می کند. دزد راهزن، خل ابله
فرهنگ لغت هوشیار
آبامدار اختر نشان: جامه ای که بر آن آبام یا اختر نگاشته اند. نوعی از حله که بر آن صورت برج باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبزج
تصویر مبزج
آراسته زیور یافته آراینده زیور دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبنا
تصویر مبنا
بنیان و اساس، ابتدا، اول، پایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبنس
تصویر مبنس
گریزنده از شر و بدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبنی
تصویر مبنی
بنا کرده شده، بنا نهاده، ساخته
فرهنگ لغت هوشیار
شادی بخش شادی آفرین شادی بخش شادی آفرین شاد سازنده مسرور کننده. شاد سازنده مسرور کننده
فرهنگ لغت هوشیار
چوبی دراز که بر یک سر آن گاو آهن نصب کنند و سر دیگر آن بر یوغ بندند و زمین را شیار کنند چوب قلبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشنج
تصویر مشنج
((مِ شَ))
مشنگ، مگس سبز رنگی که روی گوشت می نشیند و از آن تغذیه می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبنی
تصویر مبنی
((مَ))
بنا کرده شده، بنا نهاده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبنی
تصویر مبنی
((مَ نا))
محل بنا، بنیاد، اساس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبهج
تصویر مبهج
((مُ هِ))
شاد سازنده، مسرور کننده
فرهنگ فارسی معین
((س بَ))
چوبی دراز که بر یک سر آن گاوآهن نصب کنند و سر دیگر آن را بر یوغ بندند و زمین را شیار کنند، چوب قلبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبنا
تصویر مبنا
بنیان
فرهنگ واژه فارسی سره