جدول جو
جدول جو

معنی مبل - جستجوی لغت در جدول جو

مبل
ریزنده، تر کننده، اشک بار
تصویری از مبل
تصویر مبل
فرهنگ فارسی عمید
مبل
نوعی صندلی یک یا چندنفرۀ راحتی دارای پایه و دسته های چوبی و تشک و پشتی نرم، اسباب خانه از قبیل میز، صندلی، نیمکت
تصویری از مبل
تصویر مبل
فرهنگ فارسی عمید
مبل
(مُ)
اثاث البیت. کاچال. رخت. رخت خانه. ماعون. قماش خانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عموماً به تمام اشیاء منقولی که در خانه مورد استفاده قرار می گیرد و یا برای تزیین خانه به کار می رود و خصوصاً به چهارپایه های به نسبت بزرگی اطلاق کنندکه از چوب و فلز و فنرهای نرم سازند و با پارچه های خوشرنگ یا پوست یا پلاستیک و جز آن آنها را پوشانند تا براحتی بر آن بتوان نشست: ارباب ثروت درداشتن مبل همی با هم تفاضل میکنند و تفاخر مینمایند. (المآثر و الاثار ص 113). دشک و بالش و درون مبلها هم از هوا پر شده بود. (سایه روشن صادق هدایت ص 14)
لغت نامه دهخدا
مبل
(مِ بَل ل)
از ’ب ل ل’، ثابت. (اقرب الموارد). خصم مبل، سخت ثابت در خصومت. (منتهی الارب). دشمن سخت ثابت در خصومت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مبل
(مُ بِل ل)
از ’ب ل ل’، ریزنده. (غیاث) (آنندراج) :
چشمه شد چشم عسس ز اشک مبل
نی ز گفت خشک بل از بوی دل.
مولوی.
، صحت یافته. (غیاث) (آنندراج) ، ترکننده و اشکبار. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، یاری دهنده در هر کار که خواهند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مبل
یاری دهنده اسباب و اثاثیه خانه از قبیل میز و صندلی و نیمکت و سایر اشیا چوبی
فرهنگ لغت هوشیار
مبل
((مُ))
نوعی صندلی راحت که معمولاً بزرگ و نرم و دسته دار است
تصویری از مبل
تصویر مبل
فرهنگ فارسی معین
مبل
((مُ بِ))
ریزنده، ترکننده، اشکبار، شفا یافته
تصویری از مبل
تصویر مبل
فرهنگ فارسی معین
مبل
صندلی تشک و پشتی دار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مبل
خواب یک مبل:خبرهای بسیار خوش و بدون تاخیر
تعداد زیادی مبل:احترام و امتیاز
شما روی مبل می نشینید:دیگران نسبت به شما بسیار توجه و احترام دارند.
دیگران روی مبل نشسته اند:یک ملاقات ناگهانی - کتاب سرزمین رویاها
مبلمان: خوشبختی خانوادگی
در حال چیدن مبلمان: به زودی ازدواجی صورت خواهد گرفت و یا جابجایی مسکن خواهید داشت - لوک اویتنهاو
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

از آلات ورزش و آن میلۀ کوتاه فلزی است که در دو سر آن دو گلولۀ فلزی قرار دارد و یک جفت است و هنگام ورزش هر کدام را به یک دست می گیرند و دست ها را باز و بسته می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ لِ)
سنگفرش کننده، دست تنگ از فقر وپریشانی. مبرم و آزرده شده و گدا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
حلق. (منتهی الارب) (آنندراج) (از محیطالمحیط). محل بلع وگلو و حلق. (ناظم الاطباء). حلق. بلعم. بلعوم. آنجای از گلو که غذا را بلع کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مجرای طعام. حلق. (از اقرب الموارد) ، سوراخ مبال و آبریز. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، سوراخ کاریز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَلْ لَ)
سخن آراسته. (منتهی الارب). سخن نیکوی درست و پاکیزه و آراسته. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کابین با ضمانت، به لغت اهل حمیر. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). قال مازوجت الا بمهرمبلت، ای مضمون. (اللسان بنقل ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
خرمابن بلح برآورده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به بلح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَلْ لَ)
آن که خود را به زمین زند، بخیل، ابر بی باران، اسبی که سبقت نکند در دویدن، بی توجه. (آنندراج). به همه معانی رجوع به تبلید شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
حوض کهنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حوض متروک که بکار نگیرند. (از ذیل اقرب الموارد). حوض قدیم. (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
متحیرو حیران، اندوهگین و شکسته خاطر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اندوهگین. (متن اللغه) ، ناامید. (آنندراج) ، ساکت از غم و اندوه. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَلْ لِ)
آنکه فراگیرد همه مال راو نگذارد چیزی. (از آنندراج). رجوع به تبلیص شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَلْ لِ)
مانده شده در رفتار. (آنندراج) ، آنکه انگشت سبابه بر گوش کسی زند و درد رساند. (آنندراج) ، سنگفرش گستراننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُلِ / مُ لَ)
محتاج و بی مال. (منتهی الارب) (آنندراج). زمین گیر و گدا و رفته مال. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَلْ لَ)
خانه بلاط گسترده. (منتهی الارب). خانه سنگفرش گسترده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَلْ لِ)
موی که سپید شدن گیرد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ)
مرد بسیارخوار. (منتهی الارب) (آنندراج) (محیطالمحیط). اکول. (اقرب الموارد). مرد پرخور و بسیارخوار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). بلع. بلعمه. بولع. اکول. بسیارخوار. پرخور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مبلس
تصویر مبلس
نومید، اندوهگین دلشکسته، سرگردان هاژ هاج
فرهنگ لغت هوشیار
زفت، ابر بی باران، پسرس اسپ پسرس آنکه خود را بر زمین زند، بخیل، بی توجه، ابر بی باران، اسبی که در دو سبقت نکند
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی است که در ورزشهای بدنی بخصوص زیبایی اندام یکار رود و آنرا معمولا یک جفت است که هر کدام را در یک دست گرفته ضمن باز و بسته کردن دست عضلات بازو پشت بازو ساعد و کتف را تقویت میکند. یا دمبل صفحه یی دمبلی که وزن آن با اضافه کردن و کم کردن صفحات مختلف قابل تغییر است. یا دمبل قالبی دمبلی که وزن آن ثابت است و فابل کم و زیاد کردن نیست برای جثه های مختلف از 4 کیلویی تا 12 کیلویی (یک جفت) وجود دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امبل
تصویر امبل
آمله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمبل
تصویر سمبل
کار سرسری سطحی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمبل
تصویر قمبل
نادرست نویسی غنبل غمبل دوسرین دولمبر (گویش نایینی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبلد
تصویر مبلد
((مُ بَ لِّ))
آن که خود را بر زمین زند، بخیل، بی توجه، ابر بی باران، اسبی که در دو سبقت نکند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دمبل
تصویر دمبل
((دَ بِ))
آلتی است که در ورزش های بدنی به خصوص زیبایی اندام به کار رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سمبل
تصویر سمبل
((سَ بَ))
سنبل، کار سرسری، سطحی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قمبل
تصویر قمبل
((قُ بُ))
کفل، سرین، قنبل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سمبل
تصویر سمبل
نماد
فرهنگ واژه فارسی سره