جدول جو
جدول جو

معنی مبقه - جستجوی لغت در جدول جو

مبقه(مِ بَقْقَ)
زن بسیاراولاد. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مبقه(مُ بِقْ قَ)
ارض مبقه، زمین بسیار بق ّ. بسیارپشه دار. پشه ناک. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به بق شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ربقه
تصویر ربقه
حلقۀ طناب، گره ریسمان، رشتۀ گره دار، حلقۀ رسن که بر گردن ستور می بندند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طبقه
تصویر طبقه
مرتبه، درجه، یک دسته یا صنف از مردم، هر یک از قسمت های ساختمان که دارای یک سقف و یک کف است، در علم زمین شناسی چینه، دسته، گروه، رسته، در علم جامعه شناسی مردمی که از نظر وضع اجتماعی و اقتصادی با هم تفاوت دارند مثلاً طبقۀ روحانیان، طبقۀ کارمندان دولت، طبقۀ بازرگانان، طبقۀ پیشه وران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبله
تصویر مبله
اتاق یا آپارتمانی که دارای مبل باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطبقه
تصویر مطبقه
تب شدیدی که یک روز به طور مداوم ادامه دارد
فرهنگ فارسی عمید
(طَ قَ)
بالفتح و سکون الموحده، لغه لقوم متشابهون، و فی اصطلاح المحدثین، عبارهٌ عن جماعه اشترکوا فی السن و لقاء المشایخ و الاخذ عنهم. فاما ان یکون شیوخ هذا الراوی شیوخ ذلک، او یماثل او یقارن شیوخ هذا، شیوخ ذلک، و بهما اکتفوا بالتشابه فی الاخذ، و قد یکون الشخص الواحد من طبقتین باعتبارین بان یکون الراوی من طبقه لمشابهته بتلک الطبقه من وجه، و من طبقه اخری لمشابهته بها من وجه آخر، کانس بن مالک، فانه من حیث ثبوت صحبته للنبی ّ صلی اﷲ علیه و آله و سلم، یعدّ من طبقه العشره المبشره لهم بالجنه مثلاً، و من حیث صغرالسن یعد من طبقه من بعدهم. فمن نظر الی الصحابه باعتبار الصحبه جعل الجمیع طبقه واحده، کما صنع ابن حبان و غیره، و من نظر الیهم باعتبار قدر زائد، کالسبق الی الاسلام، و شهود المشاهد الفاضله، جعلهم طبقات، و الی ذلک مال صاحب الطبقات: ابوعبداﷲ و محمد بن سعد البغدادی، و کذلک من جاء بعد الصحابه، و هم التابعون، من نظر الیهم باعتبار الاخذ من الصحابه فقط، جعل الجمیع طبقه واحده، کما صنع ابن حبان ایضاً. و من نظر الیهم باعتبار اللقاء، قسمهم، کما فعل محمد بن سعد. و لکل وجه ٌ. و معرفهالطبقات من المهمات، و فائدتها الامن من تداخل المشتبهین و امکان الاطلاع علی تبیین التدلیس و الوقوف علی حقیقه المراد من الغفله. کذا فی شرح النخبه و شرحه - انتهی. (کشاف اصطلاحات الفنون). (اصطلاح علم درایۀ حدیث) طبقه عبارت از جماعتی که در سن و سال و ملاقات مشایخ با یکدیگر متفق باشند
لغت نامه دهخدا
(حُ بَ قَ)
تانیث ً حبق، زن کم عقل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ قَ)
تیز. یکی تیز. ظرطه
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ قَ)
نادان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طِ قَ)
ساعت از روز، دام که بدان شکار کنند. (منتهی الارب). تله. ج، طبق
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ قَ)
زنی بود زیرک و دانا که به نکاح مردی دانا و هوشیار موسوم به شن ّ آمد. و منه المثل: وافق شن ٌ طبقه و قیل شن حی ٌ من عبدالقیس، کانوا یکثرون الغاره علی الناس حتی اغاروا علی طبقه، هی ایضا قبیله، فهزمتهم طبقه، فضرب بهم المثل. و سئل الاصمعی عن هذا المثل، فقال:الشن وعاءٌ من ادم اتخذ له غطاء و هو الطبق، فوافقه، و الهاء علی هذا عائد علی الشن. و قیل هما قبیلتان اتفقتا علی امر، فقیل لهما ذلک، لان کلا منهما وافق نظیره و قیل طبقه قبیله من ایاد کانت لاتطاق، فاوقعت بها شن، فانتصفت منها و اصابت فیها. (منتهی الارب)
نام پدر قبیله ای از عرب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ بِ قَ)
یدٌ طبقهٌ، دست به پهلو چسبیده و کوتاه درکشیده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ بَقَ)
مؤنث طبق. (منتهی الارب)، پشت. نسل، اشکوب. (فرهنگستان). آرشیان مرتبه. مرتبت، تاه. تو، هر درک از ادراک دوزخ. ج، طبقات، گروه. یک جنس از مردم. (منتهی الارب)، صنف. رده: چنانکه پدر وی بر وی جاسوسان داشت پوشیده، وی نیز بر پدر داشت هم از این طبقه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 116). تا هر طبقه به مقدار دانش خویش از آن بهره بردارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 94). من تاریخی میکنم پنجاه سال را که بر چندین هزار ورق می افتد، و در او اسامی بسیار مهتران و بزرگان است از هر طبقه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 195). واجب دیدم، انشا کردن فصلی دیگر تا هر طبقه به مقدار دانش خویش از آن بهره بردارند. (تاریخ بیهقی). این طبقه (برمکیان) وزیری کردند به روزگار هارون الرشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 176). از آن طبقه نیستیم که بمفاوضت ملوک مشرف توانیم شد. (کلیله و دمنه). ما از آن طبقه نیستیم که این درجات را موشح توانیم بود. (کلیله و دمنه).
مختلف خوابهاست کاین طبقات
زآن مقدس جناب دیدستند.
خاقانی.
- در طبقۀ فلان، معاصر و هم زمان او.
- طبقۀ زمین، چینه. (فرهنگستان).
، نوعی از وبای گاوی.تب برفکی حیوانات
لغت نامه دهخدا
(خِبْ بِ قَ)
شتر ماده گشاده گام. (از منتهی الارب). این صفت همواره با موصوف خود یعنی ناقه استعمال میشود. زنان عرب در ترقیص اطفال خود میگویند: ’خبقه خبقه ترق عین بقه’ و این عبارت آنها بصورت ’حزقّه حزقه ترق عین بقه’ نیز نقل شده است رجوع به حزقه شود
لغت نامه دهخدا
(غَ بَ قَ)
رسن که بر سر چوب بر پهنای کوهان گاو بندند وقت کلبه رانی و آب کشی و جز آن. (منتهی الارب). در نسخۀ چاپ بمبئی هم کلبه رانی آمده ولی هیچ یک معنی نمیدهد، ظاهراً گاب رانی که لغتی در گاورانی است باشد
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
عبکه. چربش روغن در مشک. (منتهی الارب). وضرالسمن فی النحی. (اقرب الموارد). یقال ما فی النحی عبقه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حِ بِ قْ قَ)
مرد کوتاه بالا. (آنندراج). خبیله. کوتوله
لغت نامه دهخدا
(عَ بِ قَ)
امراءه عبقه، زن آلوده به بوی خوش از چند روز که هنوز باقی است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از موبقه
تصویر موبقه
موبقه در فارسی: میراننده کشنده مونث موبق، جمع موبقات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبقله
تصویر مبقله
تره زار
فرهنگ لغت هوشیار
افسار، بند ریسمان، رشته گره دار حلقه (از طناب و مانند آن)، بند رشته رشته گره دار، بند گردن، یا ربقه اطاعت بند فرمانبرداری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبقه
تصویر طبقه
مرتبه، مرتبت، طبقات، گروه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبده
تصویر مبده
آمده گوی (بدیهه گوی)، ناگهانی
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی کتدار باکت دارای مبل شامل اثاثه: اطاق مبله اجاره داده میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبقی
تصویر مبقی
بر پا دارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبقره
تصویر مبقره
راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محقه
تصویر محقه
مونث محق
فرهنگ لغت هوشیار
مدقه در فارسی دسته هاون، مادگی گیاه، کدنک کوتنگ چوبی که بدان گازران جامه را کوبند
فرهنگ لغت هوشیار
مطبقه در فارسی تب خونی، رشک دامنه (حصبه) مونث مطبق. مونث مطبق. یاتب (حمی) مطبقه. تب دموی لازم است و بر دو نوع است: یکی آنکه از عفونت خون در عروق و خارج آنها پدید آید و دیگری بغیر عفونت خون را گرم کند و بغلیان آرد توضیح بعضی آن را حصبه دانسته اند. براون در ترجمه چهارمقاله نظامی (مقاله چهارم: طب) مطبقه را به اینفلماتوری فور ترجمه کرده و در حاشیه گوید: شاید بتوان آنرا به رمیتنت یا کانتینوس ترجمه کرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشقه
تصویر مشقه
مشقت در فارسی: ارگ رنج خیاور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربقه
تصویر ربقه
((رِ قِ))
حلقه، حلقه طناب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبله
تصویر مبله
((مُ لِ))
جایی که در آن از مبل استفاده شده باشد، شامل اثاثیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طبقه
تصویر طبقه
((طَ بَ قِ))
درجه، مرتبه، صنف، دسته، فضایی در یک ساختمان، میان دو سقف یا یک کف و یک سقف، اشکوب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طبقه
تصویر طبقه
آشکوب
فرهنگ واژه فارسی سره