جدول جو
جدول جو

معنی مبطخ - جستجوی لغت در جدول جو

مبطخ
(مُ بَطْ طَ)
خربزه ای شکل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- اسطرلاب مبطخ، نام قسمی اسطرلاب. اسطرلاب خربزه ای شکل. و مبطح با حاء حطی (حاء مهمله) غلط است. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : وزین دوگونه (اسطرلاب شمالی، اسطرلاب جنوبی) بسیار لونها ترکیب کنند چون... وز اسطرلاب لونی است او را مبطخ خوانند. و مقنطراتش و منطقه البروج اندروگرد نبوند و لکن فشردۀ پهن چون خربزه ای و زین جهت مبطخ خوانند. (التفهیم بیرونی چ همائی ص 298)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مبطخه
تصویر مبطخه
جالیز خربزه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبطن
تصویر مبطن
جامۀ ظریف آستر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبطل
تصویر مبطل
باطل کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطبخ
تصویر مطبخ
جای خوراک پختن، آشپزخانه
فرهنگ فارسی عمید
(مُ طَخ خ)
رجوع به ملتخ ّ شود
لغت نامه دهخدا
(مِ بَطْ طَ)
نشتر و هر چه بدان شکافند. (منتهی الارب) (ازناظم الاطباء) (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
اسم فاعل از مطخ. (اقرب الموارد) ، اسب نرم تک سست دو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَطْ طَ)
آلوده. آغشته. ملوث. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : به لوث خبث باطن و آلودگی خیانت شهوت ملوث و ملطخ. (سندبادنامه ص 71). و رجوع به تلطیخ شود.
- ملطخ کردن، آلودن. آلوده کردن: از دود چراغ دخمۀ دماغ ملطخ کرده، چراغ از قلت دهن در رعشه افتاده... (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 117)
لغت نامه دهخدا
(مُطْ طَ بِ)
آنکه پخت می کند و پختنی میسازد، آنکه دیگ برمی نهد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ بَ)
آلت پختن یا دیگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). آلت پختن مانند دیگ و کماجدان و جز آن. (ناظم الاطباء). ج، مطابخ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ / مُبَطْ طَ)
باطل شده و ترک شده، معدوم و ناپدید. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُبِ)
پخت کننده طعام و آن را در محاوره باورچی گویند. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به باورچی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ طَبْ بِ)
اول بچۀ سوسمار یا اول آن حسل است بعد آن غیداق بعد آن مطبخ بعد آن خضرم بعد از آن ضب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). بچۀ سوسمار بعد از حسل. (از اقرب الموارد) ، جوان فربه آکنده گوشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط) ، جوان، بچه و کودک، بچۀ جنبان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ)
جای پختن. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج). جائی که در آن طبخ کنند. ج، مطابخ. (از اقرب الموارد). آشپزخانه و جایی که در آن طعام طبخ میکنند. (ناظم الاطباء). جای دیگ پختن. (مهذب الاسماء) (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (السامی فی الاسامی) (یادداشت ایضاً). آشپزخانه. باورچی خانه. دیگ پزخانه. خورشخانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : از جد و جدۀمن... چیزها خواستی پنهان چنانکه در مطبخ کس خبر نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 107). از مطبخ خاصه خوردنی آوردند و پیغام در پیغام بود و نواخت و دلگرمی و اندک مایه چیزی بخورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 234).
ز بهر صادر و وارد پزند هر روزی
هزار پخته مر او را همیشه در مطبخ.
سوزنی.
سرسام جهل دارند این خر جبلتان
وز مطبخ مسیح نیاید جوآبشان.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 329).
جز آتش خور گرت خورش نیست
در مطبخ آسمان چه باشی.
خاقانی (ایضاً ص 371).
آفاق را از جرم خور هم قرص و هم آتش نگر
هم مطبخ و هم خوان زر هم میده سالار آمده.
خاقانی.
آتش صبحی که در این مطبخ است
نیم شراری ز تف دوزخ است.
نظامی.
قوت جبریل از مطبخ نبود
بود از دیدار خلاق ودود.
مولوی.
- ابیض المطبخ، بخیل. (از اقرب الموارد).
- مطبخ سفید داشتن، از طعام خالی داشتن مطبخ. (آنندراج). کنایه از بخیل بودن:
زو چه توان خورد که گاهی ندید
کاسه سیه دارد و مطبخ سفید.
میرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
لیسیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آب لای ناک تک چاه که خوردن نتوانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازاقرب الموارد). آب لای ناک تک چاه و یا حوض که در آن کرمهای سیاه باشد و خوردن نتوانند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
فرونشانندۀ آتش و خشم. (آنندراج). خاموش کننده و فرونشانندۀ آتش. (ناظم الاطباء). فرونشانندۀ آتش. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَطْ طَ)
باریک شکم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). رجل مبطن. باریک میان. (از مهذب الاسماء). مرد باریک شکم از گرسنگی. (ناظم الاطباء) ، دزی در ذیل قوامیس عرب ذیل ’بطن’ آرد: لباس مبطّن، لباس لائی انداخته و پوشانده شده از پوست و لباسی با دولائی از پوست... و در مورد ساختمانهای عظیم نیز گویند که پوشانده شده از نوعی سنگ بخصوص است: و وجه هذه الصومعه کله مبطن بالکذان اللکی. (دزی ج 1 ص 96) ، جامۀ ظریف آستر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به مبطّنه شود، اسب سپیدپشت و شکم. (از محیطالمحیط). اسبی که پشت و شکم وی سپید باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ طَ خَ / مَ طُ خَ)
بطیخ زار. (منتهی الارب) (از محیطالمحیط). بطیخ زار و فالیز خربزه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). پالیز. (دهار). فالیز خربزه. (غیاث) :
ای ضیاءالحق حسام الدین درآر
این سر خر را از این بطیخ زار
تا سر خر چون بمرد از مسلخه
نشو دیگر باشدش زین مبطخه.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 277).
، فالیز خیار و کدو و جز آن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ طِ)
نقیض محق. (تاج المصادر بیهقی) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). باطل کننده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). باطل کننده. خلاف محق. شکننده. تباه کننده. مقابل محق. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : الذین کفروا ان انتم الا مبطلون. (قرآن 58/30). اقوال پسندیده مدروس گشته... و مظلوم محق ذلیل، و ظالم مبطل عزیز. (کلیله و دمنه). رای هر یک بر این مقرر که من مصیبم و خصم من مبطل و مخطی. (کلیله و دمنه).
ما خود چو تو صورتی ندیدیم
در شهر که مبطل صلات است.
سعدی.
- مبطل روزه، روزه شکن. (یادداشت دهخدا). و رجوع به مبطلات روزه شود.
- مبطل غسل، طهارت شکن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به مبطلات شود.
- مبطل نماز، نمازشکن، حدث، مبطل وضو و نماز باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مبطلات صلاه شود.
- مبطل وضو، تباه کننده وضو، چنانکه خواب و حدث و جز اینها. و رجوع به مبطلات وضو شود.
، کسی که چیزی گوید و حقیقتی در آن نباشد. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
به دست زدن. (منتهی الارب) (آنندراج). با دست زدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بسیار خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، انگبین لیسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). لیسیدن انگبین. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، به دلوآب چاه برکشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). با دول آب کشیدن. (ناظم الاطباء) ، معیوب و آلوده و زشت کردن آبروی کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مبطخه
تصویر مبطخه
مبطخه در فارسی: خربزه زار پالیز بطیخ زار فالیز خربزه جمع مباطخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملطخ
تصویر ملطخ
آلوده آلوده ملوث
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطبخ
تصویر مطبخ
جای پختن، آشپزخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبطل
تصویر مبطل
باطل کننده، خلاف محق، شکننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبطن
تصویر مبطن
کمر باریک میان باریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبطی
تصویر مبطی
مبطی در فارسی: سست کند کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملطخ
تصویر ملطخ
((مُ لَ طَّ))
آلوده، ملوث
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطبخ
تصویر مطبخ
((مَ بَ))
آشپزخانه، جمع مطابخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبطل
تصویر مبطل
((مُ طِ))
باطل کننده، خراب کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبطن
تصویر مبطن
((مُ بَ طَّ))
میان باریک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطبخ
تصویر مطبخ
آشپزخانه
فرهنگ واژه فارسی سره
باطل ساز، باطل کننده، نادرست، خطاکار، بدکرار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آشپزخانه، تنورخانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد