معنی مبشول - جستجوی لغت در جدول جو

مبشول

لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مبلول — تصویر مبلول

نم دار، نمناک

فرهنگ فارسی عمید

تصویری از مبذول — تصویر مبذول

بذل شده، بخشیده شده

فرهنگ فارسی عمید

تصویری از بشول — تصویر بشول

بشولیدن، پسوند متصل به واژه به معنای بشولنده، برای مثال کاربشولی که خرد کیش شد / از سر تدبیر و خرد بیش شد (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۵)

فرهنگ فارسی عمید

(مِشْ وَ)

غربال خرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، داس خرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از محیطالمحیط) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)

لغت نامه دهخدا

(مُ بَوْ وِ)

هر چیز که تحریک بول کند و مدر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)

لغت نامه دهخدا

(مُبْ وِ)

کمیزاننده. (از منتهی الارب). مدر بول. (آنندراج). مدر و بول آورنده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ جانسون)

لغت نامه دهخدا

(مِبْ وَ)

کمیزدان که در آن بول کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) ظرفی که در آن بول میگیرند. (ناظم الاطباء)

لغت نامه دهخدا

(مَ شَ)

نهی) منع از درآویختن و آویختن و پیچیدن و خوابیدن باشدیعنی درمیاویز و میاویز و مپیچ و مخواب. (برهان) (آنندراج). نهی از مصدر ’بشلیدن’ = بشولیدن. (حاشیۀ برهان چ معین). کلمه فعل یعنی میاویز و درمیاویز و مپیچ و مخواب. (ناظم الاطباء). رجوع به ’مبشول’ شود

نهی) منع از درآویختن و آویختن و پیچیدن و خوابیدن باشدیعنی درمیاویز و میاویز و مپیچ و مخواب. (برهان) (آنندراج). نهی از مصدر ’بشلیدن’ = بشولیدن. (حاشیۀ برهان چ معین). کلمه فعل یعنی میاویز و درمیاویز و مپیچ و مخواب. (ناظم الاطباء). رجوع به ’مبشول’ شود

لغت نامه دهخدا

(بَ / بِ / بُ)

گزارندۀ کارها. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). گزارندۀ کار باشد. (سروری) (از شعوری). رجوع به شولیدن شود.

لغت نامه دهخدا

(مَ)

رجل ممشول، مرد کم گوشت ران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجل ممشول الفخذ، اندک گوشت. (از اقرب الموارد)

لغت نامه دهخدا

(مَ)

فالج شده و گرفتار فالج. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)

لغت نامه دهخدا

(مَ)

ترکرده. (از مهذب الاسماء). تر. سرد و نمناک. (از آنندراج). نمدار و نمناک. (ناظم الاطباء). مرطوب. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)

لغت نامه دهخدا

(مَ)

بخشیده شده. (آنندراج). خرج شده و مصرف شده و بخشیده شده. (ناظم الاطباء) : که اگر تمامی خزاین ما در آن مبذول خواهد بود باک نیاید. (کلیله و دمنه).
گفت بهر شاه مبذول است جان
او چرا آید شفیع اندرمیان.
مولوی.
، قبول کرده. (آنندراج). پسندیده. (ناظم الاطباء) : اگر مثلاًدر ملک مشارکت توقع کنی مبذول است. (کلیله و دمنه).
- مبذول داشتن، پذیرفتن. قبول کردن: سلطان ملتمس ایشان مبذول داشت و همگنان را بخواند و بنواخت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 249). ملک نوح این التماس مبذول داشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 356). امیرالمؤمنین الناصرلدین اﷲ التماس او مبذول داشت. (جهانگشای جوینی)

بخشیده شده. (آنندراج). خرج شده و مصرف شده و بخشیده شده. (ناظم الاطباء) : که اگر تمامی خزاین ما در آن مبذول خواهد بود باک نیاید. (کلیله و دمنه).
گفت بهر شاه مبذول است جان
او چرا آید شفیع اندرمیان.
مولوی.
، قبول کرده. (آنندراج). پسندیده. (ناظم الاطباء) : اگر مثلاًدر ملک مشارکت توقع کنی مبذول است. (کلیله و دمنه).
- مبذول داشتن، پذیرفتن. قبول کردن: سلطان ملتمس ایشان مبذول داشت و همگنان را بخواند و بنواخت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 249). ملک نوح این التماس مبذول داشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 356). امیرالمؤمنین الناصرلدین اﷲ التماس او مبذول داشت. (جهانگشای جوینی)

لغت نامه دهخدا

(مَ)

شکافته. (آنندراج). شکافته شده و دریده شده. (ناظم الاطباء). سوراخ کرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)

لغت نامه دهخدا

(مَ)

جامۀ اعلای خوش شکل و خوش رنگ. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)

لغت نامه دهخدا

(مَ)

تازه روی و شادمان. (آنندراج). بابشاشت و شادمانی و تازه رویی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)

لغت نامه دهخدا

(مَ)

فرومایه و دون. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). رذل و فرومایۀ دون. (ناظم الاطباء)

لغت نامه دهخدا

(ضَ ءَ)

کم گردیدن گوشت. (منتهی الارب). (ناظم الاطباء)

لغت نامه دهخدا

تیز دست چست و چالاک ماهر، گزارنده کارها کار ساز، باهوش، دانش بینش، در کلمات مرکب معنی (بشولنده) دهد: کار بشول

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از مبزول — تصویر مبزول

شکافته

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از مبشوش — تصویر مبشوش

خنده روی شادمان

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از مبلول — تصویر مبلول

نمناک نمدار نمناک مرطوب

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از مبذول — تصویر مبذول

بخشیده شده، خرج شده

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از بشول — تصویر بشول

چالاک، باهوش، کارساز

فرهنگ فارسی معین

تصویری از مبذول — تصویر مبذول

((مَ))

خرج شده، مصرف شده، بذل شده، بخشیده شده

فرهنگ فارسی معین

تصویری از مبلول — تصویر مبلول

((مَ))

نمدار، نمناک، مرطوب

فرهنگ فارسی معین

بذل شده، واگذارشده

فرهنگ واژه مترادف متضاد