جدول جو
جدول جو

معنی مبسط - جستجوی لغت در جدول جو

مبسط(مِ سَ)
هر جایی که در آن بساط و فرش گسترده باشند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) (از اشتینگاس) ، اسم آله، من بسطت القرحه، ای شققتها. (بحرالجواهر). آلتی که با آن قرحه را بشکافند و باز کنند
لغت نامه دهخدا
مبسط(مَ سَ)
جای فراخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
مبسط(مُ بَسْ سَ)
گسترده شده. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
مبسط(مُ بَسْ سِ)
گسترنده. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
مبسط
هر جایی که در آن بساط و فرش گسترده باشند
تصویری از مبسط
تصویر مبسط
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تبسط
تصویر تبسط
گستاخی، بی پروایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبسم
تصویر مبسم
دندان پیشین، کنایه از لب و دهان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منبسط
تصویر منبسط
گسترده، گشوده، پهن و فراخ، خندان و خوشحال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبسوط
تصویر مبسوط
شرح وبسط داده شده، مفصل، مشروح، باز شده، پهن شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقسط
تصویر مقسط
عادل، دادگر
فرهنگ فارسی عمید
(مَ سِ)
دندان پیشین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تبسط در شهرها، عبور کردن در طول و عرض آنها. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). در شهرها رفتن به هر سوی آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کشیده شدن و امتداد یافتن روز. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). امتداد. (فرهنگ نظام) ، گستاخ وار از هر سوی رفتن. (زوزنی). جرأت کردن. گستاخی نمودن مرد. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). جرأت. (فرهنگ نظام) : و این بوسهل را نیز بشغل عرض مشغول کردیم تا بر یک کار بایستد و مجلس ما از تسحب و تبسط برآساید... آن باد که دراو شده بود از آنجا دور نشد و از تسحب و تبسط باز نایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). بخرد نزدیک بودی که مهترت رسولی فرستادی و عذرخواستی از آن فراخ تسحبها و تبسطها که سلطان از او بیازرد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 354). بدگمان شده بود از خواجۀ بزرگ احمد عبدالصمد و از تسحبها و تبسطهای عبدالجبار، پسرش نیز آزرده شده بود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 410) ، گسترده و پهناور شدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انتشار. (فرهنگ نظام) ، مأخوذ از ’بسط’ بمعنی گشادگی است. (غیاث اللغات) (آنندراج). خوشی. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
گسترده تر. گشاده تر، ساده تر. بی آمیغتر
لغت نامه دهخدا
(مَ)
فراخ کرده شده. (غیاث) (آنندراج). گسترده. (تفلیسی، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گسترده شده و پهن شده. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). گسترده. گستریده. گسترانیده. پهن وا شده. پهن شده. پهن کرده. بازکرده. گشاده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :... بل یداه مبسوطتان ینفق کیف یشاء. (قرآن 69/5).
- خط مبسوط، خط متعارف، مقابل خطمجموع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ’خطمجموع’ در همین لغت نامه شود.
- عماره مبسوطالسماء، هر سرایی مانند خانقاه و بیمارستان که در آنجا از مسافرین فقیر و غیرمبسوط پذیرایی نموده و آنها را تیمار می کنند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
- مبسوط داشتن، مبسوط گردانیدن، گسترده کردن: حق سبحانه و تعالی سایۀ... بر سر کافۀ خلائق... مبسوط دارد. (المعجم چ دانشگاه ص 19).
- مبسوط کردن، گسترده و پهن کردن.
- مبسوط گردانیدن، مبسوط داشتن: و جناح معدلت بر سر جهانیان مبسوط گردانید. (لباب الالباب سعید نفیسی ص 43). جناح مرحمت بر تمامت ایشان مبسوط گردانید. (جهانگشای جوینی).
- مبسوط گشتن، گسترده شدن. بسط یافتن. منبسط شدن: و ذکرآن در آفاق و اقطار عالم سایر و مبسوط گشت. (کلیله ودمنه).
، خرج شده، کشیده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نوعی پالان است و آن را باسوط نیز گویند. (منتهی الارب). نوعی از پالان شتر، ضد مفروق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
خرمابنی که دارای بسر باشد. (ناظم الاطباء). مبسار. (ذیل اقرب الموارد). و رجوع به مبسار شود
لغت نامه دهخدا
(سُ)
تبسم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تبسم و آن مصدر میمی است. (از محیطالمحیط) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
به هلاکت سپرنده کسی را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَسْ سَ)
حنظل مبسل، حنظلی که بی آمیزش چیزی خورده، ناخوش دارند مزۀ آنرا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
ناقه مبسق، ماده شتری که پیش از زادن شیر در پستان وی فراهم آید. ج، مباسق، مباسیق. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ)
به هلاکت سپرده شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
گشاده گسترده، در فارسی دلگشا و دلخوش گسترده شونده، پهن، شاد خوشحال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موسط
تصویر موسط
میانسرای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقسط
تصویر مقسط
عادل و دادگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبسل
تصویر مبسل
سرکه تباه، بد مزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبسم
تصویر مبسم
دندان پیشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبسوط
تصویر مبسوط
فراخ کرده شده، گشاده، گسترانیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبسط
تصویر تبسط
گردش و تفریح، گستردگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابسط
تصویر ابسط
گشاده تر گسترده تر، ساده تر بی آمیغ تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقسط
تصویر مقسط
((مُ س))
دادگر، عادل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منبسط
تصویر منبسط
((مُ بَ س))
پهن و گسترده شده، گشاده رو، خندان، دستخوش انبساط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبسم
تصویر مبسم
((مَ س))
دندان های پیشین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبسم
تصویر مبسم
((مَ سَ))
تبسم کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبسط
تصویر تبسط
((تَ بَ سُّ))
پهناور شدن، گستردگی، گردش، تفرج، گستاخی، بی پروایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبسوط
تصویر مبسوط
((مَ))
باز شده، پهن شده، شرح و بسط داده شده
فرهنگ فارسی معین