جدول جو
جدول جو

معنی مبرده - جستجوی لغت در جدول جو

مبرده
(مَ رَ دَ)
مبرد. (منتهی الارب) (آنندراج). هر چیزکه بدن را خنک کند. قیل لاعرابی مایحملکم علی نومهالضحی، قال انها مبرده فی الصیف و مسخنه فی الشتاء. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مبرد شود، ارض مبرده، زمین تگرگ رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مبرده
خنکی سردی مبرده در فارسی مونث مبرد: سرد کن خنک کن، فرو نشاننده سبب خنکی بدن و جز آن. مونث مبرد جمع مبردات. یا ادویه مبرده. دارو هایی که موجب تبدیل جذب و دفع بدن و تعادل سوخت و ساز و بالنتیجه تعادل حرارت بدن شوند، دارو هایی که از تمایلات جنسی بکاهند مانند کافور
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نبرده
تصویر نبرده
نبردآزموده، جنگی، جنگجو، دلاور، دلیر
فرهنگ فارسی عمید
(نَ بَ دَ / دِ)
مرکّب از: نبرد + ه، پسوند نسبت و اتصاف، (حاشیۀ برهان قاطع معین)، شجاع. دلیر. دلاور. (برهان قاطع)، مبارز. (لغت فرس اسدی)، مرد مبارز. (فرهنگ نظام)، نبردکننده. جنگی. دلیر. (انجمن آرا) (آنندراج)، بهادر. دلاور. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات)، جنگ آور. نبردکننده. جنگی. (فرهنگ خطی)، مرد مبارز مردانه و دلاور. (صحاح الفرس) :
دریغ آن نبرده سوار دلیر
که بازش ندید آن خردمند پیر.
دقیقی.
دریغ آن نبرده گرانمایه گرد
که نادیده باز آن پدر را بمرد.
دقیقی.
نبرده گزینان اسفندیار
از آنجا برفتند تیماردار.
دقیقی.
گمانی برم من که او رستم است
که چون او نبرده به گیتی کم است.
فردوسی.
نبرده چون او در جهان سربه سر
به ایران وتوران نبندد کمر.
فردوسی.
نبرده برادرم فرخ زریر
که شیر ژیان آوریدی به زیر.
فردوسی.
راست گفتی نبرده فرهاد است
بیستون را همی کند به تبر.
فرخی.
راست گفتی نبرده حیدر بود
بازگشته به نصرت از خیبر.
فرخی.
خورشید چون نبرده حبیبی که با حبیب
گاهیش وصل و صلح و گهی جنگ و صد بود.
منوچهری.
شاه ابوالقاسم بن ناصردین
آن نبردی ملک نبرده سوار.
عسجدی.
نبرده گردان بینند چون تو را بینند
چو آب و آتش در شور عرصۀ پیکار.
مسعودسعد.
مسعودسعد سلمان دربزم و رزم تو
جاری زبان خطیب و نبرده سوار باد.
مسعودسعد.
گزیده سیف الدین اختیار ملک و شرف
نبرده عزالدین افتخار نسل بشر.
انوری.
نبرده جوانی جوانمرد بود
که روشن دلش مهرپرورد بود.
نظامی.
چنین چند روز آن نبرده سوار
به پوشیدگی حرب کرد آشکار.
نظامی.
و چون به حد آن رسید که سواری تواند کردن او را سواری... و تیر انداختن آموخت چنانکه نبردۀ جهان گشت در انواع هنر. (فارسنامۀ ابن بلخی)،
، نبردی. متعلق به نبرد. خاص نبرد:
بیارید گفتا سپاه مرا
نبرده قبا و کلاه مرا.
فردوسی.
، پسندیده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَرْ رَ دَ)
ارض مثرده، زمین اندک باران رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ نَ دَ)
از ’ب رن د’، زن بسیارگوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ کَ)
اسم آتش است. (از تاج العروس ج 7 ص 109) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
از ’ب ری’، کارد کمان تراش. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، قلمتراش و چاقو، رندۀ نجاری، سوهان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
از ’ب ری’، ناقه مبراه، ناقۀ بره در بینی کرده شده. (از تاج العروس) (منتهی الارب). ماده شتر حلقه در بینی کرده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
شهری بزرگ است از اعمال قرطبه میان آن و قرطبه شش منزل است. شهری زیبا و بناهای عالی و کاخهای رفیع ساخته از رخام دارد. (از معجم البلدان). بزرگترین شهری است اندر اندلس و آنرا حصاری و باره ای و خندقی است محکم. (حدود العالم چ دانشگاه ص 182)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ دَ)
لته پارۀ تر، که بدان تنور را پاک کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُجَرْ رَ دَ)
مؤنث مجرد. ج، مجردات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مجرد و مجردات شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَرْ رَ دَ)
تأنیث مسرد: درع مسرده، زره دوخته یعنی حلقه های آن را در هم انداخته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ دَ)
میانۀ راه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سبب راندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ دَ)
راه. (منتهی الارب) (آنندراج). شاراه. (ناظم الاطباء) ، آبخور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). و رجوع به مورد شود، مهلکه. (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَدَ)
تأنیث مفرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تنها. (غیاث) (آنندراج) ، در اصطلاح اهل دفتر، جمع را گویند از جهت آنکه قرینه ندارد. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در اصطلاح سیاق، مدی که زیر آن جمع نویسند. (فرهنگ نظام) :
روزی که سر به دفتر تدبیر می کشد
مجنون بجای مفرده زنجیر می کشد.
امیر شهرستانی (از فرهنگ نظام).
، در اصطلاح فن سیاقت و دیوان، دفاتر سیاقت یایکی از دفاتر هفتگانه فن سیاقت است:
اقتلوا کاتبان مفرده را
اول آن عبدی فلک زده را.
واحد کرمانی (در هجوخواجه عبدی بیک شیرازی سیاق دان، از فرهنگ نظام).
و رجوع به مفرد شود، مفرد و ساده و بی آمیغ. (ناظم الاطباء).
- ادویۀ مفرده، دواهای طبیعی که در آنها ترکیب صناعی نباشد. مفردات، مقابل ادویۀمرکبه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مفردات شود.
- اعضاء مفرده. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
نام یکی از دهستانهای سه گانه بخش مرکزی شهرستان سقز است و چون ساکنان دهستان از طایفۀ گورک هستند لذا دهستان گورک نیز نامیده می شود. میرده محدود است از شمال به بخش بوکان و از جنوب و باختر به بخش بانه و از خاور به دهستان سرشیو و فیض اﷲبیگی و خود در باختر و جنوب باختری بخش مرکزی شهرستان سقز واقع شده است. آب قراء دهستان عموماً از چشمه و زهاب دره هایی که رود خانه سقز را تشکیل می دهند تأمین می شود. کوههای مهم آن: گردنه خان و باباحسین و کوه دوسر واستاد مصطفی، و رود خانه مهم آن رود خانه سقز است که از کنار شهر می گذرد و به رود خانه زرینه رود می ریزد. راه شوسۀ سقز - بانه تقریباً از وسط دهستان می گذرد. محصول عمده آن غلات و حبوب و لبنیات و توتون است. این دهستان از 46 آبادی و 11 هزار سکنه تشکیل شده ودیه های مهم آن عبارتند از: یازی بلاغ. آق کند. کوندلان. تموغه. بوبکتان. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دَهْ)
رئیس ده نفر و دهباشی. (ناظم الاطباء). فرمانده ده نفر از سپاه. (از یادداشت مؤلف). سردار ده کس. (از آنندراج) ، رئیس گرزبرداران. (ناظم الاطباء) ، در هندوستان بر سردار قاصدان و چوبداران اطلاق کنند. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ رُوْوَ)
جوف بینی شتر تراشیده شده. (منتهی الارب). ماده شتر حلقه در بینی کرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَل ل)
فروختن چیزی را بمعاوضه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). معاوضه کردن در بیع. (تاج المصادر بیهقی) ، برآوردن هرکس چیزی را، و بعد فراهم آمدن آن، تقسیم نمودن میان خودها. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُحَرْ رِ دَ)
غرفه محرده، غرفه ای که دستۀ نی بر دیوار آن جهت زینت بسته باشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَ)
ستردن موی کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : سبرد شعره، سترد موی او را. (مهذب الاسماء). سبردت الناقه، بچۀ بیموی انداخت آن ماده شتر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ دِهْ)
پیغام آور. پیغام آورنده، آنکه خبر دهد. آنکه حادثه ای را دیده و نقل کند. آنکه حادثه ای را بدیگران رساند:
خبردهی به بر خسرو آمد و گفتا
که تیز گشت یکی جنگ تنگ را بازار.
فرخی.
آن خبرده مرا تضرع کرد
که مرو مر مرا بزی و بمان.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ دَ)
سرمای صبحدم. (مهذب الاسماء) ، سردی مزاج یا بیماری مضعف باه که پیران را افتد از غلبۀ رطوبت و برودت
لغت نامه دهخدا
تصویری از مجرده
تصویر مجرده
مجرده در فارسی مونث مجرد بنگرید به مجرد مونث مجرد جمع مجردات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مباده
تصویر مباده
پایا پای سودا پایا پای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبراه
تصویر مبراه
کارد کارد کمان تراش کلک تراش (قلم تراش) چاغو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبدده
تصویر مبدده
مونث مبدد جمع مبددات
فرهنگ لغت هوشیار
مبرزه در فارسی مونث مبرز هویدا مبرزه در فارسی مونث مبرز سر آمد مونث مبرز جمع مبرزات. مونث مبرز جمع مبرزات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مورده
تصویر مورده
باغ گل سرخ گلستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطرده
تصویر مطرده
میانه راه، رانش انگیز انگیزه راندن مونث مطرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفرده
تصویر مفرده
مونث مفرد، ایوک، ساده، سیاهه، سیاهه دانی، مونث مفرد: (... از بهر آنکه ازین ترکیب جزوی حاصل میشد مرکب از اسباب مفرده) (المعجم. چا. دانشگاه. 43) جمع مفردات، مدی که زیر آن جمع نویسند، (سیاق) مجموع اقلام یک محاسبه، فن سیاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میرده
تصویر میرده
رئیس ده تن ده باشی، رئیس گرزبرداران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبرده
تصویر نبرده
دلیر، دلاور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبرده
تصویر نبرده
((نَ بَ دِ))
دلیر، جنگجو
فرهنگ فارسی معین