جدول جو
جدول جو

معنی مبخوق - جستجوی لغت در جدول جو

مبخوق(مَ)
رجل مبخوق العین، یک چشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اعور. (ذیل اقرب الموارد). یک چشم. اعور. بخیق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مُ تَ خَوْ وِ)
فراخ گردیده و دور شده. (آنندراج). فراخ شده و پهن شده. (ناظم الاطباء) ، جدا شده و دور شده از دیگری. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تخوق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بهق زده شده. (از منتهی الارب). گرفتار بهق. (ناظم الاطباء). لک و پیس شده. بهق زده. (یادداشت دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مبخوص القدمین، مرد کم گوشت در پا. فی صفته صلی اﷲ علیه و آله: انه کان مبخوص العقبین، ای قلیل لحمها. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، برکنده چشم. (از منتهی الارب). و رجوع به ’بخص’ و مبخوس شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کور و برکنده چشم. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به ’بخس’ و مبخوص شود، بدبخت. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مخمور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (ذیل اقرب الموارد). و رجوع به مخمور شود، بخور کرده شده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بختیار. (منتهی الارب). بختیار و با سعادت. (ناظم الاطباء). بختیار. خوش بخت. خوش طالع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَوْ وِ)
فراخ گرداننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فراخ کننده و متسعکننده. (از ناظم الاطباء). و رجوع به تخویق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَوْ وَ)
کلام باطل. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کلام باطل و بیهوده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا