جدول جو
جدول جو

معنی مبخوصه - جستجوی لغت در جدول جو

مبخوصه
(مَ صَ)
ناقه مبخوصه، ماده شتری که بواسطۀ آزار در سپل لنگ شده باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مدخوله
تصویر مدخوله
زن شوهردیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موخوره
تصویر موخوره
عارضۀ دوشاخه شدن انتهای مو بر اثر خشکی، عوامل طبیعی یا کمبود مواد سازندۀ مو
فرهنگ فارسی عمید
(مَ لَ)
تأنیث مسخول. رجوع به مسخول شود، کواکب مسخوله، ستارگان ناشناخته و مجهول. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ صَ)
مؤنث محروص. رجوع به محروص شود
لغت نامه دهخدا
(مَ صَ)
مؤنث محصوص.
- رحم محصوصه، رحم حاصه. رحم ذات حص. (منتهی الارب). مقطوعه. بریده. یقال بین بنی فلان رحم حاصه،ای قد قطعوها و حصوها لایتواصلون علیها. (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَهْ)
به دنبالۀ چشم پنهان نگریستن. (منتهی الارب). به دنبال چشم پنهان به کسی نگریستن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(مَ صَ)
مؤنث مرصوص، نعت مفعولی از مصدر رص ّ. رجوع به رص و مرصوص شود، چاه به ارزیر برآورده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
ذخیره کرده شده. (غیاث اللغات) (آنندراج). تأنیث مذخور. رجوع به مذخور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
نخله مدخوله، خرمابن میان پوسیده. (منتهی الارب) ، عفنهالجوف. (متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، امراءه مدخوله، زن شوی دیده. (منتهی الارب) (صراح). رجوع به مدخوله شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ / لِ)
مدخوله. زن شوی دیده. که شوی با او هم بستر شود. زن که شوی با او بخفته است. (یادداشت مؤلف). زن دوشیزگی ربوده و شوی دیده. ضد باکره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ ثَ)
پراکنده و پریشان. (آنندراج) (غیاث). مؤنث مبثوث، گسترده. ج، مبثوثات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و زرابی مبثوثه. (قرآن 16/88). و رجوع به مادۀ قبل شود، چیز فاش شده. ج، مبثوثات. (ناظم الاطباء). و رجوع به معنی دوم مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
ابتر. دم بریده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ)
زن طلاق بائن یافته. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). زن به طلاق بائن کرده. زنی که او را طلاق داده اند. و رجوع به طلاق شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(سُ عَ)
با کسی برجستن جنگ را. (غیاث) (آنندراج). برجستن با کسی برای جنگ کردن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَغَ)
زمین باران نرم رسیده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ رَ / رِ)
آبگیر. جوی:
آب چون برد سوی آبخوره
چون گسست آب بر بماندخره.
ابوالعباس
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
زن خوش اندام خوش رنگ. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَوْ وِ صَ)
ارض مخوصه، زمینی که در آن برگ ارطی و الاء و عرفج و سنط باشد. (منتهی الارب). زمینی که در آن گیاههای خاردار با برگ باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مبخوص القدمین، مرد کم گوشت در پا. فی صفته صلی اﷲ علیه و آله: انه کان مبخوص العقبین، ای قلیل لحمها. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، برکنده چشم. (از منتهی الارب). و رجوع به ’بخص’ و مبخوس شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از میبخوشه
تصویر میبخوشه
میجوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبخوره
تصویر آبخوره
آبخوری نصفی، آبگیر، جوی جویبار
فرهنگ لغت هوشیار
ماخوذه در فارسی مونث ماخوذ برگرفته دریافت شده مونث ماخوذ: وجوه ماخوذه جمع ماخوذات
فرهنگ لغت هوشیار
مبذوله در فارسی مونث مبذول: بخشیده، پذیرفته و، انجام شده مونث مبذول: مساعی مبذوله جمع مبذولات
فرهنگ لغت هوشیار
مبثوثه در فارسی مونث مبثوت پراکنده، پریشان مونث مبثوث جمع مبثوثات
فرهنگ لغت هوشیار
مبعوثه در فارسی مونث مبعوث و بر گزیده نماینده بر گزیده مونث مبعوث: وکلای مبعوثه
فرهنگ لغت هوشیار
مبسوطه در فارسی مونث مبسوط گشاده گسترده فراخ پهن، فراخگفته مبسوط جمع مبسوطات
فرهنگ لغت هوشیار
مبروره در فارسی مونث مبرور: نیکی یافته نیکفرجام، پذیرفته، بی آک مونث مبرور جمع مبرورات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متخلصه
تصویر متخلصه
متخلصه در فارسی مونث متخلص: نامیده مونث متخلص جمع متخلصات
فرهنگ لغت هوشیار
متخصصه در فارسی مونث متخصص آزموده ورزیده کار شناس ویژه کار مونث متخصص جمع متخصصات
فرهنگ لغت هوشیار
مخصوصه در فارسی مونث مخصوص ویژه مونث مخصوص جمع مخصوصات، موضوع یالفظی کلی بود یالفظی جزوی. مثال موضوع جزوی آنکه گویی: زید دبیر است یا زید دبیر نیست واین را مخصوصه خوانند. یا ادویه مخصوصه. داروهایی که خاص یک مرض باشند ادویه ای که بالاخص برای درمان یک مرض یا یک عارضه بخصوص بکار برده شوند مانند تجویز اوابائین در نارساییهای قلب ادویه خاصه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرصوصه
تصویر مرصوصه
مونث موصوص جمع مرصوصات
فرهنگ لغت هوشیار
مدخوله در فارسی مونث مدخول: مرد دیده شوی دیده، درونیده، زن لاغر، زن تبه مغز، مخ میان پوسیده خرما بن میان پوسیده مونث مدخول. داخل شده، زنی که در عقل وی فساد بود، زن لاغر، خرمابن میان پوسیده، زن شوهر دیده غیر باکره جمع مدخولات
فرهنگ لغت هوشیار
((خُ رِ))
آفتی است که در موهای سر افتد و موجب شقه و نیمه شدن طولی تارهای مو شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماخوذه
تصویر ماخوذه
برگرفته
فرهنگ واژه فارسی سره