جدول جو
جدول جو

معنی مبتهل - جستجوی لغت در جدول جو

مبتهل
(مُ تَ هَِ)
تضرع کننده و زاری کننده و التماس کننده در دعا، مباهله کننده و نفرین کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مبتهل
(مُ تَ هََ)
ملعون. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مبتهج
تصویر مبتهج
خوش و خرم، مسرور، خشنود، خوشحال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستهل
تصویر مستهل
ماه نو که نمودار و آشکار شده، کنایه از ابتدای ماه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبتذل
تصویر مبتذل
چیزی که همه کس آن را دیده یا شنیده باشد، تکراری، فاقد جذابیت، خوار و ناپسند، پیش پاافتاده، بی ارج
فرهنگ فارسی عمید
(مُ بَتْ تَ لَ)
امراءه مبتله، زن جمیله، گویا که جامۀ حسن بر بدنش بریده اند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). این صفت برای مرد به کار نمی رود و این مبنی بر سماع است. (از اقرب الموارد) ، زن تمام خلقت میانه جسامت. (منتهی الارب) (ازناظم الاطباء) ، زنی که در عضوهایش نرمی و فروهشتگی باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَل ل)
تر گردیده شده، به شده از بیماری، نیکو حال شدۀ پس از لاغری و سختی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تِ)
مبتله. درخت که از بن آن نهالی برآمده جداگانه از آن مستغنی گردیده باشد. واحد و جمع در وی یکسان است. (آنندراج) (ازمنتهی الارب). خرمابنی که در کنار آن جنگ برآمده باشد و به حد بلوغ رسیده و مستغنی از آن خرمابن شده باشد. و واحد و جمع در آن مساوی است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُبَتْ تَ)
شتر نیکوی متناسب الخلقه. (ناظم الاطباء). صفتی است که مردان بدان وصف نشوند. (منتهی الارب). شتر فروهشته گوشت. و مرد را به صفت ’مبتل’ وصف نگویند لکن مبتله (م ب ت ت ل ) در صفت زن آرند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مبتله شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هَِ)
نبت مکتهل، گیاه به پایان درازی رسیده و سخت و قوی گردیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گیاه به نهایت رشد رسیده. (از اقرب الموارد) ، دوموشده. (ناظم الاطباء). کهل گردیده و دوموشده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اکتهال شود، مرغزار شکوفه و گل برآورده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ هَِ)
جمع واژۀ مبهله. (منتهی الارب). و رجوع به مبهله شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ)
ناقه مباهل، شتر ماده ای که او را بی پستان بند گذاشته باشند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ذَ)
نعت مفعولی از ابتذال. که همه گفته اند. که بسیار گفته اند. که بسیار شنوده اند. شعری یا مضمونی یا کلامی مبتذل، آنکه بسیار گفته شده باشد آنکه بسیار شنیده شده باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). هر روز استعمال شده و مستعمل. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). آنچه که در دسترس همه است. پیش پا افتاده و مستعمل.
- تشبیه مبتذل، تشبیهی است متداول که چون گفته شود بی آنکه مشبه دارای چندین صفت باشد همه کس یک صفت را از آن درک کنند. چنانکه وقتی گویند مثل برف مراد سردی آن نیست و همه دانند که مراد سپیدی آنست. یا در صفت جامۀ نیک شسته گویند مثل یاس، مراد عطر آن نیست بلکه سپیدی مقصود است. یا مثل برق که سرعت از آن فهمند نه نور و روشنائی، یا سوزندگی. و به عبارتی دیگر تشبیهی است سایر چون مثلی: مثل ابر بهار، سخت گریان. مثل الماس، برنده. مثل سرو، با قدی بلند و موزون. مثل بید، سخت لرزان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- سیف صدق المبتذل، شمشیر بران قاطع. (ناظم الاطباء) (از اقرب الوارد).
- فلان صدق المبتذل، یعنی سخت است در آنچه نفس او بذل میکند. (از ذیل اقرب الموارد).
- کلام و مثل مبتذل، که فراوان استعمال شود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَذِ)
بذله پوش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بذله پوش. باد روزه پوش. کهنه پوش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، کسی که عمل نفس خود کند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به متبذّل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَ)
شکافته شده. (ناظم الاطباء) ، شکفته مثل غنچۀ خرمابن. (آنندراج) (از منتهی الارب). شکفته شده مانند شکوفۀ خرمابن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِ)
افسونگر مار مزدگیرنده. (آنندراج). افسونگر مار که برای افسون خود مزد گیرد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِ)
حمار مبتقل، خر چرندۀ سبزه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تِ لَ)
مبتل. رجوع به مبتل شود
لغت نامه دهخدا
ابن الکمیت بن زید اسدی مملوک. و او را پنجاه ورقه شعر است. (از فهرست ابن الندیم). از اهالی کوفه بود و بر ابوالعباس سفاح در انبار وارد شد و نخست او را زندانی کردندو سپس آزاد گشت و در حدود سال 150 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 107 از المرزبانی و الاغانی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هَِ)
شادان. (غیاث) (آنندراج). شاد کننده و شاد و خرم و مسرور. (ناظم الاطباء). شاد. شادان. خوشحال. شادمان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ملوک آفاق به مخالّت دولت او مفتخر، و سلاطین جهان به مراسلت حضرت او مبتهج. (المعجم چ 1 دانشگاه ص 19).
- مبتهج شدن، شاد گشتن. مسرور شدن: به اخلاق و شمائل و افعال یکدیگر مبتهج شوند. (اوصاف الاشراف).
- مبتهج گردیدن، شاد شدن. مسرور گشتن:
و بر هیچ مقصود و مطلوب مظفر و منصور و مبتهج و مسرور نگردد. (سندبادنامه ص 224)
لغت نامه دهخدا
(مِ هََ)
سبک و چالاک. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هَِل ل)
باران که با شدت و همراه بانگ فروریزد، آسمان که ’هلل’ یعنی نخستین باران را فروریزد، کودک که هنگام ولادت صدای گریۀخود را بلند کند، و نیز هر متکلمی که صدای خویش را بلند یا کوتاه کند، قومی که هلال را ببینند. (از اقرب الموارد). جویندۀ ماه نو بینندۀ ماه نو، شهر و ماه که هلال آن هویدا گردد. (از اقرب الموارد) ، روی درخشنده از شادی، شمشیر از نیام کشنده. (ناظم الاطباء) ، ابر بارنده. و رجوع به استهلال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هَِ)
دعوی دروغ کننده به زنا. (از منتهی الارب). آنکه دعوی دروغ کند گوید زنا کردم و حال آنکه نکرده. (آنندراج) ، آن که افترای به دروغ میکند بر کسی و یا نسبت خیر میدهد به کسی که لایق و سزاوار آن نیست. (ناظم الاطباء) ، دشنام دهنده کسی را به چیزی که در وی بود. (از منتهی الارب) ، زاری کننده و الحاح نماینده در دعا. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه هر ساعت دعا کند و ساکت و خاموش نمیشود. (ناظم الاطباء). و رجوع به ابتهار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هََ)
مشهور به عشق فلان زن. (ناظم الاطباء). مشهور شده به عشق زنی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستهل
تصویر مستهل
روی درخشنده از شادی، جوینده هلال، بیننده ماه نو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبتل
تصویر مبتل
پا جوش نهالی که از درختی و کنار آن بروید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبتهج
تصویر مبتهج
مسرور، خشنود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبتهر
تصویر مبتهر
دروغپرداز، زاری کننده مویه گر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبتذل
تصویر مبتذل
آنچه بسیار شنوده اند، پیش پا افتاده و مستعمل، خوار و ناپسند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبتذل
تصویر مبتذل
((مُ تَ ذَ))
در دسترس همگان، فرومایه، پیش پا افتاده، بی ارزش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبتهج
تصویر مبتهج
((مُ تَ هِ))
شاد، خرم، مسرور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبتذل
تصویر مبتذل
پیش پا افتاده
فرهنگ واژه فارسی سره
بشاش، خرم، خوشدل، خوش، مسرور، شاد، شادمان، محظوظ، مشعوف، خشنود
متضاد: مغموم، ناشاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی ارزش، پست، پیش پاافتاده، سخیف، ناپسند، هجو، عوام پسند، بازاری، خوار، پست، فرومایه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شما آدم مبتذلی هستید: دیگران شما را مسخره می کنند.
دیگران عامیانه و مبتذل هستند: برخوردهائی نه زیاد دوستانه با اشخاص دارید.
دیگران مبتذلانه صحبت می کنند: نقشه هایتان با اطمینان عملی خواهند شد.
دوستان شما عامیانه و مبتذل هستند: در آینده شانس خواهید داشت. کتاب سرزمین رویاها
فرهنگ جامع تعبیر خواب