فکر کردن در امری اندیشیدن، اهتمام کردن، یا بی مبالات. بدون تفکر بی اندیشه: و از اقدام بی تحاشی آن قوم بر قصد ولایت چنو پادشاهی قادر و قاهر و اقتحام بی مبالات آن جماعت در غمار دیار... شکسته شد، بی قید و بند سهل انگار: ... هنرمند خوبی است لیکن در کارهایش کمی بی مبالاتی است
فکر کردن در امری اندیشیدن، اهتمام کردن، یا بی مبالات. بدون تفکر بی اندیشه: و از اقدام بی تحاشی آن قوم بر قصد ولایت چنو پادشاهی قادر و قاهر و اقتحام بی مبالات آن جماعت در غمار دیار... شکسته شد، بی قید و بند سهل انگار: ... هنرمند خوبی است لیکن در کارهایش کمی بی مبالاتی است
مقابل پایین، بخش بلند هر چیز، زبر مثلاً بالای کمد، جای بلند، پشته، تپه و مانند آن، قسمتی از اتاق یا تالار که دور از در قرار دارد، صدر مثلاً بفرمایید بالا بنشینید، کنایه از دارای مقام یا رتبۀ باارزش تر یا مهم تر، بهتر، برتر مثلاً در کلاس از همه بالاتر بود، قد و قامت، عالم مقدس در آسمان، اندازه، مقدار بالا و پست: کنایه از آسمان و زمین، برای مثال ولیکن خداوند بالا و پست / به عصیان در رزق بر کس نبست (سعدی۱ - ۳۳)
مقابلِ پایین، بخش بلند هر چیز، زِبَر مثلاً بالای کمد، جای بلند، پشته، تپه و مانند آن، قسمتی از اتاق یا تالار که دور از در قرار دارد، صدر مثلاً بفرمایید بالا بنشینید، کنایه از دارای مقام یا رتبۀ باارزش تر یا مهم تر، بهتر، برتر مثلاً در کلاس از همه بالاتر بود، قد و قامت، عالم مقدس در آسمان، اندازه، مقدار بالا و پست: کنایه از آسمان و زمین، برای مِثال ولیکن خداوند بالا و پست / به عصیان در رزق بر کس نبست (سعدی۱ - ۳۳)
در اصل مبارات بود، به معنی بیزاری زوجین از یکدیگر. (غیاث) (آنندراج). مخفف مباراه عربی. (فرهنگ فارسی معین) : گر دم خلع و مبارا میرود بد مبین ذکر بخارا میرود. مولوی. و رجوع به مبارات و مباراه شود
در اصل مبارات بود، به معنی بیزاری زوجین از یکدیگر. (غیاث) (آنندراج). مخفف مباراه عربی. (فرهنگ فارسی معین) : گر دم خلع و مبارا میرود بد مبین ذکر بخارا میرود. مولوی. و رجوع به مبارات و مباراه شود
دعایی و نفرینی) مباد. (ناظم الاطباء). نبادا. خدا کند که نبود. نباید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). استعمال این لفظ در صورتی معقول است که نبودن آن امر هم متوقع باشد امّا در صورت تیقن وقوع بیجا است. (آنندراج) : برو آفرین کرد کاوس شاه که بی تو مبادا کلاه و سپاه. فردوسی. خود آزردنی نیست در دین ما مبادا بدی کردن آئین ما. فردوسی. چو از شاه پردخته شد تختگاه نبادا کلاه و مبادا سپاه. فردوسی. مبادا زن که بیند روی ایشان که گیرد ناستوده خوی ایشان. (ویس و رامین). دوش نامه ای رسیده است از خواجه احمد عبدالصمد... که کجات و جقراق... می جنبد از غیبت من (التونتاش) مبادا که ناگاه خللی افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 80). مبادا که مکر تو چون مکر غوک شود. (کلیله و دمنه). جز این یکسر ندارد شخص عالم مبادا کز سرش موئی شود کم. نظامی. مبادا کز سر تندی و تیزی کند در زیر آب آتش ستیزی. نظامی. مبادا دولت از نزدیک او دور مبادا تاج را بی فرق او نور. نظامی. چندین جفا بروی مپسند مبادا که فردای قیامت به از تو باشد. (گلستان). دل زیردستان نباید شکست مبادا که روزی شوی زیردست. سعدی. چو ملاح آمدش تا دست گیرد مبادا کاندر آن حالت بمیرد. (گلستان). درج محبت، بر مهر خود نیست یارب مبادا کام رقیبان. حافظ. مبادا کافران از حال حجله نشینان سراپردۀ عصمت... اطلاع یابند... در نهان خانه رامسدود کرد. (حبیب السیر). - روز مبادا، روز سخت. روز بد. روزنیاز. روز احتیاج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادۀ قبل شود
دعایی و نفرینی) مباد. (ناظم الاطباء). نبادا. خدا کند که نبود. نباید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). استعمال این لفظ در صورتی معقول است که نبودن آن امر هم متوقع باشد امّا در صورت تیقن وقوع بیجا است. (آنندراج) : برو آفرین کرد کاوس شاه که بی تو مبادا کلاه و سپاه. فردوسی. خود آزردنی نیست در دین ما مبادا بدی کردن آئین ما. فردوسی. چو از شاه پردخته شد تختگاه نبادا کلاه و مبادا سپاه. فردوسی. مبادا زن که بیند روی ایشان که گیرد ناستوده خوی ایشان. (ویس و رامین). دوش نامه ای رسیده است از خواجه احمد عبدالصمد... که کجات و جقراق... می جنبد از غیبت من (التونتاش) مبادا که ناگاه خللی افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 80). مبادا که مکر تو چون مکر غوک شود. (کلیله و دمنه). جز این یکسر ندارد شخص عالم مبادا کز سرش موئی شود کم. نظامی. مبادا کز سر تندی و تیزی کند در زیر آب آتش ستیزی. نظامی. مبادا دولت از نزدیک او دور مبادا تاج را بی فرق او نور. نظامی. چندین جفا بروی مپسند مبادا که فردای قیامت به از تو باشد. (گلستان). دل زیردستان نباید شکست مبادا که روزی شوی زیردست. سعدی. چو ملاح آمدش تا دست گیرد مبادا کاندر آن حالت بمیرد. (گلستان). درج محبت، بر مهر خود نیست یارب مبادا کام رقیبان. حافظ. مبادا کافران از حال حجله نشینان سراپردۀ عصمت... اطلاع یابند... در نهان خانه رامسدود کرد. (حبیب السیر). - روز مبادا، روز سخت. روز بد. روزنیاز. روز احتیاج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادۀ قبل شود
گرفتار. (ناظم الاطباء). دچار. گرفتار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رسم الخط فارسی از ’مبتلی’ (م ت لا) عربی است: رهاند خرد مرد را از بلا مبادا کسی در بلا مبتلا. فردوسی. پس چرا چون منی که بی مثلم به چنین حبس مبتلا باشم. مسعودسعد. هر که بر درگاه پادشاهان... مبتلا بود به دام مضرت... پادشاه را تعجیل نشایست فرمود در فرستادن او به جانب خصم. (کلیله و دمنه). گفتم ز اسرار باغ هیچ شنیدی بگوی گفت دل بلبل است در کف گل مبتلا. خاقانی. ، دلباخته. عاشق: جهاندار از آن چامه و چنگ اوی ز دیدار و بالا و فرهنگ اوی برو بر بدانگونه شد مبتلا که گفتی دلش گشت گنج بلا. فردوسی. دلش گرچه به شیرین مبتلا بود به ترک مملکت گفتن خطا بود. نظامی. ایکاش برفتادی برقع ز روی لیلی تا مدعی نبودی مجنون مبتلا را. سعدی. ، رنجور و گرفتار درد و رنج. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). بیمار: تو هفت کشور بگرفته ای مخالف تو ز هفت چرخ شده مبتلا به هفت اندام. مسعودسعد. - مبتلا شدن، مبتلا گردیدن. گرفتار شدن. دچار شدن: تخم وفاست عقل بتو مبتلا شده گر مر ترا ز تخم وفا برگ و بر جفاست. ناصرخسرو. گر زنده ای ز بهر چه با دین چو مرده ای گر نه دلت به دام هوا مبتلا شده ست. ناصرخسرو. مانع... سعادت... نهمتی حقیر است که مردمان بدان مبتلاشده اند. (کلیله و دمنه). هر که دهندش و نستاند مبتلاشود بدانکه خواهد و ندهندش. (کیمیای سعادت). تنها نه من به خال لبت مبتلا شدم بر هر که بنگری به همین درد مبتلا است. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 431). آخر عمر به ضعف پیری مبتلا شده بود. (اوصاف الاشراف). و رجوع به مبتلی شود. - مبتلا کردن، گرفتارکردن: چون انس گرفت و مهر پیوست بازش به فراق مبتلا کن. سعدی. - مبتلا گردانیدن، اسیر و گرفتارکردن: به بند بلا مبتلا گردانیده است. (گلستان). - مبتلا گردیدن، مبتلاگشتن. مبتلا شدن. گرفتار شدن: و آنگاه به انواع بلا مبتلا گردد. (کلیله و دمنه). و هر که علم بداند و بدان کار نکند بمنزلت کسی باشد که مخافت راهی را می شناسد اما ارتکاب کند تا به قطع و غارت مبتلا گردد. (کلیله و دمنه). هرگاه دو دوست به مداخلت شریری مبتلا گردند هر آینه میان ایشان جدایی افتد. (کلیله ودمنه). چون قوت احصانش نباشد به عصیان مبتلا گردد. (گلستان). - مبتلا گشتن، گرفتار شدن: مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلا وندر چمن فکنده ز فریاد غلغلی. حافظ. - ، رنجور و بیمار گشتن: از قضای آسمان استاد ما گشت رنجور و سقیم و مبتلا. مولوی. - مبتلا ماندن، گرفتار شدن. دلباخته شدن. دچار شدن: ملامتگوی بی حاصل نداند درد سعدی را مگر وقتی که درکویی به رویی مبتلا ماند. سعدی. و رجوع به مبتلی شود
گرفتار. (ناظم الاطباء). دچار. گرفتار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رسم الخط فارسی از ’مبتلی’ (م ُ ت َ لا) عربی است: رهاند خرد مرد را از بلا مبادا کسی در بلا مبتلا. فردوسی. پس چرا چون منی که بی مثلم به چنین حبس مبتلا باشم. مسعودسعد. هر که بر درگاه پادشاهان... مبتلا بود به دام مضرت... پادشاه را تعجیل نشایست فرمود در فرستادن او به جانب خصم. (کلیله و دمنه). گفتم ز اسرار باغ هیچ شنیدی بگوی گفت دل بلبل است در کف گل مبتلا. خاقانی. ، دلباخته. عاشق: جهاندار از آن چامه و چنگ اوی ز دیدار و بالا و فرهنگ اوی برو بر بدانگونه شد مبتلا که گفتی دلش گشت گنج بلا. فردوسی. دلش گرچه به شیرین مبتلا بود به ترک مملکت گفتن خطا بود. نظامی. ایکاش برفتادی برقع ز روی لیلی تا مدعی نبودی مجنون مبتلا را. سعدی. ، رنجور و گرفتار درد و رنج. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). بیمار: تو هفت کشور بگرفته ای مخالف تو ز هفت چرخ شده مبتلا به هفت اندام. مسعودسعد. - مبتلا شدن، مبتلا گردیدن. گرفتار شدن. دچار شدن: تخم وفاست عقل بتو مبتلا شده گر مر ترا ز تخم وفا برگ و بر جفاست. ناصرخسرو. گر زنده ای ز بهر چه با دین چو مرده ای گر نه دلت به دام هوا مبتلا شده ست. ناصرخسرو. مانع... سعادت... نهمتی حقیر است که مردمان بدان مبتلاشده اند. (کلیله و دمنه). هر که دهندش و نستاند مبتلاشود بدانکه خواهد و ندهندش. (کیمیای سعادت). تنها نه من به خال لبت مبتلا شدم بر هر که بنگری به همین درد مبتلا است. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 431). آخر عمر به ضعف پیری مبتلا شده بود. (اوصاف الاشراف). و رجوع به مبتلی شود. - مبتلا کردن، گرفتارکردن: چون انس گرفت و مهر پیوست بازش به فراق مبتلا کن. سعدی. - مبتلا گردانیدن، اسیر و گرفتارکردن: به بند بلا مبتلا گردانیده است. (گلستان). - مبتلا گردیدن، مبتلاگشتن. مبتلا شدن. گرفتار شدن: و آنگاه به انواع بلا مبتلا گردد. (کلیله و دمنه). و هر که علم بداند و بدان کار نکند بمنزلت کسی باشد که مخافت راهی را می شناسد اما ارتکاب کند تا به قطع و غارت مبتلا گردد. (کلیله و دمنه). هرگاه دو دوست به مداخلت شریری مبتلا گردند هر آینه میان ایشان جدایی افتد. (کلیله ودمنه). چون قوت احصانش نباشد به عصیان مبتلا گردد. (گلستان). - مبتلا گشتن، گرفتار شدن: مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلا وندر چمن فکنده ز فریاد غلغلی. حافظ. - ، رنجور و بیمار گشتن: از قضای آسمان استاد ما گشت رنجور و سقیم و مبتلا. مولوی. - مبتلا ماندن، گرفتار شدن. دلباخته شدن. دچار شدن: ملامتگوی بی حاصل نداند درد سعدی را مگر وقتی که درکویی به رویی مبتلا ماند. سعدی. و رجوع به مبتلی شود
شهری است در شمال غربی هندوستان از ایالت پنجاب در دامنۀ کوه هیمالیا واقع در 272 هزارگزی شمالی دهلی. سکنۀ آن 62000 تن و مرکز تجارتی و صنعتی است و محصول مهم آن گندم است. (از لاروس بزرگ). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 1 شود
شهری است در شمال غربی هندوستان از ایالت پنجاب در دامنۀ کوه هیمالیا واقع در 272 هزارگزی شمالی دهلی. سکنۀ آن 62000 تن و مرکز تجارتی و صنعتی است و محصول مهم آن گندم است. (از لاروس بزرگ). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 1 شود
جمع واژۀ مبلغ. به محاورۀ فارسی مال راگویند. (آنندراج). وجوه. پولها. (فرهنگ فارسی معین). مبلغها و زرهای بسیار. (ناظم الاطباء) : تا به چهل سال که بالغ شود خرج سفرهاش مبالغ شود. نظامی. ، جمع واژۀ مبلغ. بسیار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مقدارها. (فرهنگ فارسی معین) : و هم در لحظه دو هزار پری را اسیر کردند و مبالغی ویرانی بکردند. (اسکندرنامه نسخۀ خطی سعید نفیسی). وزیر گفت ای پادشاه در آنجا مبالغی بستانهای خوش و آبهای روان پدید آمده است. (جوامعالحکایات). در استماع کلمات آن فرستادگان مبالغ تحامل ایشان را تحمل فرماید. (المعجم چ دانشگاه ص 16). و نهان و آشکارا خود را به بلاد مسلمانان می افکندند خصوصاً از قهستان که مبالغی خلق جلا کردند. (جهانگشای جوینی)
جَمعِ واژۀ مبلغ. به محاورۀ فارسی مال راگویند. (آنندراج). وجوه. پولها. (فرهنگ فارسی معین). مبلغها و زرهای بسیار. (ناظم الاطباء) : تا به چهل سال که بالغ شود خرج سفرهاش مبالغ شود. نظامی. ، جَمعِ واژۀ مبلغ. بسیار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مقدارها. (فرهنگ فارسی معین) : و هم در لحظه دو هزار پری را اسیر کردند و مبالغی ویرانی بکردند. (اسکندرنامه نسخۀ خطی سعید نفیسی). وزیر گفت ای پادشاه در آنجا مبالغی بستانهای خوش و آبهای روان پدید آمده است. (جوامعالحکایات). در استماع کلمات آن فرستادگان مبالغ تحامل ایشان را تحمل فرماید. (المعجم چ دانشگاه ص 16). و نهان و آشکارا خود را به بلاد مسلمانان می افکندند خصوصاً از قهستان که مبالغی خلق جلا کردند. (جهانگشای جوینی)
از ’مبالاه’ عربی، باک داشتن. (دهار) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (غیاث) (آنندراج) ، اندیشه کردن. (غیاث). التفات کردن. (آنندراج). مأخوذ از تازی تدبیر و اندیشه و تفکر در کار و قید و توجه و بصیرت و آگاهی. (ناظم الاطباء). - بی مبالات، بی تدبیر و بی قید و بی فکر و اندیشه و بی پروا و بی اعتناء. (ناظم الاطباء). - قلت مبالات، بی توجهی و غفلت. (ناظم الاطباء)
از ’مبالاه’ عربی، باک داشتن. (دهار) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (غیاث) (آنندراج) ، اندیشه کردن. (غیاث). التفات کردن. (آنندراج). مأخوذ از تازی تدبیر و اندیشه و تفکر در کار و قید و توجه و بصیرت و آگاهی. (ناظم الاطباء). - بی مبالات، بی تدبیر و بی قید و بی فکر و اندیشه و بی پروا و بی اعتناء. (ناظم الاطباء). - قلت مبالات، بی توجهی و غفلت. (ناظم الاطباء)
از ’ب ل ی’، التفات کردن و باک داشتن. ما ابالیه و به بالاً و باله و بلاء و مبالاه. التفات نمی کنم و باک نمی دارم و کذلک لم ابال و لم ابل و لم ابل بکسر لام. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
از ’ب ل ی’، التفات کردن و باک داشتن. ما ابالیه و به بالاً و باله و بلاء و مبالاه. التفات نمی کنم و باک نمی دارم و کذلک لم ابال و لم ابل و لم ابل بکسر لام. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
فکر کردن در امری اندیشیدن، اهتمام کردن، یا بی مبالات. بدون تفکر بی اندیشه: و از اقدام بی تحاشی آن قوم بر قصد ولایت چنو پادشاهی قادر و قاهر و اقتحام بی مبالات آن جماعت در غمار دیار... شکسته شد، بی قید و بند سهل انگار: ... هنرمند خوبی است لیکن در کارهایش کمی بی مبالاتی است. اهتمام کردن
فکر کردن در امری اندیشیدن، اهتمام کردن، یا بی مبالات. بدون تفکر بی اندیشه: و از اقدام بی تحاشی آن قوم بر قصد ولایت چنو پادشاهی قادر و قاهر و اقتحام بی مبالات آن جماعت در غمار دیار... شکسته شد، بی قید و بند سهل انگار: ... هنرمند خوبی است لیکن در کارهایش کمی بی مبالاتی است. اهتمام کردن