سرو کوهی، درختی خودرو و بلند از خانوادۀ سرو با چوبی سخت و برگ های مرکب که در کوه ها و کنارۀ جنگل ها می روید و پوست آن مصرف دارویی دارد، عرعر، ابهل، وهل، ارجا، ارس
سَروِ کوهی، درختی خودرو و بلند از خانوادۀ سرو با چوبی سخت و برگ های مرکب که در کوه ها و کنارۀ جنگل ها می روید و پوست آن مصرف دارویی دارد، عَرعَر، اَبهَل، وُهل، ارجا، اُرس
یاری دهنده، کمک کننده، مددکار، دستیار، دستگیر، برای مثال در کار عشق دیده مرا پایمرد بود / هر دردسر که دیدم از این پایمرد خاست (خاقانی - ۷۴۷)، شفیع، میانجی
یاری دهنده، کمک کننده، مددکار، دستیار، دستگیر، برای مِثال در کار عشق دیده مرا پایمرد بود / هر دردسر که دیدم از این پایمرد خاست (خاقانی - ۷۴۷)، شفیع، میانجی
قریه ای است از قرای بخارا. (انجمن آرا) (آنندراج). از قرای بخارا بر راه نسف. (از معجم البلدان). قریۀ بزرگ و زیبایی است در راه بخارا از نواحی نخشب. (از انساب سمعانی). از حدود قرشی و ظاهراً بر ساحل جیجون است.... (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و قالب او به دیه مایمرغ از ناحیت رود بارزم، در خاک کردند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران، ص 234)
قریه ای است از قرای بخارا. (انجمن آرا) (آنندراج). از قرای بخارا بر راه نسف. (از معجم البلدان). قریۀ بزرگ و زیبایی است در راه بخارا از نواحی نخشب. (از انساب سمعانی). از حدود قرشی و ظاهراً بر ساحل جیجون است.... (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و قالب او به دیه مایمرغ از ناحیت رود بارزم، در خاک کردند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران، ص 234)
نام حکیمی است که زال در خدمت او کسب کمال کرد. (برهان) (آنندراج) : سام که سیمرغ پسرگیر داشت بود جوان گرچه پسر پیر داشت. نظامی (مخزن الاسرار ص 84). رجوع به کلمه فوق شود
نام حکیمی است که زال در خدمت او کسب کمال کرد. (برهان) (آنندراج) : سام که سیمرغ پسرگیر داشت بود جوان گرچه پسر پیر داشت. نظامی (مخزن الاسرار ص 84). رجوع به کلمه فوق شود
مال. دارایی: مایملک او تنها یک خانه و یک مزرعه بود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، (اصطلاح فقهی ومدنی) قسمت مثبت از دارایی شخص را گویند، شامل دیون نمی شود. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی)
مال. دارایی: مایملک او تنها یک خانه و یک مزرعه بود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، (اصطلاح فقهی ومدنی) قسمت مثبت از دارایی شخص را گویند، شامل دیون نمی شود. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی)
درختچه ای است که در ارتفاعات جنگلهای کرانۀ دریای مازندران می روید. آن را در رامیان ’مای مرز’ و در نور ’کجور دیس’ می خوانند. دانۀ آن به نام ابهل... معروف می باشد و در پزشکی برای سقط جنین مصرف می شود. (جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 253-254). درختچه ای است و در بین ارتفاعات 1800 و 2500گزی درشمال ایران وجود دارد. (گااوبا، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گونه ای از سرو کوهی و میوۀ آن ابهل است وجنین را ساقط کند. ابهل. صفینه. (یادداشت ایضاً)
درختچه ای است که در ارتفاعات جنگلهای کرانۀ دریای مازندران می روید. آن را در رامیان ’مای مرز’ و در نور ’کجور دیس’ می خوانند. دانۀ آن به نام ابهل... معروف می باشد و در پزشکی برای سقط جنین مصرف می شود. (جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 253-254). درختچه ای است و در بین ارتفاعات 1800 و 2500گزی درشمال ایران وجود دارد. (گااوبا، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گونه ای از سرو کوهی و میوۀ آن ابهل است وجنین را ساقط کند. ابهل. صفینه. (یادداشت ایضاً)
آنچه که شناخته شده. (فرهنگ فارسی معین) (از جانسون) ، به صیغۀ مجهول کنایه از اثاث البیت و رخت خانه و در مصطلحات الشعرا نوشته تمامت مال که ته بساط کسی باشد... (بهار عجم)... مراد متاع خانه و مالی که ته بساط کسی باشد. (غیاث) (آنندراج). همه دارایی. (ناظم الاطباء) : شاید ای تاک، از پسر هم بهره ای باشد ترا از چه رو مایعرف خود صرف دختر می کنی. ملاطغرا (از بهار عجم و آنندراج)
آنچه که شناخته شده. (فرهنگ فارسی معین) (از جانسون) ، به صیغۀ مجهول کنایه از اثاث البیت و رخت خانه و در مصطلحات الشعرا نوشته تمامت مال که ته بساط کسی باشد... (بهار عجم)... مراد متاع خانه و مالی که ته بساط کسی باشد. (غیاث) (آنندراج). همه دارایی. (ناظم الاطباء) : شاید ای تاک، از پسر هم بهره ای باشد ترا از چه رو مایعرف خود صرف دختر می کنی. ملاطغرا (از بهار عجم و آنندراج)
نام موضعی بوده است ظاهراً میان همدان و کاشان و آنجا مصاف افتاده است میان سلطان مسعود سلجوقی و المسترشد باﷲ خلیفۀ عباسی و مسترشد گرفتار لشکریان مسعود گشته و بمراغه افتاده و در این شهر بدست گروهی از ملاحده کشته شده است. (از مجمل التواریخ و القصص ص 453). و نیز رجوع به دای مرگ شود
نام موضعی بوده است ظاهراً میان همدان و کاشان و آنجا مصاف افتاده است میان سلطان مسعود سلجوقی و المسترشد باﷲ خلیفۀ عباسی و مسترشد گرفتار لشکریان مسعود گشته و بمراغه افتاده و در این شهر بدست گروهی از ملاحده کشته شده است. (از مجمل التواریخ و القصص ص 453). و نیز رجوع به دای مرگ شود
احمد بن علی، مکنی به ابونصر که از ابوعمرو محمد بن محمد بن جابر و ابوسعید خلیل بن احمد و دیگران استماع کرد و مرد صادق و ثقه بود و به سال 403 در سن 61 سالگی درگذشت. (از معجم البلدان) فضل بن نصر مکنی به ابوالعباس که از عباس بن عبدالله سمرقندی روایت دارد و بکر بن محمد بن احمدالفقیه از او روایت کرده است. (از معجم البلدان)
احمد بن علی، مکنی به ابونصر که از ابوعمرو محمد بن محمد بن جابر و ابوسعید خلیل بن احمد و دیگران استماع کرد و مرد صادق و ثقه بود و به سال 403 در سن 61 سالگی درگذشت. (از معجم البلدان) فضل بن نصر مکنی به ابوالعباس که از عباس بن عبدالله سمرقندی روایت دارد و بکر بن محمد بن احمدالفقیه از او روایت کرده است. (از معجم البلدان)
دهی از دهستان زهان بخش قاین شهرستان بیرجند، در 62 هزارگزی جنوب خاوری قاین. سکنۀ آن 80 تن آب آنجا از قنات، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9) ، کنایه از نابود شدن. از میان رفتن. ضایع شدن: چو سرمه ای است غبار وجود من صائب به باد میرود ازیک نفس کشیدن چشم. صائب
دهی از دهستان زهان بخش قاین شهرستان بیرجند، در 62 هزارگزی جنوب خاوری قاین. سکنۀ آن 80 تن آب آنجا از قنات، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9) ، کنایه از نابود شدن. از میان رفتن. ضایع شدن: چو سرمه ای است غبار وجود من صائب به باد میرود ازیک نفس کشیدن چشم. صائب
شفیع. خواهشگر. شفاعت کننده. میانجی. واسطه: اما صاحب دیوان سوری را شفیع کرده اند [ترکمانان سلجوقی] تا پایمرد باشد. (تاریخ بیهقی). میان این کار درآیدو پایمرد باشد و دل خداوند سلطان را خوش کند تا عذرما پذیرفته آید. (تاریخ بیهقی). هر زمستان خوارزمشاه آلتون تاش ما را و قوم ما را و چهارپای ما را به ولایت خود جای دادی تا بهارگاه و پایمرد خواجۀ بزرگ بودی. (تاریخ بیهقی). بوالحسن خلف و شیروان که ایشان را پایمرد کرده بود و سوی ایشان پیغامها داده شفاعت کردند تا امیر آن عذر پذیرفت. (تاریخ بیهقی). چون مدتی سخت دراز [فضل ربیع] در عطلت ماند پایمردان خاستند و دل مأمون را نرم کردند بروی. (تاریخ بیهقی). بنزدیک او پایمردم تو باش بدین درد درمان دردم تو باش. اسدی. بیک شهادت سربسته مرد احمد باش که پایمرد سران اوست در سرای جزا. خاقانی. ، مددکار. یاری دهنده. معین. دستگیر. (برهان). یار و یاور. دستیار. همدست: پدر پیر شد پایمردش جوان جوانی خردمند و روشن روان. فردوسی. همانا ترا من بسم پایمرد برآتش مگر برزنم آب سرد. فردوسی. از آن شیر باشاه لختی بخورد چنین گفت پس با زن پایمرد. فردوسی. که باید که باشد مرا پایمرد از آن سرفرازان روز نبرد. فردوسی. سوارو پیاده بکردار گرد بر آن لشکر گشن شد پایمرد. فردوسی. چو برخواند کاوه همه محضرش سبک سوی پیران آن کشورش خروشید کای پایمردان دیو بریده دل از ترس گیهان خدیو. فردوسی. پدر پیر شد پایمردش پسر جوانی خردمند و با زور و فر. فردوسی. گفتم که پایمرد وسیلت که باشدم گفتا که بهتر از کرم او کسی دگر؟. انوری. از وی [از عمر] جز تجربت و ممارست عوضی نماند که وقت پیری پایمردی یا دستگیری تواند بود. (کلیله و دمنه). کارم از دست پایمرد گذشت آهم از چرخ لاجورد گذشت. خاقانی. روزی ز وثاق پایمردی می آمدم آفتاب زردی. خاقانی (از فرهنگ رشیدی). ای زهر تو دستگیر تریاق وی درد تو پایمرد درمان هر کس که نیوشد این قصیده در حد عراق یا خراسان داند که تو نیک پایمردی خاقانی را بصدر خاقان. خاقانی. در کار عشق دیده مرا پایمرد بود هر دردسر که دیدم ازین پایمرد خاست. خاقانی. خاقانی را جهان سرآمد دریاب که نیست پایمردش. خاقانی. بپرسید کای مجلس آرای مرد که بود اندر این مجلست پایمرد. (بوستان). دید پامرد آن همایون خواجه را اندر آن شب خواب درصدر سرا خواجه گفت ای پایمرد بانمک آنچه می گفتی شنیدم یک بیک. مولوی. باز را گویند رورو بازگرد از سر ما دست دار ای پایمرد. مولوی. واقعۀ آن وام او مشهور شد پایمرد از درد او رنجور شد. مولوی. ، خدمتکار
شفیع. خواهشگر. شفاعت کننده. میانجی. واسطه: اما صاحب دیوان سوری را شفیع کرده اند [ترکمانان سلجوقی] تا پایمرد باشد. (تاریخ بیهقی). میان این کار درآیدو پایمرد باشد و دل خداوند سلطان را خوش کند تا عذرما پذیرفته آید. (تاریخ بیهقی). هر زمستان خوارزمشاه آلتون تاش ما را و قوم ما را و چهارپای ما را به ولایت خود جای دادی تا بهارگاه و پایمرد خواجۀ بزرگ بودی. (تاریخ بیهقی). بوالحسن خلف و شیروان که ایشان را پایمرد کرده بود و سوی ایشان پیغامها داده شفاعت کردند تا امیر آن عذر پذیرفت. (تاریخ بیهقی). چون مدتی سخت دراز [فضل ربیع] در عطلت ماند پایمردان خاستند و دل مأمون را نرم کردند بروی. (تاریخ بیهقی). بنزدیک او پایمردم تو باش بدین درد درمان دردم تو باش. اسدی. بیک شهادت سربسته مرد احمد باش که پایمرد سران اوست در سرای جزا. خاقانی. ، مددکار. یاری دهنده. معین. دستگیر. (برهان). یار و یاور. دستیار. همدست: پدر پیر شد پایمردش جوان جوانی خردمند و روشن روان. فردوسی. همانا ترا من بَسَم پایمرد برآتش مگر برزنم آب سرد. فردوسی. از آن شیر باشاه لختی بخورد چنین گفت پس با زن پایمرد. فردوسی. که باید که باشد مرا پایمرد از آن سرفرازان روز نبرد. فردوسی. سوارو پیاده بکردار گرد بر آن لشکر گشن شد پایمرد. فردوسی. چو برخواند کاوه همه محضرش سبک سوی پیران آن کشورش خروشید کای پایمردان دیو بریده دل از ترس گیهان خدیو. فردوسی. پدر پیر شد پایمردش پسر جوانی خردمند و با زور و فر. فردوسی. گفتم که پایمرد وسیلت که باشدم گفتا که بهتر از کرم او کسی دگر؟. انوری. از وی [از عمر] جز تجربت و ممارست عوضی نماند که وقت پیری پایمردی یا دستگیری تواند بود. (کلیله و دمنه). کارم از دست پایمرد گذشت آهم از چرخ لاجورد گذشت. خاقانی. روزی ز وثاق پایمردی می آمدم آفتاب زردی. خاقانی (از فرهنگ رشیدی). ای زهر تو دستگیر تریاق وی درد تو پایمرد درمان هر کس که نیوشد این قصیده در حد عراق یا خراسان داند که تو نیک پایمردی خاقانی را بصدر خاقان. خاقانی. در کار عشق دیده مرا پایمرد بود هر دردسر که دیدم ازین پایمرد خاست. خاقانی. خاقانی را جهان سرآمد دریاب که نیست پایمردش. خاقانی. بپرسید کای مجلس آرای مرد که بود اندر این مجلست پایمرد. (بوستان). دید پامرد آن همایون خواجه را اندر آن شب خواب درصدر سرا خواجه گفت ای پایمرد بانمک آنچه می گفتی شنیدم یک بیک. مولوی. باز را گویند رَورَو بازگرد از سر ما دست دار ای پایمرد. مولوی. واقعۀ آن وام او مشهور شد پایمرد از درد او رنجور شد. مولوی. ، خدمتکار
دیدن سیمرغ به خواب، دلیل بر پادشاهی بود. اگر سیمرغ در خانه او فرود آمد، دلیل که پادشاهی درخانه او فرود آید. اگر بیند که بچه سیمرغ را برگرفت، دلیل که در پناه پادشاه رود. جابر مغربی دیدن سیمرغ در خواب بر چهار وجه است. اول: پادشاه. دوم: مردی بزرگ. سوم: ولایت. چهارم: زنی صاحب جمال. اگر بیند سیمرغ ماده را بکشت، دلیل که دوشیزگی دختری را ببرد. اگر بیند سیمرغ از دست او بپرید، دلیل که زن را طلاق گوید.
دیدن سیمرغ به خواب، دلیل بر پادشاهی بود. اگر سیمرغ در خانه او فرود آمد، دلیل که پادشاهی درخانه او فرود آید. اگر بیند که بچه سیمرغ را برگرفت، دلیل که در پناه پادشاه رود. جابر مغربی دیدن سیمرغ در خواب بر چهار وجه است. اول: پادشاه. دوم: مردی بزرگ. سوم: ولایت. چهارم: زنی صاحب جمال. اگر بیند سیمرغ ماده را بکشت، دلیل که دوشیزگیِ دختری را ببرد. اگر بیند سیمرغ از دست او بپرید، دلیل که زن را طلاق گوید.