گناهکار. (ناظم الاطباء) (آنندراج). گناهکار شمرده شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بزهکار. مقابل معصوم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پس اگر شیعه از برای آنکه محمد و علی و... را دوستر دارند و به متابعت سنت نام ایشان بر فرزندان نهند مأثوم و مأخوذ نباشند. (کتاب النقض ص 441)
گناهکار. (ناظم الاطباء) (آنندراج). گناهکار شمرده شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بزهکار. مقابل معصوم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پس اگر شیعه از برای آنکه محمد و علی و... را دوستر دارند و به متابعت سنت نام ایشان بر فرزندان نهند مأثوم و مأخوذ نباشند. (کتاب النقض ص 441)
سخن نقل کرده شده و روایت شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). منقول. روایت شدۀ خلف از سلف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : همه اخبار در بزرگی او به بر عقل نص و مأثور است. مسعودسعد. او در اطفای آن جمره و تسکین فتنه آثار مأثور و مساعی مشکور نمود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 437). - حدیث مأثور، سخنی که خلف از سلف روایت کرده اند و در قول علی (ع) : لست بمأثور فی دینی، یعنی نیستم از کسانی که نقل کرده شود از ایشان شر در دین. مأبور به جای مأثور نیز آمده. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مأبور شود. - دعای مأثور، دعایی که از زمانهای دیرین از شخصی به شخصی دیگر رسیده باشد. (فرهنگ فارسی معین). - ، بعیر مأثور، شتری که رندیده شده باشد باطن سپل او. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ، شمشیر گوهردار. (دهار). - سیف مأثور، تیغی که بر متن آن نشان باشد یا تیغی که متن آن از آهن نرم و دم آن از آهن سخت باشد. یا تیغی است از عمل جن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ، اثرپذیره شده. در لغت عرب بدین معانی نیامده مگر فارسیان می آرند صحیح به جای آن متأثر است، جزا داده شده. (غیاث) (آنندراج)
سخن نقل کرده شده و روایت شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). منقول. روایت شدۀ خلف از سلف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : همه اخبار در بزرگی او به بر عقل نص و مأثور است. مسعودسعد. او در اطفای آن جمره و تسکین فتنه آثار مأثور و مساعی مشکور نمود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 437). - حدیث مأثور، سخنی که خلف از سلف روایت کرده اند و در قول علی (ع) : لست بمأثور فی دینی، یعنی نیستم از کسانی که نقل کرده شود از ایشان شر در دین. مأبور به جای مأثور نیز آمده. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مأبور شود. - دعای مأثور، دعایی که از زمانهای دیرین از شخصی به شخصی دیگر رسیده باشد. (فرهنگ فارسی معین). - ، بعیر مأثور، شتری که رندیده شده باشد باطن سپل او. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ، شمشیر گوهردار. (دهار). - سیف مأثور، تیغی که بر متن آن نشان باشد یا تیغی که متن آن از آهن نرم و دم آن از آهن سخت باشد. یا تیغی است از عمل جن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ، اثرپذیره شده. در لغت عرب بدین معانی نیامده مگر فارسیان می آرند صحیح به جای آن متأثر است، جزا داده شده. (غیاث) (آنندراج)
ظلم و تعدی. (ناظم الاطباء) ، گناه. مأثم. (از اقرب الموارد) ، آنچه انسان بدان وسیله گناه کند. (از اقرب الموارد). چیزی که سبب گناه شود. مایۀ گناه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
ظلم و تعدی. (ناظم الاطباء) ، گناه. مأثم. (از اقرب الموارد) ، آنچه انسان بدان وسیله گناه کند. (از اقرب الموارد). چیزی که سبب گناه شود. مایۀ گناه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
کردار نیکو. (دهار). بزرگواری موروثی که زبانزد مردم باشد. ج، مآثر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مکرمت موروثی. ج، مآثر. (از اقرب الموارد). مفخرت. مکرمت. بزرگواری. شرف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مآثر شود
کردار نیکو. (دهار). بزرگواری موروثی که زبانزد مردم باشد. ج، مآثر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مکرمت موروثی. ج، مآثر. (از اقرب الموارد). مفخرت. مکرمت. بزرگواری. شرف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مآثر شود
نام سرزمین تاتار. (فهرست ولف). نام قسمتی از تاتارستان شرقی که در کرانۀ چین واقع می باشد. (ناظم الاطباء). اسم بلادی است که جوج بر آن شهریاری داشت در قرون متوسطه سوریان بلاد تاتار را مأجوج (محل جوج) نامیدند لکن عربها زمینی را که در میانۀ دریای قزوین و بحراسود واقع است می نامیدند بسیاری سکیتیان را که در ایام حزقیال معروف به ودند و در مغرب آسیا سکنی داشتند مأجوج می دانند... حزقیال مهارت آنان را در سواری و نیزه اندازی توصیف می کند. (از قاموس کتاب مقدس). به روایت تورات نام مملکتی در شمال شرقی آسیای صغیر (مثلاً سیتی). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
نام سرزمین تاتار. (فهرست ولف). نام قسمتی از تاتارستان شرقی که در کرانۀ چین واقع می باشد. (ناظم الاطباء). اسم بلادی است که جوج بر آن شهریاری داشت در قرون متوسطه سوریان بلاد تاتار را مأجوج (محل جوج) نامیدند لکن عربها زمینی را که در میانۀ دریای قزوین و بحراسود واقع است می نامیدند بسیاری سکیتیان را که در ایام حزقیال معروف به ودند و در مغرب آسیا سکنی داشتند مأجوج می دانند... حزقیال مهارت آنان را در سواری و نیزه اندازی توصیف می کند. (از قاموس کتاب مقدس). به روایت تورات نام مملکتی در شمال شرقی آسیای صغیر (مثلاً سیتی). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
آمدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اتی. اتیان. اتیانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به اتی و اتیان شود، {{اسم}} جانب امر و جهت آن و گویند: اتیت الامر من مأتاته، یعنی آمدم به این کار از جهتی که بدان واصل می شود. مأتی (م تا) . (از منتهی الارب) (آنندراج). جهت و جانب کار و راه کار: اتیت الامر من مأتاته، از راه کار داخل در آن کار شدم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
آمدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اَتی. اِتیان. اتیانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به اتی و اتیان شود، {{اِسم}} جانب امر و جهت آن و گویند: اتیت الامر من مأتاته، یعنی آمدم به این کار از جهتی که بدان واصل می شود. مأتی (م َ تا) . (از منتهی الارب) (آنندراج). جهت و جانب کار و راه کار: اتیت الامر من مأتاته، از راه کار داخل در آن کار شدم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
متهم و صاحب قاموس گفته که لفظ مأبون در خیر و شرهر دو مستعمل می شود یقال هو مأبون بخیر او مأبون بشر، لیکن اگر آن را مطلق استعمال کنند مراد از آن متهم به شر باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). متهم. (اقرب الموارد) ، ابنه دار و حیز و مخنث و پشت پایی. (ناظم الاطباء). خارشکی. مجبوس. مخنث. مرک. دعبوث. دعبوب. حیز. هیز. مثفار. مثفر. هکیک. کرّجی. حنّاج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه دیگران با او مباشرت کنند. امرد: گفت شوهررا که ای مأبون رد کیست آن لوطی که بر تو می فتد. مولوی
متهم و صاحب قاموس گفته که لفظ مأبون در خیر و شرهر دو مستعمل می شود یقال هو مأبون بخیر او مأبون بشر، لیکن اگر آن را مطلق استعمال کنند مراد از آن متهم به شر باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). متهم. (اقرب الموارد) ، ابنه دار و حیز و مخنث و پشت پایی. (ناظم الاطباء). خارشکی. مجبوس. مخنث. مَرِک. دُعبوث. دُعبوب. حیز. هیز. مِثفار. مِثفَر. هَکیک. کُرَّجی. حَنّاج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه دیگران با او مباشرت کنند. امرد: گفت شوهررا که ای مأبون رد کیست آن لوطی که بر تو می فتد. مولوی
شتری که بند دست او را به بازو بسته باشند تا بلند باشد از زمین. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بسته شده. (ناظم الاطباء) ، آنکه رگ اباض آن را آسیبی رسیده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
شتری که بند دست او را به بازو بسته باشند تا بلند باشد از زمین. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بسته شده. (ناظم الاطباء) ، آنکه رگ اباض آن را آسیبی رسیده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
سکه مأبوره، یعنی رستۀ خرمابن گشن و اصلاح داده شده. (منتهی الارب). نخله مأبوره، خرمابن گشن داده شده و سکه مأبوره، راستۀ خرما بنان گشن داده شده. (ناظم الاطباء) ، شاه مأبوره، یعنی گوسپند سوزن خورانیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کسی که کژدم او را نیش زده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، متهم و مطعون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : لست بمأبور فی دینی، قول امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام است بطریق استعاره یعنی نیستم تهمت وطعن کرده شده به دین و اسلام خود. و در این قول مأثور هم آمده. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مأثور شود
سکه مأبوره، یعنی رستۀ خرمابن گشن و اصلاح داده شده. (منتهی الارب). نخله مأبوره، خرمابن گشن داده شده و سکه مأبوره، راستۀ خرما بنان گشن داده شده. (ناظم الاطباء) ، شاه مأبوره، یعنی گوسپند سوزن خورانیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کسی که کژدم او را نیش زده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، متهم و مطعون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : لست بمأبور فی دینی، قول امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام است بطریق استعاره یعنی نیستم تهمت وطعن کرده شده به دین و اسلام خود. و در این قول مأثور هم آمده. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مأثور شود
خرمابن گشن داده شده. (منتهی الارب) (آنندراج). نخل یا زراعت اصلاح شده. (از اقرب الموارد) ، سوزن خورانیده و منه کلب مأبور، یعنی سگ سوزن خورانیده. (منتهی الارب) (آنندراج). حیوانی که به آن سوزن خورانیده باشند. (ناظم الاطباء). سگی که او را در نان سوزن خورانیده باشند. (از اقرب الموارد)
خرمابن گشن داده شده. (منتهی الارب) (آنندراج). نخل یا زراعت اصلاح شده. (از اقرب الموارد) ، سوزن خورانیده و منه کلب مأبور، یعنی سگ سوزن خورانیده. (منتهی الارب) (آنندراج). حیوانی که به آن سوزن خورانیده باشند. (ناظم الاطباء). سگی که او را در نان سوزن خورانیده باشند. (از اقرب الموارد)
نام پسر یافث. (ناظم الاطباء). ابومعاذ مأجوج را یمجوج گفته. در حدیث است که یأجوج و مأجوج امتی اند از فرزندان یافث بن نوح علیه السلام و چهار امیر دارند و نمی میرد یکی ازایشان تا نمی بیند از اولاد خود هزار سوار را... (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). یأجوج و مأجوج دو اسم اعجمی است و آنان دو قوم بزرگند از ترک. (از اقرب الموارد). مأجوج لفظی اعجمی است. (المعرب جوالیقی، ص 317). نام گروهی تباهکار است. (ترجمان القرآن). او پسر یافث بن نوح است و سلسلۀ وی را مأجوج گویند. (قاموس کتاب مقدس). بنابر قرآن یأجوج و مأجوج نام یک یا دو قوم است که در زمین تبه کاری می کردند و هیچ زبانی نمی فهمیدند و راه آنان میان دو سد بود و ذوالقرنین میان آنان را با پارچه های آهن بینباشت و بر آن مس گداخته ریخت و این قوم تا نزدیک قیامت بدین سوی نتوانند گذشت و گاه نفخ صور آن سد برکنند و از بلندی به شتاب سرازیر شوند و اروپاییها ماگوگ تلفظ کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حتی اذا فتحت یأجوج و مأجوج و هم من کل حدب ینسلون. (قرآن 96/21). قالوا یا ذاالقرنین ان یأجوج و مأجوج مفسدون فی الارض فهل نجعل لک خرجاً علی ان تجعل بیننا و بینهم سداً. (قرآن 94/18). از این کوه سر تا به ابر اندرون دل ما پر از درد و رنج است و خون ز یأجوج و مأجوج خسته دلیم چنان شد که دلها زتن بگسلیم ز چیزی که ما را پی و تاب نیست ز یأجوج و مأجوجمان خواب نیست. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4، ص 1660). ز یأجوج ومأجوج گیتی برست زمین گشت جای نشیم و نشست. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 1662). ز یأجوج و مأجوجمان باک نیست که ما بر سر سد اسکندریم. ناصرخسرو. و رجوع به مادۀ بعد و ذوالقرنین و یأجوج در همین لغت نامه و مجمل التواریخ و القصص ص 480، 481 و 491 شود
نام پسر یافث. (ناظم الاطباء). ابومعاذ مأجوج را یمجوج گفته. در حدیث است که یأجوج و مأجوج امتی اند از فرزندان یافث بن نوح علیه السلام و چهار امیر دارند و نمی میرد یکی ازایشان تا نمی بیند از اولاد خود هزار سوار را... (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). یأجوج و مأجوج دو اسم اعجمی است و آنان دو قوم بزرگند از ترک. (از اقرب الموارد). مأجوج لفظی اعجمی است. (المعرب جوالیقی، ص 317). نام گروهی تباهکار است. (ترجمان القرآن). او پسر یافث بن نوح است و سلسلۀ وی را مأجوج گویند. (قاموس کتاب مقدس). بنابر قرآن یأجوج و مأجوج نام یک یا دو قوم است که در زمین تبه کاری می کردند و هیچ زبانی نمی فهمیدند و راه آنان میان دو سد بود و ذوالقرنین میان آنان را با پارچه های آهن بینباشت و بر آن مس گداخته ریخت و این قوم تا نزدیک قیامت بدین سوی نتوانند گذشت و گاه نفخ صور آن سد برکنند و از بلندی به شتاب سرازیر شوند و اروپاییها ماگوگ تلفظ کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حتی اذا فتحت یأجوج و مأجوج و هم من کل حدب ینسلون. (قرآن 96/21). قالوا یا ذاالقرنین ان یأجوج و مأجوج مفسدون فی الارض فهل نجعل لک خرجاً علی ان تجعل بیننا و بینهم سداً. (قرآن 94/18). از این کوه سر تا به ابر اندرون دل ما پر از درد و رنج است و خون ز یأجوج و مأجوج خسته دلیم چنان شد که دلها زتن بگسلیم ز چیزی که ما را پی و تاب نیست ز یأجوج و مأجوجمان خواب نیست. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4، ص 1660). ز یأجوج ومأجوج گیتی برست زمین گشت جای نشیم و نشست. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 1662). ز یأجوج و مأجوجمان باک نیست که ما بر سر سد اسکندریم. ناصرخسرو. و رجوع به مادۀ بعد و ذوالقرنین و یأجوج در همین لغت نامه و مجمل التواریخ و القصص ص 480، 481 و 491 شود
دارای اجر و پاداش نیک مخصوصاً آنکه اولاد وی مرده باشد. (ناظم الاطباء). اجر داده شده و ثواب داده شده. (غیاث). اجر داده شده. (آنندراج). پاداش داده شده. پاداش یافته. اجر گرفته. اجرت گرفته. مزد یافته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : لگد سیصد هزاران بر سر من زنی و زمن بدان باشی تو مأجور. منوچهری. نه مرا حاجتی از اومقضی نه مرا طاعتی از او مأجور. مسعودسعد (دیوان چ یاسمی ص 45). صائم الدهر از ضرورت لبس بر چنین طاعتی نه مأجور است. مسعودسعد. ، توسعاً، مقبول. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
دارای اجر و پاداش نیک مخصوصاً آنکه اولاد وی مرده باشد. (ناظم الاطباء). اجر داده شده و ثواب داده شده. (غیاث). اجر داده شده. (آنندراج). پاداش داده شده. پاداش یافته. اجر گرفته. اجرت گرفته. مزد یافته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : لگد سیصد هزاران بر سر من زنی و زمن بدان باشی تو مأجور. منوچهری. نه مرا حاجتی از اومقضی نه مرا طاعتی از او مأجور. مسعودسعد (دیوان چ یاسمی ص 45). صائم الدهر از ضرورت لبس بر چنین طاعتی نه مأجور است. مسعودسعد. ، توسعاً، مقبول. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
امد مأمود، غایت منتهی الیه. (منتهی الارب). امد مأمود، منتهی الیه. (اقرب الموارد). لهذا الامر امد مأمود، این کار دارای انتهائی است که بدان منتهی می شود. (ناظم الاطباء)
امد مأمود، غایت منتهی الیه. (منتهی الارب). امد مأمود، منتهی الیه. (اقرب الموارد). لهذا الامر امد مأمود، این کار دارای انتهائی است که بدان منتهی می شود. (ناظم الاطباء)
زنهارداده، امانت دار، معتمد علیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : سوی خردمند گرگ نیست امین گر سوی تو گرگ نجس مأمون شد. ناصرخسرو. - مأمون به، یعنی ثقه و امین. (ناظم الاطباء). ، امن کرده شده و محفوظ. (ناظم الاطباء) : مسالک ممالک که از تغلب دزدان و تعدی قطاع طریق مهجور و مدروس مانده بود به حسن حراست و سیاست او مسلوک و مأمون گشته. (المعجم چ دانشگاه، ص 12) ، بی هراس و بی ترس. (ناظم الاطباء)
زنهارداده، امانت دار، معتمد علیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : سوی خردمند گرگ نیست امین گر سوی تو گرگ نجس مأمون شد. ناصرخسرو. - مأمون به، یعنی ثقه و امین. (ناظم الاطباء). ، امن کرده شده و محفوظ. (ناظم الاطباء) : مسالک ممالک که از تغلب دزدان و تعدی قطاع طریق مهجور و مدروس مانده بود به حسن حراست و سیاست او مسلوک و مأمون گشته. (المعجم چ دانشگاه، ص 12) ، بی هراس و بی ترس. (ناظم الاطباء)
ابن هارون الرشید. وی هفتمین خلیفه از خلفای بنی عباسی است که پس از قتل برادرش امین در سال 198 هجری به خلافت رسید و در سال 218 وفات کرد. (از ناظم الاطباء). عبدالله پسر هارون ملقب به مأمون هفتمین خلیفه از خلفای عباسیان. از مادری ایرانی بود و در موقع مرگ پدر در خراسان اقامت داشت. ایرانیان مایل به شیعیان علوی که از ظلم و جور علی بن عیسی حاکم هارون بر خراسان و رفتارهای زشت خلیفه نسبت به آل علی سخت متنفر بودند دور مأمون را گرفتند و او را در مقابل امین که برگزیدۀ سران عرب و مردم بغداد بود تقویت کردند. مأمون به تدبیر و کفایت فضل بن سهل و به سرداری طاهر بن حسین ملقب به ذوالیمینین بر علی بن عیسی سردار سپاه امین به سال 195 هجری قمری غالب شد و در سال 198 بغداد پس از جنگی شدید به دست طاهر مسخر گردید و امین محبوس و سپس کشته شد و مأمون در همین سال 198 در مرو رسماً به خلافت برگزیده شد و فضل بن سهل را به وزارت خویش برگزید. بزرگان ایرانی از جمله آل سهل تمایل داشتند که مأمون یکی از علویان را به ولیعهدی خود انتخاب نماید و به همین جهت مأمون حضرت علی بن موسی کاظم را به احترام تمام از مدینه به بغداد خواست و ابتدا طاهر سردار مأمون با او به ولیعهدی بیعت نمود و خود خلیفه هم به سال 201 در خراسان آن حضرت را رسماً به این مقام معرفی کرد و به لقب رضا ملقب گردید. مردم بغداد از شنیدن اختیار یک تن علوی به ولیعهدی برآشفته ابراهیم بن المهدی را به خلافت برداشتند و مأمون ناچار آنچه را که درباب انتقال خلافت به آل علی گفته بودانکار کرد و به سال 202 به سوی بغداد روانه شد و پیش از عزیمت به بغداد دستور داد فضل بن سهل را در حمام کشتند و سال بعد از آن علی بن موسی الرضا (ع) را نیزدر طوس به قول مشهور مسموم نمود. مأمون در آخر سال 203 به بغداد وارد شد و مخالفان از شنیدن خبر ورود او به بغداد متوحش شده گریختند و خلافت دوبارۀ مأمون را مسلم شد. مأمون از جوانی بر اثر تربیتی که پیش ایرانیها یافته بود علاقۀ شدید به علم و حکمت داشت و در تمام دورۀ خلافت هر وقت مجال می یافت فضلا را به ترجمه کتب از یونانی و سریانی و پهلوی و هندی به عربی وا می داشت و دربار او مرکز اجتماع دانشمندان مذاهب مختلف و محل بحث و مناظرۀ ایشان بوده مأمون در سفر جهاد و به هنگام مراجعت از مصر در نزدیکی طرطوس پس از بیماری مختصری به سال 218 درگذشت. (از تاریخ مفصل ایران تألیف عباس اقبال). و رجوع به تاریخ اسلام تألیف دکتر فیاض صص 195-198 و تاریخ الخلفاء سیوطی صص 204-220 و ترجمه تاریخ یعقوبی ج 2 صص 460-494 شود
ابن هارون الرشید. وی هفتمین خلیفه از خلفای بنی عباسی است که پس از قتل برادرش امین در سال 198 هجری به خلافت رسید و در سال 218 وفات کرد. (از ناظم الاطباء). عبدالله پسر هارون ملقب به مأمون هفتمین خلیفه از خلفای عباسیان. از مادری ایرانی بود و در موقع مرگ پدر در خراسان اقامت داشت. ایرانیان مایل به شیعیان علوی که از ظلم و جور علی بن عیسی حاکم هارون بر خراسان و رفتارهای زشت خلیفه نسبت به آل علی سخت متنفر بودند دور مأمون را گرفتند و او را در مقابل امین که برگزیدۀ سران عرب و مردم بغداد بود تقویت کردند. مأمون به تدبیر و کفایت فضل بن سهل و به سرداری طاهر بن حسین ملقب به ذوالیمینین بر علی بن عیسی سردار سپاه امین به سال 195 هجری قمری غالب شد و در سال 198 بغداد پس از جنگی شدید به دست طاهر مسخر گردید و امین محبوس و سپس کشته شد و مأمون در همین سال 198 در مرو رسماً به خلافت برگزیده شد و فضل بن سهل را به وزارت خویش برگزید. بزرگان ایرانی از جمله آل سهل تمایل داشتند که مأمون یکی از علویان را به ولیعهدی خود انتخاب نماید و به همین جهت مأمون حضرت علی بن موسی کاظم را به احترام تمام از مدینه به بغداد خواست و ابتدا طاهر سردار مأمون با او به ولیعهدی بیعت نمود و خود خلیفه هم به سال 201 در خراسان آن حضرت را رسماً به این مقام معرفی کرد و به لقب رضا ملقب گردید. مردم بغداد از شنیدن اختیار یک تن علوی به ولیعهدی برآشفته ابراهیم بن المهدی را به خلافت برداشتند و مأمون ناچار آنچه را که درباب انتقال خلافت به آل علی گفته بودانکار کرد و به سال 202 به سوی بغداد روانه شد و پیش از عزیمت به بغداد دستور داد فضل بن سهل را در حمام کشتند و سال بعد از آن علی بن موسی الرضا (ع) را نیزدر طوس به قول مشهور مسموم نمود. مأمون در آخر سال 203 به بغداد وارد شد و مخالفان از شنیدن خبر ورود او به بغداد متوحش شده گریختند و خلافت دوبارۀ مأمون را مسلم شد. مأمون از جوانی بر اثر تربیتی که پیش ایرانیها یافته بود علاقۀ شدید به علم و حکمت داشت و در تمام دورۀ خلافت هر وقت مجال می یافت فضلا را به ترجمه کتب از یونانی و سریانی و پهلوی و هندی به عربی وا می داشت و دربار او مرکز اجتماع دانشمندان مذاهب مختلف و محل بحث و مناظرۀ ایشان بوده مأمون در سفر جهاد و به هنگام مراجعت از مصر در نزدیکی طرطوس پس از بیماری مختصری به سال 218 درگذشت. (از تاریخ مفصل ایران تألیف عباس اقبال). و رجوع به تاریخ اسلام تألیف دکتر فیاض صص 195-198 و تاریخ الخلفاء سیوطی صص 204-220 و ترجمه تاریخ یعقوبی ج 2 صص 460-494 شود
زده شده بر ام ّ الرأس. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زده شده بر دماغ. (ازاقرب الموارد). امیم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، آنکه دماغ او را ضربی رسیده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، شتری که از ضرب یا از ریش و صدمۀ پالان موی پشت آن ریخته باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، قصد کرده شده. اقتدا کرده شده. ج، مأمومون. (ناظم الاطباء) ، آنکه در نمازی به امامی اقتدا می کند. (ناظم الاطباء). پس نماز. مقابل امام، پیش نماز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آیا چه پرستند در این دیر کهن سال مأموم کدامند و کدامند کامامند. خواجوی کرمانی (از گنج سخن ج 2 ص 206)
زده شده بر ام ّ الرأس. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زده شده بر دماغ. (ازاقرب الموارد). امیم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، آنکه دماغ او را ضربی رسیده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، شتری که از ضرب یا از ریش و صدمۀ پالان موی پشت آن ریخته باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، قصد کرده شده. اقتدا کرده شده. ج، مأمومون. (ناظم الاطباء) ، آنکه در نمازی به امامی اقتدا می کند. (ناظم الاطباء). پس نماز. مقابل امام، پیش نماز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آیا چه پرستند در این دیر کهن سال مأموم کدامند و کدامند کامامند. خواجوی کرمانی (از گنج سخن ج 2 ص 206)
اصل آن مؤمره است و در عبارت: خیرالمال مهره مأموره وسکه مأبوره، یعنی بهترین مال، کرۀ ماده است که برکت یافته باشد در نسل و اولاد، برای تبعیت مأبوره، مأموره خوانند و یا بر اصل خود از نصر که لغت غیرفصیح است. (از منتهی الارب). مأموره در عبارت مهره مأموره و سکه مأبوره، برای رعایت ازدواج است و اصل، مؤمره است به معنی بسیار نسل و نتاج. (از اقرب الموارد). خیرالمال مهره مأموره اوسکه مابوره، بهترین مال کرۀ ماده است که برکت یافته باشد در نسل و اولادیا راستۀ خرمابنان گشن داده شده. (ناظم الاطباء)
اصل آن مُؤمَرَه است و در عبارت: خیرالمال مهره مأموره وسکه مأبوره، یعنی بهترین مال، کرۀ ماده است که برکت یافته باشد در نسل و اولاد، برای تبعیت مأبوره، مأموره خوانند و یا بر اصل خود از نصر که لغت غیرفصیح است. (از منتهی الارب). مأموره در عبارت مهره مأموره و سکه مأبوره، برای رعایت ازدواج است و اصل، مُؤمَرَه است به معنی بسیار نسل و نتاج. (از اقرب الموارد). خیرالمال مهره مأموره اوسکه مابوره، بهترین مال کرۀ ماده است که برکت یافته باشد در نسل و اولادیا راستۀ خرمابنان گشن داده شده. (ناظم الاطباء)
امر کرده شده و حکم کرده شده و فرموده شده و محکوم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : عقل و تن آمرت گشت و گشت مأمورت هوی عقل و تن مأمور گردد چون هوا آمر شود. منوچهری. بندۀ کارکن به امر خدای بندۀ کارکن بود مأمور. ناصرخسرو. بخت تو مالک و فلک مملوک رای تو آمر و جهان مأمور. امیرمعزی. مال تو گزارند همی حاضر و غایب حمل تو فرستند همه آمر و مأمور. امیرمعزی. تو سرور و کرده سرکشان را در قبضۀ امر خویش مأمور. امیرمعزی. تاملک جهان است جهاندار تو بادی میران جهان جمله به امرت شده مأمور. امیرمعزی. سخنت حجت و قضا ملزم قلمت آمر و جهان مأمور. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 239). وگر با من به کرد من کنی کار به طبعت بنده ام و زجانت مأمور. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج 1 ص 230). زودا که دید خواهم از سعی بخت فرخ مأمور امر سلطان ایران ستان و توران. پیغو ملک. گفت موسی این مرا دستور نیست بنده ام، امهال تو مأمور نیست. مولوی. چه خلق مأمورند به ایمان آوردن به وجود آن نه به کیفیت آن. (مصباح الهدایه چ همایی ص 27) ، منصوب و مباشر و گماشته و هرکسی که به وی اختیار در حکم داده شده باشد. (ناظم الاطباء). اجراکننده امری. بجای آورنده دستوری. - حسب المأمور، برطبق فرمان و موافق حکم. (ناظم الاطباء). - مأمور آگاهی، کارآگاه. - مأمور اجرا، کسی که از طرف وزارت دادگستری موظف است که قرار دادگاه را بمورد اجرا در آورد. - مأمور احصائیه، آمارگر. (فرهنگستان ایران، واژه های نو). - مأمور اطفائیه، آتش نشان. (فرهنگستان ایران، واژه های نو). - مأمور تأمینات، کارآگاه. رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود. ، فرستاده شده برای کاری و رسول. (ناظم الاطباء). - امثال: المأمور معذور. نظیر: ما علی الرسول الاالبلاغ. (امثال و حکم ج 1 ص 270). ، آنکه دارای قوت کامل بود. (ناظم الاطباء) ، استعمال و عادت مقرر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
امر کرده شده و حکم کرده شده و فرموده شده و محکوم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : عقل و تن آمرت گشت و گشت مأمورت هوی عقل و تن مأمور گردد چون هوا آمر شود. منوچهری. بندۀ کارکن به امر خدای بندۀ کارکن بود مأمور. ناصرخسرو. بخت تو مالک و فلک مملوک رای تو آمر و جهان مأمور. امیرمعزی. مال تو گزارند همی حاضر و غایب حمل تو فرستند همه آمر و مأمور. امیرمعزی. تو سرور و کرده سرکشان را در قبضۀ امر خویش مأمور. امیرمعزی. تاملک جهان است جهاندار تو بادی میران جهان جمله به امرت شده مأمور. امیرمعزی. سخنت حجت و قضا ملزم قلمت آمر و جهان مأمور. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 239). وگر با من به کرد من کنی کار به طبعت بنده ام و زجانت مأمور. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج 1 ص 230). زودا که دید خواهم از سعی بخت فرخ مأمور امر سلطان ایران ستان و توران. پیغو ملک. گفت موسی این مرا دستور نیست بنده ام، امهال تو مأمور نیست. مولوی. چه خلق مأمورند به ایمان آوردن به وجود آن نه به کیفیت آن. (مصباح الهدایه چ همایی ص 27) ، منصوب و مباشر و گماشته و هرکسی که به وی اختیار در حکم داده شده باشد. (ناظم الاطباء). اجراکننده امری. بجای آورنده دستوری. - حسب المأمور، برطبق فرمان و موافق حکم. (ناظم الاطباء). - مأمور آگاهی، کارآگاه. - مأمور اجرا، کسی که از طرف وزارت دادگستری موظف است که قرار دادگاه را بمورد اجرا در آورد. - مأمور احصائیه، آمارگر. (فرهنگستان ایران، واژه های نو). - مأمور اطفائیه، آتش نشان. (فرهنگستان ایران، واژه های نو). - مأمور تأمینات، کارآگاه. رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود. ، فرستاده شده برای کاری و رسول. (ناظم الاطباء). - امثال: المأمور معذور. نظیر: ما علی الرسول الاالبلاغ. (امثال و حکم ج 1 ص 270). ، آنکه دارای قوت کامل بود. (ناظم الاطباء) ، استعمال و عادت مقرر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
نفرت انگیز. (ناظم الاطباء) : ماء مأباه، آبی که ناخوش دارند آن را شتران. (منتهی الارب). آبی که شتران از نوشیدن آن کراهت دارند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
نفرت انگیز. (ناظم الاطباء) : ماء مأباه، آبی که ناخوش دارند آن را شتران. (منتهی الارب). آبی که شتران از نوشیدن آن کراهت دارند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)