جای الفت. (منتهی الارب). جای الفت و جایی که انسان بدان خو گرفته. (ناظم الاطباء). آنچه انسان بدان الفت گیرد. (از اقرب الموارد) ، درخت بسیاربرگ که شکار بدان فریب شود. (منتهی الارب). درخت بسیاربرگ که شکار بدان خو گرفته. (ناظم الاطباء)
جای الفت. (منتهی الارب). جای الفت و جایی که انسان بدان خو گرفته. (ناظم الاطباء). آنچه انسان بدان الفت گیرد. (از اقرب الموارد) ، درخت بسیاربرگ که شکار بدان فریب شود. (منتهی الارب). درخت بسیاربرگ که شکار بدان خو گرفته. (ناظم الاطباء)
مدارات نماینده با کسی. (آنندراج). کسی که موافقت می کند و مدارا نماید با دیگری جهت حصول نیک بختی. (ناظم الاطباء) ، عطاکننده کسی را تا مایل سازد او را بسوی خود. (آنندراج) ، معلم. (ناظم الاطباء) ، سازوار و همدم و موافق و رفیق و مصاحب و هم ساز و هم آواز. (ناظم الاطباء). و رجوع به تألف شود
مدارات نماینده با کسی. (آنندراج). کسی که موافقت می کند و مدارا نماید با دیگری جهت حصول نیک بختی. (ناظم الاطباء) ، عطاکننده کسی را تا مایل سازد او را بسوی خود. (آنندراج) ، معلم. (ناظم الاطباء) ، سازوار و همدم و موافق و رفیق و مصاحب و هم ساز و هم آواز. (ناظم الاطباء). و رجوع به تألف شود
سازواری داده شده. (منتهی الارب). سازواری داده شده و تألیف کرده شده و الفت داده شده و همخوکرده شده. (ناظم الاطباء). الفت داده شده. موافقت افکنده شده میان... ج، مؤلفین. (از یادداشت مؤلف) ، عدد هزار کامل شده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تألیف یافته. تألیف شده. نوشته شده. کتاب یا رساله که به وسیلۀ کسی گردآوری و تألیف یافته باشد. (از یادداشت مؤلف) ، ترکیب شده. مرکب. (یادداشت مؤلف) ، مؤلفه. دارای الف. باالف. الف دارشده. حرف یا کلمه ای که دارای الف است: طای مؤلف، مقابل تای منقوط. و همچنین ظای مؤلف. و این هر دو تعبیر را غیر عرب آرند، چه عرب خود در تلفظ بین طاء و تاء، و ظاء و زاء فرق آشکار میکند. (یادداشت مؤلف)
سازواری داده شده. (منتهی الارب). سازواری داده شده و تألیف کرده شده و الفت داده شده و همخوکرده شده. (ناظم الاطباء). الفت داده شده. موافقت افکنده شده میان... ج، مؤلفین. (از یادداشت مؤلف) ، عدد هزار کامل شده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تألیف یافته. تألیف شده. نوشته شده. کتاب یا رساله که به وسیلۀ کسی گردآوری و تألیف یافته باشد. (از یادداشت مؤلف) ، ترکیب شده. مرکب. (یادداشت مؤلف) ، مؤلفه. دارای الف. باالف. الف دارشده. حرف یا کلمه ای که دارای الف است: طای مؤلف، مقابل تای منقوط. و همچنین ظای مؤلف. و این هر دو تعبیر را غیر عرب آرند، چه عرب خود در تلفظ بین طاء و تاء، و ظاء و زاء فرق آشکار میکند. (یادداشت مؤلف)
کامل کننده عدد هزار. (منتهی الارب). آنکه عدد هزار را کامل می کند. (ناظم الاطباء) ، جمعکننده. (منتهی الارب) ، آنکه دو چیز را به هم پیوسته میکند و آنکه با هم فراهم میکند و گرد هم می آورد. (ناظم الاطباء). ترکیب کننده. تألیف دهنده. (یادداشت مؤلف). الفت دهنده و جمعکننده چیزهای متفرق را با همدیگر. (غیاث) (آنندراج) ، موافقت افکننده میان... الفت دهنده میان... (یادداشت مؤلف). سازواری دهنده، خطالف کشنده. (منتهی الارب) ، آنکه کتابی تألیف می کند. (ناظم الاطباء). به هم آورندۀ مطالب و به صورت کتاب درآورندۀ آنها. نگارنده. نویسنده. تألیف کننده. (یادداشت مؤلف). کسی که مطالب متفرق را فراهم کرده و گرد هم آورده کتابی تألیف می کند. (ناظم الاطباء). مؤلف کسی است که مطالبی از مآخذ مختلف گرد آورده و به صورت کتاب درآورد، ولی مصنف کسی است که مطالب کتاب از خود او باشد. مؤلف هر علم را یکی از رئوس ثمانیۀ آن علم گفته اند. (یادداشت مؤلف) : چنانکه رسم مؤلفان است و دأب مصنفان. (گلستان)
کامل کننده عدد هزار. (منتهی الارب). آنکه عدد هزار را کامل می کند. (ناظم الاطباء) ، جمعکننده. (منتهی الارب) ، آنکه دو چیز را به هم پیوسته میکند و آنکه با هم فراهم میکند و گرد هم می آورد. (ناظم الاطباء). ترکیب کننده. تألیف دهنده. (یادداشت مؤلف). الفت دهنده و جمعکننده چیزهای متفرق را با همدیگر. (غیاث) (آنندراج) ، موافقت افکننده میان... الفت دهنده میان... (یادداشت مؤلف). سازواری دهنده، خطالف کشنده. (منتهی الارب) ، آنکه کتابی تألیف می کند. (ناظم الاطباء). به هم آورندۀ مطالب و به صورت کتاب درآورندۀ آنها. نگارنده. نویسنده. تألیف کننده. (یادداشت مؤلف). کسی که مطالب متفرق را فراهم کرده و گرد هم آورده کتابی تألیف می کند. (ناظم الاطباء). مؤلف کسی است که مطالبی از مآخذ مختلف گرد آورده و به صورت کتاب درآورد، ولی مصنف کسی است که مطالب کتاب از خود او باشد. مؤلف هر علم را یکی از رئوس ثمانیۀ آن علم گفته اند. (یادداشت مؤلف) : چنانکه رسم مؤلفان است و دأب مصنفان. (گلستان)
آشنا. آموخته. انس گرفته و مأنوس و خو کرده شده. عادت کرده شده و معتاد. (ناظم الاطباء). الفت یافته. انس گرفته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : وقتی از اوقات به حوادث ضروری از مسکن مألوف دوری جستم. (مقامات حمیدی). روی به عطن معهود و وطن مألوف نهاد. (سندبادنامه ص 58). وزن رباعیات مألوف طباع است و متداول خاص و عام. (المعجم). از شمول معدلت و عموم مرحمت او روی به اوطان مألوف باز نهاده. (المعجم چ دانشگاه ص 12). مألوف را به صحبت ابنای روزگار برجور روزگار بباید تحملی. سعدی. مرغ مألوف که با خانه خدا انس گرفت گر به سنگش بزنی جای دگر می نرود. سعدی. مگر آنکه سخن گفته شود به عادت مألوف. (گلستان)
آشنا. آموخته. انس گرفته و مأنوس و خو کرده شده. عادت کرده شده و معتاد. (ناظم الاطباء). الفت یافته. انس گرفته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : وقتی از اوقات به حوادث ضروری از مسکن مألوف دوری جستم. (مقامات حمیدی). روی به عطن معهود و وطن مألوف نهاد. (سندبادنامه ص 58). وزن رباعیات مألوف طباع است و متداول خاص و عام. (المعجم). از شمول معدلت و عموم مرحمت او روی به اوطان مألوف باز نهاده. (المعجم چ دانشگاه ص 12). مألوف را به صحبت ابنای روزگار برجور روزگار بباید تحملی. سعدی. مرغ مألوف که با خانه خدا انس گرفت گر به سنگش بزنی جای دگر می نرود. سعدی. مگر آنکه سخن گفته شود به عادت مألوف. (گلستان)
دل بدست آوردن. (از تاج المصادر بیهقی) (دهار). مدارا نمودن با کسی و عطا کردن او را تا مایل سازد بسوی خویش. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) : در باب نیشابورو زعامت لشکر از سر تلطف و تألف سخن راند. (ترجمه تاریخ یمینی). چون موسم کوچ حجاج رسید کس فرستاد و مرا بازخواند و تألف بسیار کرد. (ترجمه تاریخ یمینی) ، مجتمع گشتن. (منتهی الارب). واهم پیوسته شدن. (تاج المصادر بیهقی). تألیف قوم، اجتماع ایشان. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، تألف کسی را، بخود بستن الفت او و مدارا کردن با وی و منه: لو تألف وحشیاً لالف. (از اقرب الموارد). بتکلف با کسی الفت کردن یا مدارا کردن و نزدیکی جستن با او. (از قطر المحیط) ، با هم سازوار آمدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). الفت ودوستی و سازگاری یافتن. (آنندراج) (غیاث اللغات). قبول کردن الفت و سازگاری. (فرهنگ نظام) : چنانکه عالم و جاهل بهم نپیوندند میان عالم و جاهل تألفست محال. سعدی. ، تألف چیزی، تنظیم آن. بنظم درآمدن آن. (از اقرب الموارد)
دل بدست آوردن. (از تاج المصادر بیهقی) (دهار). مدارا نمودن با کسی و عطا کردن او را تا مایل سازد بسوی خویش. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) : در باب نیشابورو زعامت لشکر از سر تلطف و تألف سخن راند. (ترجمه تاریخ یمینی). چون موسم کوچ حجاج رسید کس فرستاد و مرا بازخواند و تألف بسیار کرد. (ترجمه تاریخ یمینی) ، مجتمع گشتن. (منتهی الارب). واهم پیوسته شدن. (تاج المصادر بیهقی). تألیف قوم، اجتماع ایشان. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، تألف کسی را، بخود بستن الفت او و مدارا کردن با وی و منه: لو تألف وحشیاً لالف. (از اقرب الموارد). بتکلف با کسی الفت کردن یا مدارا کردن و نزدیکی جستن با او. (از قطر المحیط) ، با هم سازوار آمدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). الفت ودوستی و سازگاری یافتن. (آنندراج) (غیاث اللغات). قبول کردن الفت و سازگاری. (فرهنگ نظام) : چنانکه عالم و جاهل بهم نپیوندند میان عالم و جاهل تألفست محال. سعدی. ، تألف چیزی، تنظیم آن. بنظم درآمدن آن. (از اقرب الموارد)