جدول جو
جدول جو

معنی مأفون - جستجوی لغت در جدول جو

مأفون
(مَءْ)
ضعیف رأی و عقل، تکلف کننده در مدح خود به چیزی که نداشته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، چهارمغز ردی ٔ و فاسد. (منتهی الارب) (آنندراج). گردوی ردی ٔ و فاسد. (ناظم الاطباء) ، طعام که خوش نماید و خیر در آن نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ماغگون
تصویر ماغگون
به رنگ ماغ، تیره، سیاه رنگ، برای مثال تا برآید لخت لخت از کوه میغ ماغگون / آسمان آبگون از رنگ او گردد خلنگ (منوچهری - ۶۳)
فرهنگ فارسی عمید
(مَءْ)
از ’ال ق’، دیوانه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رسول و ایلچی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
حالت و چگونگی مأبون. مأبون بودن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مأبون شود
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
شتری که بند دست او را به بازو بسته باشند تا بلند باشد از زمین. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بسته شده. (ناظم الاطباء) ، آنکه رگ اباض آن را آسیبی رسیده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
خرمابن گشن داده شده. (منتهی الارب) (آنندراج). نخل یا زراعت اصلاح شده. (از اقرب الموارد) ، سوزن خورانیده و منه کلب مأبور، یعنی سگ سوزن خورانیده. (منتهی الارب) (آنندراج). حیوانی که به آن سوزن خورانیده باشند. (ناظم الاطباء). سگی که او را در نان سوزن خورانیده باشند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(جُ)
ماجوشون. (ناظم الاطباء). معرب ماهگون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (آنندراج) (منتهی الارب). معرب ماهگون فارسی بمعنی رنگ ماه. (از اقرب الموارد) ، نوعی از کشتی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کشتی. سفینه و شاید کشتیی که به شکل هلال ساخته میشده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سفینه. (اقرب الموارد) ، جامۀ رنگ کرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). قسمی جامۀ پشت گلی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(جُ)
معرب ماهگون. لقب ابوسلمه یوسف بن یعقوب. (الانساب سمعانی). لقب ابی سلمه یوسف بن یعقوب بن عبدالله بن ابی سلمه دینار. مولی آل المنکدر و او از محمد بن المنکدر و سعید مقبری روایت کند و محمد بن صباح از او روایت کند و ابی سلمه ماجشون در سال 108 ه. ق وفات کرده است. (از تاج العروس). ابن الندیم گوید لقب ماجشون را سکینه بنت الحسین علیهم االسلام بدو داده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
غمگین و ملول و مغموم. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
گناهکار. (ناظم الاطباء) (آنندراج). گناهکار شمرده شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بزهکار. مقابل معصوم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پس اگر شیعه از برای آنکه محمد و علی و... را دوستر دارند و به متابعت سنت نام ایشان بر فرزندان نهند مأثوم و مأخوذ نباشند. (کتاب النقض ص 441)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
آشنا. آموخته. انس گرفته و مأنوس و خو کرده شده. عادت کرده شده و معتاد. (ناظم الاطباء). الفت یافته. انس گرفته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : وقتی از اوقات به حوادث ضروری از مسکن مألوف دوری جستم. (مقامات حمیدی). روی به عطن معهود و وطن مألوف نهاد. (سندبادنامه ص 58). وزن رباعیات مألوف طباع است و متداول خاص و عام. (المعجم). از شمول معدلت و عموم مرحمت او روی به اوطان مألوف باز نهاده. (المعجم چ دانشگاه ص 12).
مألوف را به صحبت ابنای روزگار
برجور روزگار بباید تحملی.
سعدی.
مرغ مألوف که با خانه خدا انس گرفت
گر به سنگش بزنی جای دگر می نرود.
سعدی.
مگر آنکه سخن گفته شود به عادت مألوف. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
دیوانه، ماءولع مانند آن و ملحق به رباعی است به زیادت واو. (از منتهی الارب) (آنندراج). دیوانه و مجنون. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
دیوانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه عقل وی شوریده و آشفته گشته یا از بین رفته باشد. (از اقرب الموارد) ، شیری که مسکۀ آن نه برآورده و مزۀ آن تلخ شده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). شیری که کرۀ آن را بیرون نیاورده و مزۀ آن تلخ شده باشد و از تلخی نوشیده نشود. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
ثقیل گرانبار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ثقیل و گرانبار از مردان، احمق. (از ذیل اقرب الموارد) ، طعام مأقوط، آن که در آن قروت آمیخته باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). طعام کشک دار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ کَ)
ارض مأفوکه، زمین بی باران و نبات. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
سخن نقل کرده شده و روایت شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). منقول. روایت شدۀ خلف از سلف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همه اخبار در بزرگی او
به بر عقل نص و مأثور است.
مسعودسعد.
او در اطفای آن جمره و تسکین فتنه آثار مأثور و مساعی مشکور نمود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 437).
- حدیث مأثور، سخنی که خلف از سلف روایت کرده اند و در قول علی (ع) : لست بمأثور فی دینی، یعنی نیستم از کسانی که نقل کرده شود از ایشان شر در دین. مأبور به جای مأثور نیز آمده. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مأبور شود.
- دعای مأثور، دعایی که از زمانهای دیرین از شخصی به شخصی دیگر رسیده باشد. (فرهنگ فارسی معین).
- ، بعیر مأثور، شتری که رندیده شده باشد باطن سپل او. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
، شمشیر گوهردار. (دهار).
- سیف مأثور، تیغی که بر متن آن نشان باشد یا تیغی که متن آن از آهن نرم و دم آن از آهن سخت باشد. یا تیغی است از عمل جن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
، اثرپذیره شده. در لغت عرب بدین معانی نیامده مگر فارسیان می آرند صحیح به جای آن متأثر است، جزا داده شده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
نام پسر یافث. (ناظم الاطباء). ابومعاذ مأجوج را یمجوج گفته. در حدیث است که یأجوج و مأجوج امتی اند از فرزندان یافث بن نوح علیه السلام و چهار امیر دارند و نمی میرد یکی ازایشان تا نمی بیند از اولاد خود هزار سوار را... (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). یأجوج و مأجوج دو اسم اعجمی است و آنان دو قوم بزرگند از ترک. (از اقرب الموارد). مأجوج لفظی اعجمی است. (المعرب جوالیقی، ص 317). نام گروهی تباهکار است. (ترجمان القرآن). او پسر یافث بن نوح است و سلسلۀ وی را مأجوج گویند. (قاموس کتاب مقدس). بنابر قرآن یأجوج و مأجوج نام یک یا دو قوم است که در زمین تبه کاری می کردند و هیچ زبانی نمی فهمیدند و راه آنان میان دو سد بود و ذوالقرنین میان آنان را با پارچه های آهن بینباشت و بر آن مس گداخته ریخت و این قوم تا نزدیک قیامت بدین سوی نتوانند گذشت و گاه نفخ صور آن سد برکنند و از بلندی به شتاب سرازیر شوند و اروپاییها ماگوگ تلفظ کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حتی اذا فتحت یأجوج و مأجوج و هم من کل حدب ینسلون. (قرآن 96/21). قالوا یا ذاالقرنین ان یأجوج و مأجوج مفسدون فی الارض فهل نجعل لک خرجاً علی ان تجعل بیننا و بینهم سداً. (قرآن 94/18).
از این کوه سر تا به ابر اندرون
دل ما پر از درد و رنج است و خون
ز یأجوج و مأجوج خسته دلیم
چنان شد که دلها زتن بگسلیم
ز چیزی که ما را پی و تاب نیست
ز یأجوج و مأجوجمان خواب نیست.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4، ص 1660).
ز یأجوج ومأجوج گیتی برست
زمین گشت جای نشیم و نشست.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 1662).
ز یأجوج و مأجوجمان باک نیست
که ما بر سر سد اسکندریم.
ناصرخسرو.
و رجوع به مادۀ بعد و ذوالقرنین و یأجوج در همین لغت نامه و مجمل التواریخ و القصص ص 480، 481 و 491 شود
لغت نامه دهخدا
نهری که از وسط مرو می گذشته است، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
متهم و صاحب قاموس گفته که لفظ مأبون در خیر و شرهر دو مستعمل می شود یقال هو مأبون بخیر او مأبون بشر، لیکن اگر آن را مطلق استعمال کنند مراد از آن متهم به شر باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). متهم. (اقرب الموارد) ، ابنه دار و حیز و مخنث و پشت پایی. (ناظم الاطباء). خارشکی. مجبوس. مخنث. مرک. دعبوث. دعبوب. حیز. هیز. مثفار. مثفر. هکیک. کرّجی. حنّاج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه دیگران با او مباشرت کنند. امرد:
گفت شوهررا که ای مأبون رد
کیست آن لوطی که بر تو می فتد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
زنهارداده، امانت دار، معتمد علیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) :
سوی خردمند گرگ نیست امین
گر سوی تو گرگ نجس مأمون شد.
ناصرخسرو.
- مأمون به، یعنی ثقه و امین. (ناظم الاطباء).
، امن کرده شده و محفوظ. (ناظم الاطباء) : مسالک ممالک که از تغلب دزدان و تعدی قطاع طریق مهجور و مدروس مانده بود به حسن حراست و سیاست او مسلوک و مأمون گشته. (المعجم چ دانشگاه، ص 12) ، بی هراس و بی ترس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
ابن هارون الرشید. وی هفتمین خلیفه از خلفای بنی عباسی است که پس از قتل برادرش امین در سال 198 هجری به خلافت رسید و در سال 218 وفات کرد. (از ناظم الاطباء). عبدالله پسر هارون ملقب به مأمون هفتمین خلیفه از خلفای عباسیان. از مادری ایرانی بود و در موقع مرگ پدر در خراسان اقامت داشت. ایرانیان مایل به شیعیان علوی که از ظلم و جور علی بن عیسی حاکم هارون بر خراسان و رفتارهای زشت خلیفه نسبت به آل علی سخت متنفر بودند دور مأمون را گرفتند و او را در مقابل امین که برگزیدۀ سران عرب و مردم بغداد بود تقویت کردند. مأمون به تدبیر و کفایت فضل بن سهل و به سرداری طاهر بن حسین ملقب به ذوالیمینین بر علی بن عیسی سردار سپاه امین به سال 195 هجری قمری غالب شد و در سال 198 بغداد پس از جنگی شدید به دست طاهر مسخر گردید و امین محبوس و سپس کشته شد و مأمون در همین سال 198 در مرو رسماً به خلافت برگزیده شد و فضل بن سهل را به وزارت خویش برگزید. بزرگان ایرانی از جمله آل سهل تمایل داشتند که مأمون یکی از علویان را به ولیعهدی خود انتخاب نماید و به همین جهت مأمون حضرت علی بن موسی کاظم را به احترام تمام از مدینه به بغداد خواست و ابتدا طاهر سردار مأمون با او به ولیعهدی بیعت نمود و خود خلیفه هم به سال 201 در خراسان آن حضرت را رسماً به این مقام معرفی کرد و به لقب رضا ملقب گردید. مردم بغداد از شنیدن اختیار یک تن علوی به ولیعهدی برآشفته ابراهیم بن المهدی را به خلافت برداشتند و مأمون ناچار آنچه را که درباب انتقال خلافت به آل علی گفته بودانکار کرد و به سال 202 به سوی بغداد روانه شد و پیش از عزیمت به بغداد دستور داد فضل بن سهل را در حمام کشتند و سال بعد از آن علی بن موسی الرضا (ع) را نیزدر طوس به قول مشهور مسموم نمود. مأمون در آخر سال 203 به بغداد وارد شد و مخالفان از شنیدن خبر ورود او به بغداد متوحش شده گریختند و خلافت دوبارۀ مأمون را مسلم شد. مأمون از جوانی بر اثر تربیتی که پیش ایرانیها یافته بود علاقۀ شدید به علم و حکمت داشت و در تمام دورۀ خلافت هر وقت مجال می یافت فضلا را به ترجمه کتب از یونانی و سریانی و پهلوی و هندی به عربی وا می داشت و دربار او مرکز اجتماع دانشمندان مذاهب مختلف و محل بحث و مناظرۀ ایشان بوده مأمون در سفر جهاد و به هنگام مراجعت از مصر در نزدیکی طرطوس پس از بیماری مختصری به سال 218 درگذشت. (از تاریخ مفصل ایران تألیف عباس اقبال). و رجوع به تاریخ اسلام تألیف دکتر فیاض صص 195-198 و تاریخ الخلفاء سیوطی صص 204-220 و ترجمه تاریخ یعقوبی ج 2 صص 460-494 شود
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
ضعیف رأی و عقل، ابدال مأفون است. (منتهی الارب) (آنندراج) : رجل مأفول الرأی، مرد سبک مغز، مبدل مأفون است. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
ضعیف عقل و رای. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). عاجز ضعیف رأی کم حیله و کم حزم. (ناظم الاطباء) ، فریب خورده از رأی خود. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). منصرف شده وبرگشته از رای خویش. (اقرب الموارد) ، بازگردانیده شده از چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) ، مکان مأفوک، مکان بی باران و بی نبات. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
اجازت و دستوری داده شده کسی را در چیزی. (منتهی الارب). دستوری داده شده و مباح و رخصت داده شده. (ناظم الاطباء). اذن داده شده. اجازت داده شده. (آنندراج). دستوری یافته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به نفخ صور شود مطرب فنا موسوم
به رقص و ضرب و به ایقاع کوهها مأذون.
جمال الدین عبدالرزاق.
باده می بایستشان در نظم و حال
بادۀ آن وقت مأذون و حلال.
مولوی.
، اذن دخول یا خروج داده شده، مجاز و آزاد، مرخص. (ناظم الاطباء) ، بنده ای که مولی به او اذن سوداگری داده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، یکی از مراتب و مناصب دعات اسماعیلیه است و آن رتبتی دون داعی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). یکی از مراتب روحانی اسماعیلیه و آن پایین تر از داعی و بالاتر از مستجیب است. ج، مأذونین. (فرهنگ فارسی معین) :
چنان چون دوست داری تو خداوندان دانش را
ندارد هیچ شاعی دوست مر داعی و مأذون را.
قطران (از حاشیۀ دیوان عثمان مختاری چ همائی ص 4).
فضل سخن کی شناسد آنکه نداند
فضل اساس و امام و حجت و مأذون.
ناصرخسرو.
حجت و برهان مجوی جز که زحجت
چون عدوی حجتی وداعی و مأذون.
ناصرخسرو.
مردم شوی به علم چو مأذون کو
داعی شود به علم زمأذونی.
ناصرخسرو.
این علم را قرارگه و گشتن
اندر بنان حجت و مأذون است.
ناصرخسرو.
از رسول و وحی و امام و حجت و داعی و مأذون و مستجیب. (جامعالحکمتین)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
مبتلا به بیماری اطام که بستگی بول و شکم از بیماری باشد: بعیر مأطوم و رجل مأطوم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
دارای اجر و پاداش نیک مخصوصاً آنکه اولاد وی مرده باشد. (ناظم الاطباء). اجر داده شده و ثواب داده شده. (غیاث). اجر داده شده. (آنندراج). پاداش داده شده. پاداش یافته. اجر گرفته. اجرت گرفته. مزد یافته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
لگد سیصد هزاران بر سر من
زنی و زمن بدان باشی تو مأجور.
منوچهری.
نه مرا حاجتی از اومقضی
نه مرا طاعتی از او مأجور.
مسعودسعد (دیوان چ یاسمی ص 45).
صائم الدهر از ضرورت لبس
بر چنین طاعتی نه مأجور است.
مسعودسعد.
، توسعاً، مقبول. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
دیهی کوچک است ازدهستان مرکزی بخش خوسف از شهرستان بیرجند، در 25 هزارگزی جنوب خاوری خوسف واقع است، جلگه و آب و هوای آن گرمسیری و سکنۀ آن 28 تن است، آب آن از قنات و محصولات عمده آن پنبه و غلات و شغل اهالی آن زراعت است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
نام سرزمین تاتار. (فهرست ولف). نام قسمتی از تاتارستان شرقی که در کرانۀ چین واقع می باشد. (ناظم الاطباء). اسم بلادی است که جوج بر آن شهریاری داشت در قرون متوسطه سوریان بلاد تاتار را مأجوج (محل جوج) نامیدند لکن عربها زمینی را که در میانۀ دریای قزوین و بحراسود واقع است می نامیدند بسیاری سکیتیان را که در ایام حزقیال معروف به ودند و در مغرب آسیا سکنی داشتند مأجوج می دانند... حزقیال مهارت آنان را در سواری و نیزه اندازی توصیف می کند. (از قاموس کتاب مقدس). به روایت تورات نام مملکتی در شمال شرقی آسیای صغیر (مثلاً سیتی). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ماجشون
تصویر ماجشون
پارسی تازی گشته ماهبون: کشتی گونه ای کشتی، جامه رنگ کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاکفون
تصویر عاکفون
جمع عاکف، ماند گاران مزگت نشینان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماغگون
تصویر ماغگون
سیاه و تیره
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه پارسی ماتکیان ماتک گروان جمع مادی در حالت رفعی (در فارسی مراعات این قاعده نکنند) : ماده در نظر مادیون عنوان فکر و تصور ندارد
فرهنگ لغت هوشیار
لاتینی تازی گشته کاکله رازیانه آبی از گیاهان قسمی رازیانه که آن را رازیانه آبی و کاکله گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ما فوق
تصویر ما فوق
فراتر از
فرهنگ واژه فارسی سره