جدول جو
جدول جو

معنی مأس - جستجوی لغت در جدول جو

مأس
(مَءْسْ)
آنکه به اندرز کسی توجه نکند و سخن او را نپذیرد. (از اقرب الموارد). و رجوع به ماسی شود
لغت نامه دهخدا
مأس
(سَ سَ قَ)
خشم گرفتن، بدی و تباهی افکندن و فتنه انگیختن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مالیدن پوست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : مأس الدباغ الجلد، مالید دباغ پوست را. (از اقرب الموارد) ، نیک گرد آمدن شیر در پستان ناقه. یقال مأست الناقه، اذ اشتد حفلها. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نیک گرد آمدن شیر در پستان ماده شتر. (ناظم الاطباء) ، فراخ شدن زخم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مأس
(سَ طَ)
فراخ شدن زخم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مارس
تصویر مارس
ماه سوم از سال میلادی، March
در بازی نرد نوعی باخت دو امتیازی که در آن برنده همۀ مهره هایش از بازی خارج شده باشد، در حالی که حریف همۀ مهره هایش در بازی باشد
فرهنگ فارسی عمید
(مِ ءَ)
مرآس. (منتهی الارب). رجوع به مرآس شود، مهتر قوم. (ناظم الاطباء) ، رأس مرأس، ای مصک للرؤس. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). قوی. سری که به قوت کله می زند به سرهای دیگر. (ناظم الاطباء). ج، مرائس
لغت نامه دهخدا
(سَ)
هکه زدن کودک در گریستن. ماءقه. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). برکنده شدن نفس از گریه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ ءَ / مَءْصْ)
شتران سپید نیکو و برگزیده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دور کردن. (از منتهی الارب) : مأشه عنه بکذا مأشاً، دور کرد او را از آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رندیدن باران زمین را. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تباه گردیدن زخم، دشمنی اندیشیدن با کسی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
از ’م ٔر’، پر کردن مشک را، تباهی انداختن میان کسان و بر دشمنی انگیختن دشمنی کردن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
ده یک گیرنده. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مالیات گیرنده. مکّاس. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَءْ ءَ)
شتر که جز در سر او قوت و چربش نمانده باشد. (منتهی الارب). مرآس. رجوع به مرآس شود
لغت نامه دهخدا
(سَک ک)
مبالغه کردن در کاری و افزونی نمودن در آن و به غور نگریستن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مبالغه و تعمق کردن در کاری. (از اقرب الموارد) ، شکوفه برآوردن درخت و یا برگ آوردن آن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تباهی کردن میان قومی. (تاج المصادر بیهقی). تباهی انداختن میان مردم. (از منتهی الارب). افساد کردن وتباهی انداختن میان قوم. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، صد کامل نمودن قوم به ذات خود. (منتهی الارب). مأی القوم، داخل شد در آن گروه تا عدد آنها درست یک صد گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کشیدن پوست تا فراخ گردد. (تاج المصادر بیهقی). فراخ کردن پوست را به کشیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مأی الجلد و السقاء،کشید پوست و خیک را تا فراخ گردد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
باخت در بازی نرد بطوریکه حریف همه مهره های خود را برداشته باشد و شخص مقابل نتوانسته باشد هیچ مهره را بردارد، در این صورت دو دست باخت محسوب می شود، (از فرهنگ فارسی معین)،
- مارس شدن، دوبار باختن حریف را، و آن وقتی است که پیش از آن که بازنده تمام مهره های خود را در خانه خویش جمع کند حریف همه مهره های خود را برچیده باشد، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
- مارس کردن، دوبار بردن حریف را در نرد، و آن وقتی است که پیش از آنکه حریف تمام مهره های خود را در خانه خود جمع کند او همه مهره های خود را برچیده باشد، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
بنابر افسانه های قدیم پسر ژوپیتر و ژونو و رب النوع جنگ و خشم بوده است، رومیان او را پدر رمولوس می پنداشتند، (از اعلام تمدن قدیم فوستل دوکلانژ)، براساس افسانه های کهن مردم روم، خدای جنگ و کشاورزی بود، رومیان او را پسر ژونون و پدررمولوس می پنداشتند، پیشوایان دینی این آئین، نام ’سالین’ را بر خود می نهادند، مارس همانند ’آرس’ یونان قدیم است، (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
نام ماه سوم فرانسوی، میان فوریه و آوریل، و اول آن مطابق است تقریباً با شانزدهم اسفندماه جلالی و بیست و یکم مارس تقریباً مطابق با اول فروردین ماه جلالی یعنی نوروز و سی و یک روز است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : الی ان تواصلت الاخبار برؤیته لیله الخمس (رؤیت هلال ذی حجه الذی یوافق الخامس عشر من مارس. (ابن جبیر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و نزولنا عنه فی یوم السبت التاسع و العشرین من شهر ذی القعده و بموافقه السادس و العشرین من مارس. (ابن جبیر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
به لغت یونانی سیاه است که نقیض سفید باشد. (برهان) (آنندراج). مأخوذ از یونانی، سیاه و اسود. (ناظم الاطباء). یونانی ’ملاس’ (سیاه). (حاشیۀ برهان چ معین). سیاه. مقابل سفید (در کتب طبی قدیم بکار رفته). (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(یَءْسْ)
نومیدی. خلاف رجا. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ناامیدی. بی امیدی. نمیدی. قنوط. حرمان:
یاسمین خندان و خوش زان است کز من غافل است
یأس من گر دیده بودی یاسمین بگریستی.
خاقانی.
طالبان او لباس یاس در پوشیدند و طمع از اوبریدند. (ترجمه تاریخ یمینی).
- آیۀ یأس بودن، مظهر ناامیدی بودن. جز سخنان ناامیدکننده نگفتن.
- آیۀ یأس خواندن، یکباره ناامید کردن.
- یأس آمیز، توأم با یأس. توأم با ناامیدی.
- امثال:
الیأس احدی الراحتین، نومیدی دویم آسودگی است. (امثال و حکم ج 1 ص 281) :
بهر حق یکبارگی بگذار دین
نفس را کالیأس احدی الراحتین.
مولوی (امثال و حکم)
لغت نامه دهخدا
(مَ ءَ)
کنج چشم متصل بینی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گوشۀ چشم که بطرف بینی است. (آنندراج). گوشۀ چشم که به بینی متصل است و از آنجا اشک از چشم جاری شود. (از اقرب الموارد). و رجوع به ماق شود
لغت نامه دهخدا
(تَ قَزْ زُ)
بر سر زدن. (از متن اللغه) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
مایس. رجوع به مایس شود
لغت نامه دهخدا
(بَءْسْ)
بؤس. شدت. دلاوری در جنگ. (اقرب الموارد). بأساء قوت در حرب و دلیری. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(مَءْ سُوو)
مداوا شده. معالجه گردیده. دوا کرده. اسی ّ. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ ءَ)
سریع. (از اقرب الموارد). تیزرو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، نمام. (از اقرب الموارد). نمام. سخن چین. (از ناظم الاطباء). سخن چین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(یَ ءَ)
بیماری سل. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَءْسْ)
نام راهی است میان خیبر وشهر مدینۀ منوره. (از تاج العروس) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَءْسْ)
ابن عبده بن ناسره بن قیس. برادر علقمه بن عبده و شاعر بود. (از تاج العروس)
ابن نهار بن اسود عبدی. ازشاعران عرب و ملقب به ممزق بود. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نالیدن از بیماری و درد یا نگرانی. (از ذیل اقرب الموارد) ، سخت گردیدن جای. (از ذیل اقرب الموارد) (از متن اللغه). و رجوع به شئس شود
لغت نامه دهخدا
(رَءْسْ)
سر. (منتهی الارب) (دهار) (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (کشاف اصطلاحات الفنون) (آنندراج) (ترجمان علامه جرجانی). ج، ارؤس، رؤس. (منتهی الارب) (آنندراج). سر که عضو بالایین جاندار است. (فرهنگ نظام). آنچه در بالای گردن انسان و جلو گردن حیوان قرار دارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از اقرب الموارد). ج، ارؤس، آراس، رؤس [ر ئو] ، روس. (اقرب الموارد) :رمیت منک فی الرأس، یعنی بد شد رای تو در حق من و اعراض کردی از من و سر برنداشتی سوی من و گران شمردی مرا (منتهی الارب) (آنندراج) ، رای تو درباره من آنچنان بد شد که نتوانی بمن بنگری. (از اقرب الموارد). از تو به بهترین چیزی که در نزد من هست آسیب رسید یا نصیب مهلکی از تو بمن رسید چنانکه گویند: این ضربتی بر سر است. (از اقرب الموارد). رمی فلان منه فی الرأس، یعنی از وی اعراض کرد. (از اقرب الموارد).
- بالرأس و العین، کلمه ای است که در موقع رضا و تسلیم گویند یعنی بسر و چشم. (ناظم الاطباء).
- بیت رأس، موضعی است درشام که می را بسوی وی نسبت دهند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- رأس ارنب، سر خرگوش است و چون بسوزند و خرد بکوبند وبا پیه خروس بر داءالثعلب طلا کنند نافع بود. (از اختیارات بدیعی).
- مسقطالرأس، وطن. (ناظم الاطباء). میهن. زادگاه. زادبوم. آنجا که شخص بدنیا آید و پرورش یابد.
، کلّه. سر حیوان، خاصه گوسفند و گاو. مجموعۀ قسمت برتر از گردن آدمی یا حیوان. صاحب مخزن الادویه در ذیل رؤس جمع واژۀ رأس آرد: بفارسی کله نامند... مراد از آن کله و مغز آن است از حیوانات و بهترین آن مغز کلۀ گوسفند است، سپس درباره طبیعت و افعال و خواص آن گفتگو می کند ومی گوید: بسیارغذا و دیرهضم است، و جهت اصحاب کد و ریاضت نافع. در مفردات ابن بیطار نیز در ذیل رؤس آمده است: و تصلح لاصحاب الکبد، که بیشک غلط است، و این غلط به بحر الجواهر نیز راه یافته و می نویسد: صالح لاصحاب الکبد و الریاضه که پیداست با قرینه کلمه ریاضت، کد صحیح و کبد غلط است همانطور که لکلرک نیز آنرا صاحبان رنج و زحمت ترجمه کرده است. رجوع به رؤس و مخزن الادویه و مفردات ابن بیطار و لکلرک و تذکرۀ داودضریر انطاکی و کله و کله پزی شود، گاهی بر کاسه و دیواره های چهارگانه و قاعده سر و آنچه در درون آن است از مخ و پرده ها و جرمهای مشبک و عروق و شریانها و آنچه در کاسۀ سر و دیواره هاست از پوست نازک روی کاسه و گوشت و پوست اطلاق میشود. (از کشاف اصطلاحات الفنون و بحر الجواهر). کله، شخص. نفس. مستقل: هو قسم برأسه، ای مستقل بنفسه. (از اقرب الموارد)، بتن خویش. شخصاً. خود: فعلت ذلک رأساً، ای ابتداءً غیر مستطرد الیه من غیره. (اقرب الموارد). و رجوع به رأساً شود، سر هر چیز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (ناظم الاطباء)، بمجاز، جزء بالایین چیزی. (فرهنگ نظام). برترین قسمت چیزی. بالاترین قسمت چیزی، سرور. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) : هو رأسهم. (از منتهی الارب). بمجاز، قائد وسرور: در این فتنه رأس، فلان بوده. (فرهنگ نظام). مهتر. بزرگ. سر. آقا. سرور. سید. رئیس. همام. حلاحل. غطریف. (یادداشت مرحوم دهخدا)، سروران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قوم را گویندوقتی که زیاد شوند و عزیز گردند: هم رأس ای، رهط کثیر عزیز. (از اقرب الموارد).
- رأس الجبل، سر کوه.قلۀ کوه. (ناظم الاطباء).
، ابری که میپوشاند سر کوه را. (از ناظم الاطباء)، بر سر اطلاق می شود ولی از آن شخص اراده شود، چنانکه گفته میشود: اذاکان الورثه عصبه تقسیم المال علی عدد الرؤوس، هرگاه وارثان گروهی باشند مال بتعداد افراد تقسیم می شود.و این استعمال بیشتر برای چهارپایان است، چنانکه گویند: یازده رأس گوسپند و چهل رأس گاو. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از اقرب الموارد). صفت توصیفی که نوع چهارپایان و شتر و فیل را بدان توصیف کنند، مانند: یک رأس اسب، دو رأس اشتر. (از ناظم الاطباء). معدودعدد برخی از حیوانات چون گاو و گوسفند و اسب و خر وقاطر و بز و غیره.
- رأس کلان، اسب اصیل و نجیب. (ناظم الاطباء).
، روی. بالا: انت علی رأس امرک، تو بر سر کار خویشی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). در فارسی نیز بدین معنی وارد شده است: نخست وزیر در رأس کارهای مملکت قرار دارد. وزیر فرهنگ در رأس امور فرهنگی قرار گرفته است، اصل.
- رأس المال، اصل مال. (منتهی الارب). اصل مال و سرمایه. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ رأس المال شود.
، بلندی صحرا. رأس الوادی. (از تاج العروس، در مادۀ رأس)، هر مشرف و بلندی. (از تاج العروس)، قطعۀ زمین مرتفعی است که در دریا جلو آمده باشد. (فرهنگ نظام). دماغه: رأس الرجاء الصالح، دماغۀ امید نیک. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به همین کلمه و کلمات مشابه شود. پیش رفتگی خاک در آب دریا، آغاز و اول هر چیز: اعد کلامک من رأس، از سر گوی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
- رأس السنه، سر سال. نخستین روز آن. (از اقرب الموارد).
- رأس الشهر، سر ماه. نخستین روز آن. (از اقرب الموارد).
- رأس خرمن، سر خرمن. هنگام خرمن کردن. گاه خرمن.
، اصل و اساس:
حب دنیا هست رأس هر خطا
از خطا کی میشود ایمان عطا.
شیخ بهائی.
، آخر.
- رأس آیه، آخر آیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از آن است: توفاه علی رأس ستین، ای آخره، او را میراند بر سر شصت سال، یعنی در آخر آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
، اصطلاح هیأت) نقطۀ مقابل ذنب. (از کشاف اصطلاحات الفنون). آن عقدۀ تقاطع فلک ممثل و مایل است که چون کوکب از او گذرد شمالی شود در مقابل عقدۀ ذنب. (گاهنامۀ تهرانی سال 1312 هجری شمسی ص 63). در هیأت و نجوم، یکی از دو محل تقاطع مدار ماه با منطقهالبروج، و نام دوم، ذنب است. (فرهنگ نظام). عقده ای است فلکی. (شرفنامۀ منیری). نام صورتی از صور فلکیه از ناحیۀ جنوبی، و آن را بر مثال سری یا باطیه ای توهم کنند. کواکب آن هفت و نام دیگر آن باطیه است. (از جهان دانش) : و عقدۀ ذنب نحوست رأس شقاوت او گذشته. (تاریخ جهانگشای جوینی). شرف رأس در جوزاست. (مفاتیح العلوم).
- رأس و ذنب، سر و دنبال در عقدتین جوزهر. (از التفهیم مقدمه ص قسز). آنچه در آسمان از تقاطع منطقۀ فلک جوزهر و مایل صورت مار بزرگ بهم رسد، یک طرفش را رأس گویند و طرف دیگر را ذنب و این را تنین فلک نیز گویند، و صاحب قاموس گوید که تنین سفیدی است در آسمان که تنه اش در شش برج است و دمش در برج هفتم و سیر میکند چون کواکب سیاره. (غیاث اللغات) (آنندراج). عقدۀ رأس، آن است که سیاره چون از آن گذردشمالی شود. (بدایهالنجوم ص 64). عقدۀ ذنب و رأس که عقدتین نامند دو اصطلاح معمول در هیأت و نجوم است که در قمر محل تقاطع مدار وی با مدار زمین باشد یا بقول قدما محل تقاطع فلک ممثل و مایل میباشد. (گاهنامۀ سیدجلال الدین تهرانی) :
تا ببحر اندر است وال و نهنگ
تا بگردون بر است رأس و ذنب.
فرخی.
ماه را رأس و ذنب ره ندهد در هر برج
تا ز سعد تو بدارند مر این هر دو جواز.
منوچهری.
رأس و ذنب را اندر شرفها هیچ یادنکنند [هندیها] . (التفهیم چ همایی ص 399). گروهی از منجمان رأس و ذنب را طبع دهند و گویند که رأس گرم است و سعد و دلیل بر فزونی بهمه چیزها و ذنب سر دو نحس و دلیل بر کمی از همه چیزها. (التفهیم ص 358). نزدیک ایشان [هندوان] زحل و مریخ و آفتاب و رأس نحسند همیشه، و ذنب را خود یاد نکنند. (التفهیم ص 358). و گروهی رأس را نری دادند و روزی کردندش و ذنب رامادگی و شبی. (التفهیم ص 359).
بگسلد ار حد کند عقدۀ رأس و ذنب
بردرد ار رد کند پردۀ لیل و نهار.
خاقانی.
تو گویی اسد خورد رأس و ذنب را
گوارنده نامد برآوردش از بر.
خاقانی.
به حل عقدۀ رأس و ذنب گر آری روی
بدست فکر تو آسان شده هم اکنون بار.
کمال الدین اسماعیل (از شرفنامۀ منیری).
رجوع به ذنب شود.
- سمت الرأس، نقطۀ عمود آسمان یعنی آن نقطه از آسمان که بطور دقت در فوق شخص ناظر واقع شده. (از ناظم الاطباء). و چون میلش [میل آفتاب] از عرض شهر بیفزاید، از سمت الرأس سوی شمال بگذرد و ارتفاع نیمروزان از سوی شمال گردد و تمامش بعد آفتاب بود از سمت الرأس بدان جهت. (التفهیم ص 185).
، (اصطلاح هندسه) تارک. نقطۀ تقاطع دو خط یک زاویه را گویند، مانندنقطۀ ’ب’ در زاویۀ زیر:
ب
ا
ج
- رأس المثلث،گوشه ای که در میان دو ساق قرار دارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، مانند نقطۀ الف در شکل زیر.
ا
ب
ج
- رأس المخروط، رأس مخروط. نقطۀ مقابل قاعده مخروط را رأس المخروط گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 616 و 477). رجوع به همین ترکیب و نیز سر مخروط در التفهیم ص 28 شود.
- رأس مخروط، سر مخروط. (التفهیم مقدمه ص قسز 167).
- رأس و قاعده،سر و بن. باصطلاح هندسه، میان دو مرکز سر و بن. (از التفهیم مقدمه ص قسز). و رجوع به التفهیم ص 26 شود.
- رأس و قاعده ظل، ’سر مایه تا به بنش’. (از التفهیم مقدمه ص قسز). و رجوع به التفهیم ص 313 شود.
، در اصطلاح کیمیاگران بمعنی اکسیر است. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به الفهرست ابن ندیم چ مصر ص 497 شود
لغت نامه دهخدا
(رَءْسْ)
دهی از دهستان جزیره صلبوخ بخش مرکزی شهرستان آبادان واقع در 6هزارگزی باختر آبادان و کنارشطالعرب. این ده دارای 1150 تن جمعیت میباشد. آب رأس از شطالعرب تأمین میشود و محصول عمده آن خرماست. قراء کوچک آن ذرعمیه، غاتمیه، شلهه جزیره، جزء این ده منظور شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مالس
تصویر مالس
سیاه مقابل سفید (در کتب طبی قدیم بکار رفته)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مارس
تصویر مارس
ماه سوم سال فرنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مارس
تصویر مارس
ماه سوم از سال فرنگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مارس
تصویر مارس
باخت در بازی تخته نرد، به ترتیبی که دو امتیاز حساب شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماوس
تصویر ماوس
موشواره
فرهنگ واژه فارسی سره