جدول جو
جدول جو

معنی مأروک - جستجوی لغت در جدول جو

مأروک
(مَءْ)
اصل. (منتهی الارب) (آنندراج). اصل و ریشه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مانیوک
تصویر مانیوک
(دخترانه)
نام گیاهی با ریشه های ضخیم و دارای نشاسته بسیار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مانورک
تصویر مانورک
چکاوک، پرنده ای کوچک و خوش آواز شبیه گنجشک با تاج کوچکی بر روی سر، چکاو، چکوک، چاوک، ژوله، جل، جلک، هوژه، خجو، خاک خسپه، نارو، قبّره، قنبره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سماروک
تصویر سماروک
کبوتر، نام عمومی گروهی از پرندگان با سر کوچک، گردن کوتاه و پرهای انبوه که انوع اهلی آن برای نمایش و تفریح یا بردن نامه استفاده می شود
فرهنگ فارسی عمید
(مَءْ)
اجل مأموت، مدت معین و موقت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
سخن نقل کرده شده و روایت شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). منقول. روایت شدۀ خلف از سلف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همه اخبار در بزرگی او
به بر عقل نص و مأثور است.
مسعودسعد.
او در اطفای آن جمره و تسکین فتنه آثار مأثور و مساعی مشکور نمود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 437).
- حدیث مأثور، سخنی که خلف از سلف روایت کرده اند و در قول علی (ع) : لست بمأثور فی دینی، یعنی نیستم از کسانی که نقل کرده شود از ایشان شر در دین. مأبور به جای مأثور نیز آمده. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مأبور شود.
- دعای مأثور، دعایی که از زمانهای دیرین از شخصی به شخصی دیگر رسیده باشد. (فرهنگ فارسی معین).
- ، بعیر مأثور، شتری که رندیده شده باشد باطن سپل او. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
، شمشیر گوهردار. (دهار).
- سیف مأثور، تیغی که بر متن آن نشان باشد یا تیغی که متن آن از آهن نرم و دم آن از آهن سخت باشد. یا تیغی است از عمل جن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
، اثرپذیره شده. در لغت عرب بدین معانی نیامده مگر فارسیان می آرند صحیح به جای آن متأثر است، جزا داده شده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
متهم و صاحب قاموس گفته که لفظ مأبون در خیر و شرهر دو مستعمل می شود یقال هو مأبون بخیر او مأبون بشر، لیکن اگر آن را مطلق استعمال کنند مراد از آن متهم به شر باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). متهم. (اقرب الموارد) ، ابنه دار و حیز و مخنث و پشت پایی. (ناظم الاطباء). خارشکی. مجبوس. مخنث. مرک. دعبوث. دعبوب. حیز. هیز. مثفار. مثفر. هکیک. کرّجی. حنّاج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه دیگران با او مباشرت کنند. امرد:
گفت شوهررا که ای مأبون رد
کیست آن لوطی که بر تو می فتد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
شتری که بند دست او را به بازو بسته باشند تا بلند باشد از زمین. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بسته شده. (ناظم الاطباء) ، آنکه رگ اباض آن را آسیبی رسیده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
خرمابن گشن داده شده. (منتهی الارب) (آنندراج). نخل یا زراعت اصلاح شده. (از اقرب الموارد) ، سوزن خورانیده و منه کلب مأبور، یعنی سگ سوزن خورانیده. (منتهی الارب) (آنندراج). حیوانی که به آن سوزن خورانیده باشند. (ناظم الاطباء). سگی که او را در نان سوزن خورانیده باشند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
امد مأمود، غایت منتهی الیه. (منتهی الارب). امد مأمود، منتهی الیه. (اقرب الموارد). لهذا الامر امد مأمود، این کار دارای انتهائی است که بدان منتهی می شود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
از ’ال ه’، پرستیده. (از منتهی الارب). معبود. (محیط المحیط). معبود و پرستیده شده و مسجود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
نام پسر یافث. (ناظم الاطباء). ابومعاذ مأجوج را یمجوج گفته. در حدیث است که یأجوج و مأجوج امتی اند از فرزندان یافث بن نوح علیه السلام و چهار امیر دارند و نمی میرد یکی ازایشان تا نمی بیند از اولاد خود هزار سوار را... (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). یأجوج و مأجوج دو اسم اعجمی است و آنان دو قوم بزرگند از ترک. (از اقرب الموارد). مأجوج لفظی اعجمی است. (المعرب جوالیقی، ص 317). نام گروهی تباهکار است. (ترجمان القرآن). او پسر یافث بن نوح است و سلسلۀ وی را مأجوج گویند. (قاموس کتاب مقدس). بنابر قرآن یأجوج و مأجوج نام یک یا دو قوم است که در زمین تبه کاری می کردند و هیچ زبانی نمی فهمیدند و راه آنان میان دو سد بود و ذوالقرنین میان آنان را با پارچه های آهن بینباشت و بر آن مس گداخته ریخت و این قوم تا نزدیک قیامت بدین سوی نتوانند گذشت و گاه نفخ صور آن سد برکنند و از بلندی به شتاب سرازیر شوند و اروپاییها ماگوگ تلفظ کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حتی اذا فتحت یأجوج و مأجوج و هم من کل حدب ینسلون. (قرآن 96/21). قالوا یا ذاالقرنین ان یأجوج و مأجوج مفسدون فی الارض فهل نجعل لک خرجاً علی ان تجعل بیننا و بینهم سداً. (قرآن 94/18).
از این کوه سر تا به ابر اندرون
دل ما پر از درد و رنج است و خون
ز یأجوج و مأجوج خسته دلیم
چنان شد که دلها زتن بگسلیم
ز چیزی که ما را پی و تاب نیست
ز یأجوج و مأجوجمان خواب نیست.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4، ص 1660).
ز یأجوج ومأجوج گیتی برست
زمین گشت جای نشیم و نشست.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 1662).
ز یأجوج و مأجوجمان باک نیست
که ما بر سر سد اسکندریم.
ناصرخسرو.
و رجوع به مادۀ بعد و ذوالقرنین و یأجوج در همین لغت نامه و مجمل التواریخ و القصص ص 480، 481 و 491 شود
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
غمگین و ملول و مغموم. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
از ’ال ق’، دیوانه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رسول و ایلچی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
آشنا. آموخته. انس گرفته و مأنوس و خو کرده شده. عادت کرده شده و معتاد. (ناظم الاطباء). الفت یافته. انس گرفته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : وقتی از اوقات به حوادث ضروری از مسکن مألوف دوری جستم. (مقامات حمیدی). روی به عطن معهود و وطن مألوف نهاد. (سندبادنامه ص 58). وزن رباعیات مألوف طباع است و متداول خاص و عام. (المعجم). از شمول معدلت و عموم مرحمت او روی به اوطان مألوف باز نهاده. (المعجم چ دانشگاه ص 12).
مألوف را به صحبت ابنای روزگار
برجور روزگار بباید تحملی.
سعدی.
مرغ مألوف که با خانه خدا انس گرفت
گر به سنگش بزنی جای دگر می نرود.
سعدی.
مگر آنکه سخن گفته شود به عادت مألوف. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
دیوانه، ماءولع مانند آن و ملحق به رباعی است به زیادت واو. (از منتهی الارب) (آنندراج). دیوانه و مجنون. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
دیوانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه عقل وی شوریده و آشفته گشته یا از بین رفته باشد. (از اقرب الموارد) ، شیری که مسکۀ آن نه برآورده و مزۀ آن تلخ شده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). شیری که کرۀ آن را بیرون نیاورده و مزۀ آن تلخ شده باشد و از تلخی نوشیده نشود. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
گناهکار. (ناظم الاطباء) (آنندراج). گناهکار شمرده شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بزهکار. مقابل معصوم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پس اگر شیعه از برای آنکه محمد و علی و... را دوستر دارند و به متابعت سنت نام ایشان بر فرزندان نهند مأثوم و مأخوذ نباشند. (کتاب النقض ص 441)
لغت نامه دهخدا
(یُ)
گیاهی است از تیره فرفیونیان و دارای ریشه های ضخیم و با نشاستۀ بسیار است. (گیاه شناسی گل گلاب ص 239-241). گیاهی است از تیره فرفیونیان که دارای گونه هایی بصورت گیاهان علفی برافراشته و برخی گونه های درختچه ای و نیز بعضی گونه های درختی است. برگهایش منفرد و یا مرکب پنجه ای است. در حدود 80 گونه از این گیاه شناخته شده که اکثر متعلق به کشورهای برزیل و پرو می باشند. از گونه های مختلف این گیاه کائوچوک استخراج می کنند و ریشه های غده ای شکل آن به مصرف تغذیه می رسد. منهوت. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
نام سرزمین تاتار. (فهرست ولف). نام قسمتی از تاتارستان شرقی که در کرانۀ چین واقع می باشد. (ناظم الاطباء). اسم بلادی است که جوج بر آن شهریاری داشت در قرون متوسطه سوریان بلاد تاتار را مأجوج (محل جوج) نامیدند لکن عربها زمینی را که در میانۀ دریای قزوین و بحراسود واقع است می نامیدند بسیاری سکیتیان را که در ایام حزقیال معروف به ودند و در مغرب آسیا سکنی داشتند مأجوج می دانند... حزقیال مهارت آنان را در سواری و نیزه اندازی توصیف می کند. (از قاموس کتاب مقدس). به روایت تورات نام مملکتی در شمال شرقی آسیای صغیر (مثلاً سیتی). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
دارای اجر و پاداش نیک مخصوصاً آنکه اولاد وی مرده باشد. (ناظم الاطباء). اجر داده شده و ثواب داده شده. (غیاث). اجر داده شده. (آنندراج). پاداش داده شده. پاداش یافته. اجر گرفته. اجرت گرفته. مزد یافته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
لگد سیصد هزاران بر سر من
زنی و زمن بدان باشی تو مأجور.
منوچهری.
نه مرا حاجتی از اومقضی
نه مرا طاعتی از او مأجور.
مسعودسعد (دیوان چ یاسمی ص 45).
صائم الدهر از ضرورت لبس
بر چنین طاعتی نه مأجور است.
مسعودسعد.
، توسعاً، مقبول. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
از ’ال ک’، دیوانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مانند مألوق به معنی دیوانه است و کاف بدل از قاف است. (از ذیل اقرب الموارد) ، رسول و ایلچی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
ماهرو، ماه چهر، ماه چهره:
من و آن جعدموی غالیه بوی
من و آن ماهروی حورنژاد،
رودکی،
همه شاه چهر و همه ماهروی
همه راست بالا همه راستگوی،
دقیقی،
کجا شد آن صنم ماهروی غالیه موی
دلیل هر خطری بر دل رهی به دلال،
منجیک،
نگه کرد زال اندر آن ماهروی
شگفتی بماند اندر آن روی و موی،
فردوسی،
به شیرین چنین گفت کای ماهروی
چه داری به خواب اندرون گفتگوی،
فردوسی،
سمن بوی و زیبا رخ و ماهروی
چو خورشید دیدار و چون مشک بوی،
فردوسی،
پرستنده با بانوی ماهروی
چنین گفت کاکنون ره چاره جوی،
فردوسی،
هر روز نو به بزم توخوبان ماهروی
هرسال نو به دست تو جام می کهن،
فرخی،
جواب دادم کای ماهروی غالیه موی
نه من ز رنج کشیدن چنین شدم لاغر،
فرخی،
چو مست گشتم و لختی دو چشم من بغنود
زخواب کرد مرا ماهروی من بیدار،
فرخی،
کجا شد آن صنم ماهروی سیمین تن
کجا شد آن بت عاشق پرست مهرلقای،
فرخی،
ای صنم ماهروی خیز به باغ اندر آی
زانکه شد از رنگ و بوی باغ بسان صنم،
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 54)،
ای با عدوی ما گذرنده زکوی ما
ای ماهروی شرم نداری ز روی ما،
منوچهری،
و این ساقیان ماهرویان عالم به نوبت دوگان دوگان می آمدند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 253)،
کی نامور گفت کای ماهروی
نه مردم بود هرکه نندیشد اوی،
اسدی،
ای ترک ماهروی ندانم کجا شدی
پیوستۀ که گشتی، کز من جدا شدی،
مسعودسعد،
ماهرویا گرد آن رخ زلف چون زنجیر چیست
و اندر آن زنجیر چندان پیچ و تاب از قیر چیست،
سنائی،
به گرد عارض آن ماهروی چاه زنخ
سپاه زنگ درآمد بسان مور و ملخ،
سوزنی،
جواب دادم کای ماهروی غالیه موی
به آب دیده مزن بر دل رهی آذر
انوری،
خود از برای سر زره از بهر تن بود
تو ماهروی عادت دیگر نهاده ای
در برگرفته ای دل چون خود آهنین
وان زلف چون زره را بر سر نهاده ای،
ظهیر فاریابی،
ماه بخشیده دست من بگرفت
من در آن ماهروی مانده شگفت،
نظامی،
بشر هر قصه ای که بود تمام
گفت با ماهروی سیم اندام،
نظامی،
ماهرویی جعدمویی مشکبو
نیکخویی نیکخویی نیکخو،
(مثنوی چ رمضانی ص 194)،
بوی پیاز از دهن ماهروی
خوبتر آید که گل از دست زشت،
سعدی (گلستان)،
بدو گفت مأمون کای ماهروی
چه بد دیدی از من بر من بگوی،
سعدی (بوستان)،
مرا راحت از زندگی دوش بود
که آن ماهرویم در آغوش بود،
سعدی (بوستان)،
ای ماهروی حاضر غایب که پیش دل
یک روز نگذرد که تو صد بار نگذری،
سعدی (کلیات چ فروغی ص 302)،
صحبتی خوش درگرفت امشب میان شمع و من
ماهرویی دیدمش چشم و چراغ انجمن،
سلمان ساوجی،
و رجوع به ماهرو و ماهرخ شود،
نام آلتی بوده است به صورت هلالی در آتشکده های زرتشتی، برسمدان، (یادداشت به خطمرحوم دهخدا)، امروزه برسمدان را ماهروی نیز گویند، زیرا که از برای نگاه داشتن شاخه های برسم دو نیم دایره به شکل تیغۀ ماه در مقابل همدیگر در روی پایه ها نصب است، (یسنا ج 1 ص 131) :
درون وماهروی و طاس و چمچست
پراهوم، اوروران و جرم و فرشست،
زرتشت بهرام (از فرهنگ فارسی معین)،
، نزد صوفیه تجلیات صوری را گویندکه سالک را بر کیفیت آن اطلاع واقع می شود و شیخ عبدالطیف در شرح مثنوی مولوی گوید مراد از مهرویان صور علمیۀ حقند که در این نشأت پرتواندازند، (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی از دهستان کرچمیو است که در بخش داران شهرستان فریدن واقع است و 207 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مرغابی تیزپر که سرخاب نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). چکاوک است و آن پرنده ای باشد که به عربی ابوالملیح خوانندش. بعضی گویند پرنده ای است آبی که آن را سرخاب می گویند. (برهان). مرغابیی است تیزپر که آن را سرخاب گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). چکاوک بود. (فرهنگ جهانگیری). در جهانگیری چکاوک گفته. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). چکاوک و مانوک و ابوالملیح و نام پرنده ای آبی که سرخاب نیز گویند. (ناظم الاطباء) ، نام دارویی هم هست. (برهان). نام دارویی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
تأریک حجله، پوشیدن و آراستن حجله را به اریکه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تأریک عروس، پوشاندن وی را بر اریکه. (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
از ’ارش’، مخلوق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد) ، مخدوش. خراشیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
گرفتار بمرض زکام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زکام زده. مزکوم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، کسی که دیوانگی دارد به سبب اهل زمین یا جن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دیوزده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، جنبانندۀ سر و بدن خود را بدون قصد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، چوبی که خورده باشد آن را دیوچه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چوبی که موریانه آن را خورده باشد. (از اقرب الموارد). چوب موریانه زده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
از ’ارط’، شتری که پیوسته ارطی خورد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد) ، شتری که پیوسته از خوردن ارطی به درد شکم مبتلا باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد) ، پوست دباغت داده شده به برگ ارطی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). ادیم مأروط، پوستی به ارطی پیراسته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
زرع مأروق، کشت آفت زرده رسیده. میروق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کشت زنگ زده. کشت سیک زده. کشت یرقان دیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، رجل مأروق، مرد مبتلا به یرقان شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مردی مأروق،مردی مبتلا به یرقان. مردی مبتلا به بیماری زرده. مردی زردی گرفته. میروق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
ضعیف عقل و رای. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). عاجز ضعیف رأی کم حیله و کم حزم. (ناظم الاطباء) ، فریب خورده از رأی خود. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). منصرف شده وبرگشته از رای خویش. (اقرب الموارد) ، بازگردانیده شده از چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) ، مکان مأفوک، مکان بی باران و بی نبات. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مانورک
تصویر مانورک
جل، گونه ای مرغابی که آنرا سرخاب نیز گویند
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره فرفیونیان که دارای گونه هایی بصورت گیاهان علفی بر افراشته و برخی گونه های درختچه یی و نیز بعضی گونه های درختی است. برگهایش منفرد و یا مرکب پنجه یی است. در حدود 80 گونه از این گیاه شناخته شده که اکثر متعلق به کشورهای برزیل و پرو میباشند. از گونه های مختلف این گیاه کائوچوک استخراج میکنند و ریشه های غده یی شکل آن بمصرف تغذیه میرسد منهوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مانورک
تصویر مانورک
((رَ))
چکاوک
فرهنگ فارسی معین