جدول جو
جدول جو

معنی مانندی - جستجوی لغت در جدول جو

مانندی
(نَنْ)
مانندگی. همانندی. شباهت. مشابهت. تشابه. مضاهات. مشاکلت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
مانندی
تشابه، شباهت، همانندی
متضاد: اختلاف
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ماننده
تصویر ماننده
شبیه، نظیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مانند
تصویر مانند
شبیه، نظیر
مانند شدن: شبیه شدن
مانند کردن: شبیه کردن، تشبیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مانندگی
تصویر مانندگی
مانند بودن، شبیه و نظیر بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماندنی
تصویر ماندنی
دارای نیت ماندن در جایی مثلاً میهمان ها امشب ماندنی هستند، ماندگار مثلاً خاطرۀ ماندنی، کنایه از قابل زنده ماندن
فرهنگ فارسی عمید
(نَنْ)
مثل و شبیه و نظیر و شبه. (ناظم الاطباء). همانند. ماننده. همتا. شبیه. مشابه. مثل. مماثل. مشاکل. ندّ. ندید. نظیر. قرن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). این کلمه اگر پس از اسم (مشبه به) آید بدون اضافه استعمال شود: سرومانند. واگر پیش از اسم آید بصورت اضافه استعمال گردد: روی یار مانند ماه است. (فرهنگ فارسی معین) :
انگشت بر رویش مانند بلور است
پولاد بر گردن او همچون لاد است.
ابوطاهرخسروانی.
ای همچو پک پلید و چنو دیده ها برون
مانند آن کسی که مر او را کنی خبک.
دقیقی.
کار دیوان وزارت بر آن جمله بود که کسی مانند آن یاد نداشت. (تاریخ بیهقی). قوت پیغمبران معجزات آمد یعنی چیزها که خلق از آوردن مانند آن عاجز آیند. (تاریخ بیهقی).
بر طاعت مطیع همی خندد
مانند نیستت بجز از مانی.
ناصرخسرو.
بباید دانست که غم و هم دو حال است بر خلاف یکدیگر از وجهی، ومانند یکدیگر از وجهی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
نه دولت است و چو دولت ندانمش مانند
نه ایزد است و چو ایزد ندانمش همتا.
امیرمعزی.
که مانند آن بر خاطر اهل روزگار نتواند گذشت. (کلیله و دمنه). و اگر نادانی این اشارت را که باز نموده شده است بر هزل حمل کند مانند کوری بود که احولی را سرزنش کند. (کلیله و دمنه). چرا شد پدر هفت و مادر چهار
چگونه سه فرزند شد آشکار
چو این هر سه هم زین پدر مادرند
چرا نه بمانند یکدیگرند.
امیرخسرو (از آنندراج).
- در مانند، مثلاً. در مثل. فی المثل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
صورت و وصف و عین درمانند
آن رحم این مشیمه آن فرزند.
سنایی (یادداشت ایضاً).
، ادات تشبیه است. (مقدمۀ برهان ص یه). حرف تشبیه. (غیاث). ماننده. بمانند. بماننده. (آنندراج). چون. همچون. بسان. سان. بکردار. کردار. آسا. وار. گون. گونه. فش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). این کلمه با متمم خود (مشبه به) در جمله قید واقع شود:
اندام دشمنان تو از تیر ناوکی
مانند سوک خوشۀ جو باد آژده.
شاکر بخاری.
آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند پاشنگ ایدرش بر جای ماند.
منجیک (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ز جیحون گذر کرد مانند باد
وزان آگهی شد بر کیقباد.
فردوسی.
ز پشتش جهان پهلوان و ردان
بیایند مانند شیر ژیان.
فردوسی.
بیامد به درگاه افراسیاب
جهان دیده مانند دریای آب.
فردوسی.
فرامرز را دید مانند کوه
همه لشکر از جنگ گشته ستوه.
فردوسی.
- بمانند، شبیه. نظیر:
سیاوش چنان شد که اندر جهان
بمانند او کس نبود از مهان.
فردوسی.
- مانند سنگ بستن، کنایه از محکم بستن باشد. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج).
، از قبیل: پستانداران جانورانی هستند مانند سگ، گربه و غیره. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
باقی و پایدار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، که زنده خواهد ماند. که استعداد و قدرت حیات و زندگی در او وجود دارد. که زندگی خواهد کرد و از خطر مرگ رهایی یافته است، قابل دوام. که استحکام و پایداری دارد، مقیم. ماندگار. مقابل رفتنی
لغت نامه دهخدا
(نَنْ دَ / دِ)
مانندی. شباهت. مشابهت. مضارعت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مانند بودن:
ندیدم من اندر جهان تاجور
بدین فر و مانندگی با پدر.
فردوسی.
مانندگی یکی است به عرضی... (دانشنامه).
ندانم که از پاکی پیکرش
چه مانندگی سازم از جوهرش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَنْ دَ / دِ)
شبیه و مشابه. (ناظم الاطباء). افادۀ معنی تشبیه کند. (آنندراج). شباهت دارنده. شبه. شبیه. نظیر. مانند. مانا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
میغ مانندۀ پنبه است وورا باد، نداف
هست سدکیس درونه که بدو پنبه زنند.
ابوالمؤید (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بهین کار اندر جهان آن بود
که مانندۀ کار یزدان بود.
ابوشکور.
پدر دختر او را بشارت داد و او را انوشیروان نام کردند قباد شاد شد و او را پیش خواست سخت ماننده بودبه قباد. (بلعمی).
به بالای سرواست و رویین تن است
به هر چیز مانندۀ بهمن است.
فردوسی.
برادر به من نیز ماننده بود
جوان بود وهمسال و فرخنده بود.
فردوسی.
چنان دان که مانندۀ شاه را
همان نیمه شب نیمۀ ماه را.
فردوسی.
جسم...جایگاه خویش پر کرده دارد، چیزی دیگر از آنکه مانندۀ او بود در جایگاه او نتواند بودن. (التفهیم).
اندر این دولت مانندۀ تو کیست دگر
چه به نیکو سیری و چه به نیکونظری.
فرخی.
خاصه آن بنده که مانندۀ من بنده بود
مدح گوینده ودانندۀ الفاظ دری.
فرخی.
دوستانم همه مانندۀ وسنی شده اند
همه زان است که با من نه درم ماند و نه زر.
عسجدی.
بچگانمان همه مانندۀ شمس و قمرند
زانکه هم سیرت و هم صورت هر دو پدرند.
منوچهری.
دشت مانندۀ دیبای منقش گشته ست
لاله برطرف چمن چون گه آتش گشته ست.
منوچهری (دیوان، چ دبیرسیاقی، ص 169).
و مرا چاره نباشد از نگاهداشت مصالح ملک اندک و بسیار و هم در مصالح تو و مانندۀ تو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272).
ببخشای بر زیردستان به مهر
برایشان به هر کار مفروز چهر
که ایشان به تو پاک ماننده اند
خداوند را همچو تو بنده اند.
اسدی.
این تن صدف است من بدو در
مانندۀ در شاهوارم.
ناصرخسرو.
ز راه شخص ماننده ست نادان مرد با دانا
چنان کز دور جمع سور ماننده ست با ماتم.
ناصرخسرو.
ندیدی به نوروز گشته به صحرا
به عیوق ماننده لالۀ طری را.
ناصرخسرو.
چون به آنجا رسیدیم از برهنگی و عاجزی به دیوانگان ماننده بودیم. (سفرنامۀ ناصرخسرو). و آنچه (از خون) از رگهای شش برآید، خونی گرمتر و بقوام تر و به خون ماننده تر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و او... سخت عظیم ماننده بود به بوسفیان. (مجمل التواریخ و القصص).
ای که اوصاف پری دانی جمال او ببین
کی بود مانندۀ دیدار آن جانان پری.
سوزنی.
دشمن مانندۀماراست که هرگز دوست نگردد. (سندبادنامه ص 338).
دروغی که ماننده باشد به راست
به از راستی کز درستی جداست.
نظامی.
مانندۀ آیینه و آبند این قوم
تا در نظری در دلشان جاداری.
ابوالحسن فراهانی.
قصۀ او عظیم ماننده است به قصۀ یوسف صدیق علیه السلام. (تاریخ قم ص 8)، (ادات تشبیه) بسان. بکردار. چون. همچون:
از بیخ بکند او و مرا خوار بینداخت
مانندۀ خار خسک و خار خوانا.
ابوشکور (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بر مرگ پدر گرچه پسر داردسوک
در خاک نهان کندش مانندۀ پوک.
منجیک (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
برآشفت مانندۀ پیل مست
یکی گرزۀ گاوپیکر بدست.
فردوسی.
برخویشتن خواندشان نامور
برآورد مانندۀ شیرنر.
فردوسی.
شاخ بنفشه بر سر زانو نهاده سر
مانندۀ مخالف بوسهل زوزنی.
منوچهری.
و مانندۀ آن کس که راه خدا جوید. (قابوسنامه).
ای خوانده به صد حیلت و تقلید قرآن را
مانندۀ مرغی که بیاموزد دستان
از خواندن چیزی که بخوانی و ندانی
هرگز نشود حاصل چیزیت جز افغان.
ناصرخسرو.
هوای آن گرمسیر است مانندۀ بشاوور. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 145).
بر دیدۀ من روزهای روشن
مانندۀ شبهای تار دارد.
مسعودسعد (دیوان ص 101).
اکنون ضیعتی بیافتم که به هر وقت مانندۀ آن بدست نیاید. (تاریخ بخارا، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
در حجرۀ خاص او فلک را
مانندۀ حلقه بر در آرم.
خاقانی.
مانندۀ مادران مرده فرزند
در دیدۀ عالم ابر، کافور افکند.
(از سندبادنامه).
می ریخت سرشک دیده تا روز
مانندۀ شمع خویشتن سوز.
نظامی.
مانندۀ گل به روزگاری اندک
سربرزد و غنچه گشت و بشکفت و بریخت.
(ازترجمه محاسن اصفهان).
بی روی تو خورشید فتاد از نظر من
مانندۀ سیفی که به کف زنگ برآورد.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
- بماننده، ماننده. (آنندراج). همچون. چون. بسان. بکردار:
دو رانش بمانندۀ ران پیل
گه رزم جوشان تر از رود نیل.
فردوسی.
نبرده سواری گرامیش نام
بمانندۀپور دستان سام.
فردوسی.
به گردن برآورده گرز گران
بمانندۀ پتک آهنگران.
فردوسی.
دیدم کز جانوران جهان
نیست بمانندۀ او جانور.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، باقی. مقابل میرنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، ترک کننده: مانندۀ چیزی، تارک آن. رافض آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(نَنْ)
ماننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نیست مانندای آتش آن پری
گرچه اصلش اوست چون می بنگری.
مولوی (یادداشت ایضاً).
و رجوع به ماننده شود
لغت نامه دهخدا
(هََ نَنْ)
شباهت. به یکدیگر مانستن. مماثلت. تشابه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
مانند بودن شباهت: مانندگی یکی است بعرضی... ندیدم من اندر جهان تا جور بدین فر و مانندگی با پدر. (شا. بخ 768: 3)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رانندگی
تصویر رانندگی
حالت و چگونگی راننده، راندن وسائط نقلیه و جز آن
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه چیزی یا جانوری را براند، آنکه اتومبیل و دیگر وسایل نقلیه را براند شوفر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راوندی
تصویر راوندی
یکی از گوشه های همایون (راست پنجگاه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بمانند
تصویر بمانند
مانند مثل: (چو این هر سه هم زین پدر و مادرند چرا نه بمانند یکدیگرند) (امیر خسرو) توضیح لازم الاضافه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همانندی
تصویر همانندی
شباهت مانندگی
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که زنده خواهد ماند (مثلا مریضی که قبلا امیدی ببقای او نمانده بود و اکنون شفایافته)، قابل دوام، مقیم ماندگار مقابل رفتنی
فرهنگ لغت هوشیار
ماننده شبیه نظیر: زیرا که وی بهیچ چیز مانندنیست. توضیح این کلمه اگر پس از اسم (مشبه به) آید بدون اضافه استعمال شود: سرو مانند و اگر پیش از اسم آید بصورت اضافه استعمال گردد: روی یار مانندماه است، نظیر مثل (بصورت اضافه آید) : و ماننداین عمل را مضارعه خوانند. یا به مانند. مانند نظیر شبیه: چرا شد پدر هفت مادر چهار ک چگونه سه فرزند شد آشکار ک چواین هر سه هم زین پدر مادرند چرا نه بمانند یکدیگرند ک (امیر خسرو آنند)، از قبیل: پستانداران جانورانی هستند... مانند سگ گربه و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماننده
تصویر ماننده
شبیه، نظیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خماننده
تصویر خماننده
کج کننده، خم کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مانند
تصویر مانند
((نَ))
از ادات تشبیه به معنی شبیه، ماننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همانندی
تصویر همانندی
((هَ نَ))
شباهت، مانندگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماننده
تصویر ماننده
((نَ دِ))
از ادات تشبیه به معنی شبیه، مانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماندنی
تصویر ماندنی
((دَ))
کسی که زنده خواهد ماند، قابل دوام، مقیم، ماندگار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مانند
تصویر مانند
شبیه، از قبیل، نظیر، مثل، مثال
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بمانند
تصویر بمانند
از قبیل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مانیدن
تصویر مانیدن
شبیه بودن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مان بدی
تصویر مان بدی
اکونومی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مانندگی
تصویر مانندگی
شباهت، تشابه
فرهنگ واژه فارسی سره
تشابه، تناظر، شباهت، مشابهت، همانندی
متضاد: تغایر، تفاوت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پایدار، جاوید، مانا، بادوام، دیرپا، فراموش نشدنی، به یادماندنی، مقیم، ساکن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تشابه، شباهت، مانندگی، مشابهت، مشابهت، همسانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بسان، تالی، جفت، جور، شبه، شبیه، عدیل، قبیل، قرین، متماثل، مثابه، مثل، مشابه، نظیر، نمونه، همال، همانند، همتا، تشبیه، مشابهت
فرهنگ واژه مترادف متضاد