جدول جو
جدول جو

معنی مانسته - جستجوی لغت در جدول جو

مانسته
مانند شده
تصویری از مانسته
تصویر مانسته
فرهنگ فارسی عمید
مانسته
(نِ تَ / تِ)
مانند کرده شده. (غیاث) (آنندراج). شبیه شده. ماننده
لغت نامه دهخدا
مانسته
شبیه شده ماننده
تصویری از مانسته
تصویر مانسته
فرهنگ لغت هوشیار
مانسته
((نِ تِ))
مانند شده
تصویری از مانسته
تصویر مانسته
فرهنگ فارسی معین
مانسته
شبیه، مانند، ماننده، مثل، نظیر، همانند
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شایسته
تصویر شایسته
(دخترانه)
سزاوار، لایق، سزاوار، لایق و درخور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ماناسه
تصویر ماناسه
(پسرانه)
صورتی از منسی نام برادر بزرگ یوسف (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مانستن
تصویر مانستن
مانند بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجانست
تصویر مجانست
هم جنس شدن، هم جنس بودن مانند هم شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مانویه
تصویر مانویه
پیروان مانی، مانویان، آیین مانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مانیده
تصویر مانیده
مانده، باقی گذاشته، برای مثال نماندم به کین تو مانیده چیز / به رنج اندرم تا جهان است نیز (فردوسی۲ - ۱۳۹۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانسته
تصویر دانسته
چیزی که از آن آگاهی و اطلاع وجود دارد، آگاهانه، باتجربه، کاردان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بایسته
تصویر بایسته
واجب، لازم، ضروری، آنچه لازم و واجب باشد، برای مثال ندارد پدر هیچ بایسته تر / ز فرزند شایسته شایسته تر (نظامی۵ - ۷۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
(نِ تَ / تِ)
نعت مفعولی از دانستن. معروف. معلوم. (لغت تاریخ بیهقی). علم: لایحیطون بشی ٔمن علمه. (قرآن 255/2) ، ای معلومه. (منتهی الارب).
دانسته به بود ز ندانسته. ناصرخسرو، فهمیده. معقول:
مرد دانسته بجان علم و خرد رابخرد
گرچه این خر رمه از علم و خرد بیخبرست.
ناصرخسرو.
تعقل، دانسته شدن. (دانشنامۀ علائی ص 120).
، عالماً. عامداً. قصداً. عمداً. متعمداً:
راه عشق ارچه کمینگاه کماندارانست
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد.
حافظ.
- دانسته فهمیده (دانسته و فهمیده) ، عامد عن قصد. متعمداً. بر قصد
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ)
مانند شدن به چیزی (فرهنگ رشیدی). به صفت چیزی شدن باشد یعنی شبه و مانند و نظیر شدن. (برهان) (آنندراج). مشابهت داشتن و نظیر و مانند شدن. (ناظم الاطباء). ماندن. شبیه بودن. تشبه. مشابهت. تشابه. شباهت. مضاهات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شبیه کسی بودن در هیئت و صفت. نظیر بودن. مانند بودن. از: مان (ماندن) + ستن (پسوند مصدری). جزء اول از ریشه ’من’ (اندیشیدن، تصور کردن). نولدکه ’مانستن’ را از ریشه ’ما’، سانسکریت، مانه (عکس، تصویر، ظهور، مشابهت) می داند. هوبشمان مانستن را با توانستن قیاس کرده گوید: بنابراین مانستن (شبیه بودن) همچنان که نولدکه گفته ممکن است از مان (مانند، شبیه) مشتق باشد. (از حاشیۀ برهان چ معین) : زیرا که موی او به زر کشیده مانستی. (تاریخ سیستان). راست به حوا مانست. (تاریخ سیستان).
چه مانستی به ویسه دایۀ پیر
کجا باشد کمان مانندۀ تیر.
(ویس و رامین).
خواجۀ بزرگ در این تعزیت بیامد و چشم سوی این باغچه کشید که بهشت را مانست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 345). راست بدان مانست که در آن باب سوگند گران داشته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90). وی را در روزگار نظیر نبود به همه بابها و روزگار، او عروسی آراسته را مانست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 61). و راست بدان مانست که امروز بهشت وجنات عدن یافته اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 50).
که دیو تست این عالم فریبنده
تو در دل دیو ناکس را چه مانستی.
ناصرخسرو.
از عکس ریاحین او پر زاغ چون دم طاوس نمودی و درپیش جمال او دم طاوس به پرزاغ مانستی. (کلیله و دمنه).
هلال عید را مانست چرخ بیلک اندازت
که بگشادند از او روزه وحوش از کشتۀ دشمن.
کریمی سمرقندی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ازآب چشم عزیزان که بر بساط بریخت
به روز باران مانست صفۀ بارش.
سعدی.
و رجوع به ماندن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ نِ تَ / تِ)
مقصود ’آنسته’ است. و آن بیخ گیاهی باشد خوشبوی که بعربی سعد گویند. (برهان قاطع). و آنرا شمشاد نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). و رجوع به آنسته شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بایسته
تصویر بایسته
واجب لازم ضرور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مانستن
تصویر مانستن
مانند شدن به چیزی، شبیه بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانسته
تصویر دانسته
آنچه مورد آگاهی و اطلاع است، معلوم، مشهور، توانسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شایسته
تصویر شایسته
لایق، سزاوار، زیبنده، خلیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تانستن
تصویر تانستن
توانستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانستن
تصویر دانستن
آگاهی داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی که بسته و سفت شده باشد مانند ماست و شیر و خون و غیره غلیظ و بسته شده انبسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانسته
تصویر دانسته
((نِ تِ یا تَ))
آن چه که مورد آگاهی و اطلاع است، معلوم، مشهور، توانسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مانستن
تصویر مانستن
((نِ تَ))
مانند شدن، مشابهت داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وابسته
تصویر وابسته
مربوطه، آتاشه، متعلق، مربوط، رابط
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ندانسته
تصویر ندانسته
اشتباها، سهوا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مانستگی
تصویر مانستگی
شباهت، آنالوژی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شایسته
تصویر شایسته
با لیاقت، مستحب، جایز، صالح، لایق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دانستن
تصویر دانستن
فهمیدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بایسته
تصویر بایسته
لازم، ضروری، ملزم، واجب، شرط، لازم الاجرا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دانسته
تصویر دانسته
مفهوم، معلوم، عمداً
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نابسته
تصویر نابسته
نامربوط
فرهنگ واژه فارسی سره
شبیه بودن، شباهت داشتن، همانند بودن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به تعمد، عامدا، عمداً، معلوم، مشهور، مدرک
متضاد: ندانسته
فرهنگ واژه مترادف متضاد