جدول جو
جدول جو

معنی مان - جستجوی لغت در جدول جو

مان
خانه، سرای، برای مثال چو آمد بر میهن و مان خویش / ببردش به صد لابه مهمان خویش (اسدی - ۲۰۵)، اسباب خانه
هر یک از مواد غلیظ و خوش طعمی که به طور طبیعی یا بر اثر گزش حشرات یا با ایجاد شکاف از تنۀ بعضی درختان یا گیاهان می تراود مانند ترنجبین، شیرخشت و بیدخشت
ماندن به معنای توقف کردن در جایی، اقامت کردن، باقی بودن بر حالتی
ماندن به معنای مانند بودن
ضمیر متصل اول شخص جمع مثلاً کتابمان
تصویری از مان
تصویر مان
فرهنگ فارسی عمید
مان
نام دو برادر نویسندۀ آلمانی، نخستین ’هنریش’ (1871-1950م،) نویسندۀ ’پروفسور انرات’ و دومین ’توماس’ (1875-1955م،) نویسندۀ ’بودنبروکها’ و ’کوهستان سحرآمیز’ است، ’توماس مان’ در سال 1929 به دریافت جایزۀ نوبل نائل گردید، (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
مان
مرکز ایالت ’سارت’ فرانسه که بر کنار رودسارت و در 217 کیلومتری غرب پاریس واقع است و 147650 تن سکنه دارد، شهر ’مان’ چند کلیسا از قرنهای 11 و12 و 13 میلادی و موزه و هتلی از عهد قدیم دارد و مرکز صنایع تولید کشاورزی و راه آهن و الکترونیک است، ناحیۀمان از 19 بخش و 171 دهستان تشکیل یافته و جمعیت آن بالغ بر 309380 تن می باشد و در سال 1871 در این شهر میان فرانسه و آلمان جنگی درگرفت، (از لاروس)
جزیره ای است به انگلستان در دریای ایرلند که 570 کیلومترمربع وسعت و 48000 تن سکنه دارد، مرکز آن ’دوگلاس’ است و مورد توجه جهانگردان می باشد، (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
مان
آهن آماج و کلند که بدان زمین شیارند، (از ’م ی ن’) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، تبری دودم که بدان زمین را شخم کنند، مجد این کلمه را در ذیل ’م ی ن’ و صاحب لسان العرب در ’م ون’ آورده اند و صاحب لسان گوید الف آن بدل از واو است زیرا که آن عین الفعل است، (از اقرب الموارد)، دروغ، (ناظم الاطباء)، و رجوع به مین شود
لغت نامه دهخدا
مان
خانه را گویند و نیز خان و مان اتباع است، (لغت فرس اسدی چ اقبال، ص 397)، به معنی خانه باشد که عربان بیت خوانند، (برهان)، خانه، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، پهلوی، مان (خانه، مسکن) پارسی باستان، مانیا (خانه، سرای)، در پهلوی به جای نمانه اوستایی کلمه مان (خانه) را به کار برده اند، مانیشن، مانیشت (منزل)، مانپان، مانیستن، مانیشتن (منزل کردن)، و ’ماندن’ فارسی نیز ازهمین ریشه است، (حاشیۀ برهان چ معین) :
که چون او بدین جای مهمان رسد
بدین بینوا میهن ومان رسد ...
فردوسی،
که شاه جهان است مهمان تو
بدین بینوا میهن و مان تو،
فردوسی،
همه پادشاهید برمان خویش
نگهبان مرز و نگهبان کیش،
فردوسی،
تا در این باغ و در این خان و در این مان منند
دارم اندرسرشان سبز کشیده سلبی،
منوچهری،
چو آمد برمیهن و مان خویش
ببردش به صد لابه مهمان خویش،
اسدی،
، اسباب و ضروریات خانه را نیز گویند، (برهان)، اسباب خانه، (آنندراج)، اسباب خانه و اثاث البیت، (ناظم الاطباء)، اثاثۀ خانه، اثاث البیت، (فرهنگ فارسی معین) :
نه خان و نه مان و نه بوم و نژاد
یکی شهریاری میان پر زباد،
فردوسی،
بسا پیاده که در خدمت تو گشت سوار
بسا غریب که از تو به خان رسید و به مان،
فرخی،
پدر مرا و شما را بدین زمین بگذاشت
جدا فکندمرا با شما ز خان و زمان،
فرخی،
شاعران را ز توزر و شاعران را ز تو سیم
شاعران را ز تو خان و شاعران را ز تو مان،
فرخی،
من آن رندم که نامم بی قلندر
نه خان دیرم نه مان دیرم نه لنگر،
باباطاهر (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
در جسم من جان دگر درخان من مان دگر،
مولوی (از آنندراج)،
چه شد چه بود و چه افتاد این چنین ناگه
به اختیار جدا گشته ای ز خان و ز مان،
سلمان ساوجی،
- خانمان، رجوع به همین مدخل شود،
- خان و مان، رجوع به همین مدخل شود،
، خداوند و آغا، (ناظم الاطباء)، آقا، ارباب، (از فرهنگ جانسون)، اهل و عیال و خاندان، مال موروثی و میراث، غم و ملال و بیماری، (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)،
فعل امر بر گذاشتن و ماندن هم هست یعنی بگذار و باش و بمان، (برهان)، و رجوع به ماندن شود،
بصورت پسوند در کلمات مرکب به معنی خانه و محل و جای: دودمان، گرزمان، کشتمان، (فرهنگ فارسی معین)، از ریشه دمانه در گاتها، و نمانه در دیگر بخشهای اوستا و پهلوی ’مان’ به معنی خانه، (از حاشیۀ برهان چ معین)، در بعضی از کلمات مرکب آید و معنی منش و اندیشه دهد: پژمان، پشیمان، رادمان، شادمان، قهرمان، (فرهنگ فارسی معین)، مان = من، از اوستایی منه، پهلوی منیتن (اندیشیدن)، نریمان، (از حاشیۀ برهان چ معین)، پسوند سازندۀ اسم معنی از ریشه فعل: زایمان، سازمان، (حاشیۀ برهان چ معین)، چایمان، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، پسوند سازندۀ اسم معنی از مصدر مرخم: دوختمان، ریدمان، پسوند سازندۀ اسم ذات از مصدر مرخم: ساختمان، (حاشیۀ برهان چ معین)،
شبه و مثل و مانند را گویند، (برهان)، به معنی مانند نیز آمده، (فرهنگ رشیدی) (آنندراج)، از مصدر ’مانستن و ماندن’ به آخر کلمه پیوندد به معنی ماننده: شیرمان، (فرهنگ فارسی معین) :
برو ای باد قاصدا و ببوس
خاک درگاه آسمان مانش،
خواجو (از فرهنگ رشیدی)،
پسوند مکانی مانند: اورامان، برزمان، بیلمان، بیمان، خرمان، ردمان، زرمان، شلمان، شومان، فریمان، فیمان، کلمان، لولمان، مازمان، ندامان، نیرمان، وخشمان، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
به معنی باقی و ابد و جاویدان هم گفته اند، (برهان)، به معنی ماننده یعنی باشنده و بقاکننده، (فرهنگ رشیدی) (آنندراج)، باقی و ابد، (ناظم الاطباء)،
مخفف ماننده در ’جاویدمان’ ونظایر آن، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کلک تو چون نام تو اقلیم گیر
عمر تو چون عقل تو جاویدمان،
خاقانی (یادداشت ایضاً)،
،
به لغت هندی به معنی حرمت و عزت و قبول و مقبول باشد، (برهان)، مطبوع و پسندیده و مقبول، (ناظم الاطباء)،
ضمیر شخصی متصل اول شخص جمع و در دو حالت به کار رود،
الف - (در حالت اضافه) : به معنی ’ما’ باشد که متکلم معالغیر است، (برهان)، دویم شخص ضمیر متکلم، اسمی که به تازی متکلم مع الغیر گویند، (ناظم الاطباء)، ضمیر شخصی متصل، اول شخص جمع (متکلم مع الغیر) در حالت اضافی (ملکیت) :کتابمان (کتاب ما)، کلاهمان (کلاه ما) (فرهنگ فارسی معین) :
بچگان مان همه مانندۀ شمس و قمرند
زانکه هم سیرت و هم صورت هردو پدرند،
منوچهری،
ما همه شیران ولی شیر علم
حمله مان ازباد باشد دم به دم،
مولوی،
ب - (در حالت مفعولی) : به معنی ’ما را’ هم هست که در مقابل ’شما را’ باشد، (برهان)، به معنی ’ما را’ آمده که جمع من ضمیر متکلم است، (آنندراج)، ضمیر شخصی متصل، اول شخص جمع (متکلم معالغیر در حالت مفعولی) : دادمان (ما را داد، به ما داد)، گفتمان (ما را گفت، به ما گفت) (فرهنگ فارسی معین) :
دیوانگان بیهش مان خوانند
دیوانگان نه ایم که مستانیم،
رودکی،
آسمان آسیای گردان است
آسمان آسمان کند هزمان،
کسائی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
کجا رستم و زال و اسفندیار
کز ایشان سخن ماندمان یادگار،
فردوسی،
نپاید به دندانشان سنگ سخت
مگرمان به یکبار برگشت بخت،
فردوسی،
به یک موی دستان نیرزد جهان
که او ماندمان یادگار از مهان،
فردوسی،
از پی آن تا دهی هر بار دندان مزدمان
میزبانی دوست داری شاد باش ای میزبان،
فرخی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
بدخوی نگشتی تو گر زانکه نکردیمان
با خوی بد از اول چندانت خریداری
منوچهری (یادداشت ایضاً)،
نتوانیم که از ماه و ستاره برهیم
ز آفتاب و مه مان سود ندارد هربی،
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 130)،
تنم را دردمندی می گدازد
بودمان آن هوا بهتر بسازد،
(ویس و رامین)،
گهمان بفزایید و گهیمان بستایید
برخویشتن از خویش همی کارفزایید،
ناصرخسرو،
بی هیچ علتی زقضا عقل دادمان
زآن روی نام عقل سوی اهل دین قضاست،
ناصرخسرو،
خرد ز بهر چه دادندمان که ما به خرد
گهی خدای پرست و گهی گنهکاریم،
ناصرخسرو،
ز بهر آنکه بنمایندمان آن جای پنهانی
دمادم شش تن آمد سوی ما پیغمبر از یزدان،
ناصرخسرو،
من از تو احمق ترم تو از من ابله تری
یکی بباید که مان هردو به زندان برد،
جمال الدین عبدالرزاق،
اگر سرنگون خوانده ای مان رواست
که ما ازرحم سرنگون آمدیم،
خاقانی،
مانا که نبودیم به وصلش خرسند
کایزد چو بنات نعش مان بپراگند،
(از سندبادنامه ص 162)،
بهر آسایش زبان کوتاه کن
در عوضمان همتی همراه کن،
مولوی،
چونکه شد از پیش دیده روی یار
نایبی باید از اومان یادگار،
مولوی،
چون خدا خواهد که مان یاری کند
میل ما را جانب زاری کند،
مولوی (از آنندراج)،
روی بالا کرد و گفت ای عندلیب
از بیان حال خودمان ده نصیب،
مولوی
لغت نامه دهخدا
مان
خانه، سرای
تصویری از مان
تصویر مان
فرهنگ لغت هوشیار
مان
اسباب و اثاثیه خانه، مثل و مانند، خانه، به صورت پسوند در کلمات مرکب آید و به معنی محل، جا و خانه، دودمان، در بعضی کلمات به معنی «منش» و «اندیشه» آید، شادمان، قهرمان، از ریشه فعل اسم معنی (اسم مصدر) م
تصویری از مان
تصویر مان
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از امان
تصویر امان
(پسرانه)
ایمنی، آرامش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سمان
تصویر سمان
(دخترانه و پسرانه)
مخفف آسمان، نام روز بیست و هفتم از هر ماه شمسی در ایران قدیم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زمان
تصویر زمان
(پسرانه)
جریانی پیوسته، بی آغاز، و بی انجام که در طی آن حوادثی برگشت ناپذیر از گذشته به حال تا آینده رخ میدهد، به صورت پسوند همراه با بعضی نامها می آید و نام جدید می سازد مانند فرخ زمان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رمان
تصویر رمان
(دخترانه)
انار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ضمان
تصویر ضمان
قبول کردن، پذیرفتن، در فقه و حقوق برعهده گرفتن وام دیگری، در فقه و حقوق التزام اینکه هرگاه چیزی از میان رفت مثل یا قیمت آن را بدهند، حمایت، ضامن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سمان
تصویر سمان
روغن فروش، روغن گر، روغن کار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زمان
تصویر زمان
وقت، هنگام، روزگار، عصر،
کنایه از اجل، مرگ، برای مثال تو را خود زمان هم به دست من است / به پیش روان من این روشن است (فردوسی۴ - ۲۵۰۴)
کلمۀ «زمان» در فارسی و عربی مشترک است و هر دو از آرامی ماخوذ است
زمان خواستن: وقت خواستن، مهلت خواستن
زمان دادن: وقت دادن، مهلت دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رمان
تصویر رمان
رمنده، در حال رمیدن، گریزان، ترسو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمان
تصویر خمان
خماندن، خم کردن، خم دادن، کج کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از امان
تصویر امان
بی ترسی، ایمنی، آسایش، آرامش، امان بدهید، امان نامه
امان خواستن: زنهار خواستن، پناه خواستن
امان دادن: کسی را در پناه خود درآوردن و جان و مال او را حفاظت کردن، فرصت دادن، زمان دادن
امان یافتن: در پناه کسی درآمدن، زنهار یافتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سمان
تصویر سمان
آسمان، روز بیست و هفتم از هر ماه خورشیدی، آسمان روز
بلدرچین، پرنده ای با بال های کوتاه منقار کوچک و صدای بلند، سمانه، سلویٰ، کرک، بدبده، وشم، ورتیج، کراک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رمان
تصویر رمان
داستان بلند خیالی منثور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شمان
تصویر شمان
هراسان، آشفته و پریشان، برای مثال از آن ملک را نظام و زاین عهد را بقا / وزآن دوستان به فخر و زاین دشمنان شمان (عنصری - ۳۴۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صمان
تصویر صمان
جمع اصم، کران ناشنوایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضمان
تصویر ضمان
ضمانت، پذیرفتن، کفالت، ضامنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظمان
تصویر ظمان
تشنه نرینه، چهره اسخوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جمان
تصویر جمان
مروارید، لولو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمان
تصویر شمان
گریان و نوحه کنان و زاری کنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمان
تصویر سمان
مخفف آسمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمان
تصویر خمان
کمان تیر اندازی مردم پست و فرومایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امان
تصویر امان
پناه، آسایش و آرامش، ایمنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثمان
تصویر ثمان
هشت هشتگان هشت ثمانیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمان
تصویر زمان
روزگار، وقت، هنگام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمان
تصویر رمان
داستان، افسانه ترسو و هراسان و گریزان، رمنده
فرهنگ لغت هوشیار
خاکستر، سرگین، کود دادن با سرگین، پوسیدگی خرما بن، خرگوش رومی نفس زنان دم زننده، خروشنده غرنده بانگ و فریاد کننده از روی غضب، مهیب هولناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمان
تصویر عمان
اروستان نام سرزمینی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمان
تصویر زمان
زمان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از امان
تصویر امان
زنهار، پناه
فرهنگ واژه فارسی سره