جدول جو
جدول جو

معنی مالوا - جستجوی لغت در جدول جو

مالوا(جِ)
از ممالک ناحیۀ وسطای رود سند است که در تصرف ساسانیان بوده است. (ایران در زمان ساسانیان ص 158). بنقل بیرونی در التفهیم به عقیدۀ هندوان مملکتی است در قبهالارض: و اما هندوان همی گویند که آنجا جایی است بلند، نام او لنک و آرامگاه دیو و پری است و بر آن خط که از لنک تا به کوه میرو کشد شهر اوزین است اندر مملکت مالوا و قلعۀ روهیتک و دشت تانیشر و ولایت جمن، آنگاه کوههای سردسیر با برفها که میان هندوستان اند و میان زمین ترک. (التفهیم صص 193- 194). و رجوع به همین مأخذ (متن و حاشیه) و تحقیق ماللهند ص 82، 93، 99 و 153 و مالوه در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از الوا
تصویر الوا
(دخترانه و پسرانه)
ستاره، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از دلاوران ایرانی و نیزه دار رستم پهلوان شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مالوف
تصویر مالوف
الفت گرفته، خو گرفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماسوا
تصویر ماسوا
آنچه به غیر خدا باشد
فرهنگ فارسی عمید
درختی با گل های سفید و برگ هایی شبیه برگ بادام که مصرف دارویی دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مالور
تصویر مالور
صاحب مال، مال دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماوا
تصویر ماوا
جایگاه، مسکن، پناهگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الوا
تصویر الوا
صبر زرد، صمغی بسیار تلخ
فرهنگ فارسی عمید
(مَءْ)
جای بودن و با لفظ دادن و ساختن و گرفتن و به مأوا شدن مستعمل. (آنندراج). مسکن و منزل و خانه و لانه و جایگاه و مقام و جای اقامت و مکان و جای سکونت. (ناظم الاطباء). رسم الخطی از مأوی:
چنان پندارد آن مسکین در اینجا
کزین خوشتر نباشد هیچ مأوا.
ناصرخسرو.
هر زمان این شاهباز ملک را
ساعد اقبال مأوا دیده ام.
خاقانی.
در سیه کاری چو شب روی سپید آرم چو صبح
پس سپید آید سیه خانه به شب مأوای من.
خاقانی.
در این ژرف صحرا که مأوای ماست
خورشهای ما صید صحرای ماست.
نظامی.
گذشت از شما کیست از دام و دد
که دارد در این دشت مأوای خود.
نظامی.
ز رحمت بر او شب نیارست خفت
به مأوای خود بازش آورد و گفت...
سعدی (بوستان).
و رجوع به مأوی شود.
- هشت مأوا، هشت بهشت. هشت مأوی:
آن خط بیاموزتا برآیی
از چاه سقر تا به هشت مأوا.
ناصرخسرو (دیوان ص 42).
و رجوع به هشت بهشت و هشت مأوی شود
لغت نامه دهخدا
(لُ)
نویسندۀ فرانسوی (1830- 1907 میلادی). داستانهای معروفی داردکه مهمترین آنها عبارتند از بی خانمان، رومن کالبری و پومپون. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
فیزیک دان فرانسوی (1775- 1812 میلادی)، وی ’پولاریزاسیون نور’ را کشف کرد، (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(اَلْ)
از دیه های ’نور’. (مازندران و استرآباد رابینو ص 110 و ترجمه همان کتاب ص 149)
لغت نامه دهخدا
(اَلْ / اِلْ)
نام رستنیی است بغایت تلخ که در دواها بکار برند و آن مسهل بودو آنچه در سقوطره شود بهتر باشد. (فرهنگ جهانگیری). صمغی دوایی است بسیار تلخ و نام دیگر آن بفارسی چدرو است. (از فرهنگ نظام). درختی است معروف که عصارۀ آن صبر است و در هند بسیار بلند و بهترینش سقوطری است که در جزیره سقوطره میشود و گاهی آن عصاره را نیزگویند که عبارت از صبر باشد چنانکه در ’سامی’ آورده و مشهور نیز همین است. (فرهنگ رشیدی). صمغی باشد بسیار تلخ و آنرا بعربی صبر گویند. (هفت قلزم) (ازفرهنگ سروری) (شرفنامۀ منیری) (از برهان قاطع). علوا. صبر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). قسمی از گیاهان یاس بنفش که دارای برگهای کلفت است و از آن صمغی تلخ بدست می آید که مسهل است. این گیاه در افریقا و آسیا و آمریکا کاشته میشود و شیرۀ آن مصلح معده است و در رنگرزی نیز بکار می رود. معروفترین الوا الوای سکترین (سقوطری) از ناحیۀ سکوترا است. (لاروس) :
ز خشمش تلخ تر چیزی نباشد در جهان هرگز
ز تلخی خشم او نشگفت اگر الوا شود حلوا.
فرخی.
رسول صلوات الله علیه گفت: خشم ایمان را همچنان تباه کند که الوا انگبین را. (کیمیای سعادت).
چون ز دست دوست خوردی بایدت در خوان جان
لقمۀ حلوا و الوا هر دو یکسان داشتن.
سنایی (از جهانگیری).
ز کین و مهر او گردون نماید رنج وراحت را
ز قهر و لطف او دوران دهدحلوا و الوا را.
شمس الدین شرفشاه (از انجمن آرا).
زحل باقدر او دون و اجل با تیغ او بیکس
عسل با خشم او الوا سقر با عفو او کوثر.
امینی (از سروری)
لغت نامه دهخدا
(اَلْ / اِلْ)
نیزه دار رستم. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج). نام پهلوان زابلی و نیزه دار رستم که بدست نوش آذر کشته شد. (فرهنگ شاهنامۀ شفق). نام سلاحدار رستم. کاموس کشانی او را کشت. (مؤید الفضلا) (شرفنامۀ منیری). نام شخصی که نیزۀ رستم را برمیداشته و نیزه دار او بوده است و به این معنی بکسر اول هم آمده است. (برهان قاطع) :
یکی کابلی بود الوا بنام
سبک تیغ کین برکشید از نیام
کجا نیزۀ رستم او داشتی
پس پشت او هیچ نگذاشتی.
فردوسی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(اُلْ)
ستاره، و آنرا به تازی کوکب گویند. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (از فرهنگ رشیدی). ستاره و کوکب و کوکب سیار و برج فلکی. (ناظم الاطباء). رشیدی آرد: مسعودسعد در صفت عمارت گفته است:
زبس بدایع چون بوستان پر از انوار
ز بس جواهر چون آسمان پر از الوا.
و در اینجا سهو کرده، چه در این بیت ’انوا’ به نون باید خواند جمع نوء، بفتح نون که بعربی منازل قمر را گویند و عرب بدان استدلال بر باریدن باران کنند و بدان اهتمام دارند و در ’قاموس’ نوء بمعنی ستاره آمده است. (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
مأخوذ از تازی بیرون از و خارج از و بغیر و جز آن و علاوه بر آن و باضافه. (ناظم الاطباء). و رجوع به معنی دوم ’ما’ شود، آنچه سوای ذات باری تعالی است و آن همه موجودات و مخلوقات است. (غیاث) (آنندراج) : خالد ندانست که سیف اﷲ مقتول شمشیر ماسوا و مقهور سنان و تیر اعدا نگردد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 458). و رجوع به ماسوی شود
لغت نامه دهخدا
(مَءْ وا)
دهی از دهستان دروفرامان است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 240 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(جِ)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان فومن است و 430 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
درختی است باریک و دراز که از چوب آن درخت نیزه و تیر سازند، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، نزد بعضی مرّان است و بولس گوید درختی است در بلاد شام ... (تحفۀ حکیم مؤمن)، در تحفۀ حکیم مؤمن مرادف با ’مران’ ذکر شده که با توجه به دزی ج 2 ص 585 همان زغال اخته می باشد، (فرهنگ فارسی معین)،
به لغت یونانی به معنی سیاه باشد که در برابر سفید است، (برهان) (آنندراج)، در یونانی ملاس (سیاه)، (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
کلوبنده را گویند وآن غلامی باشد که به مرتبۀ بزرگی رسیده باشد، چه کلو به معنی بزرگ است، (برهان) (آنندراج)، و رجوع به ماکول شود، شکم پرست و جوعی را نیز گویند، (برهان) (آنندراج)، پرخور و شکم پرست، (ناظم الاطباء)، به معنی شکم بنده و ماکول، یکی تصحیف دیگری است، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، و رجوع به ماکول شود
لغت نامه دهخدا
یکی از شش دیهی بود که ’عرب اشعریان’ سر او مقامها ساختند و منزل گرفتند و آن شش دیه عبارت از ممجان و مالون و قزدان و سکن و جمرو کمیدان بود، (از تاریخ قم ص 32)، و رجوع به کمیدان شود
از طسوج لنجرود است، (تاریخ قم ص 113)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ مال، (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، رجوع به مال شود
لغت نامه دهخدا
(مالْوَ)
در هند مرکزی است به شمال دکان. (ابن بطوطه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ایالت مرکزی هندوستان. (ناظم الاطباء). مالوه یکی از قدیمترین دولتهای طایفۀ رجبوت است که مدتها در مقابل تعرض مسلمین از خود مقاومت بخرج داده و سلسله های سلاطین هندوی آن، پایتخت خود ’اوجین’ را یکی از مراکز معتبر علم و ادب کرده و به همین جهت در تاریخ ذکری به خیر دارند. مالوه مدت سه قرن مقاومت نمود تا در عهد سلطان بلبن از سلاطین دهلی مطیع شد. سرحد طبیعی آن عبارت بود از طرف جنوب نهر نربدا، از شمال چمبل و از مغرب گجرات و از مشرق بند لخند. پایتخت سلاطین اسلامی مالوه (از 804 تا937 ه. ق.) در شهر مندو قرار داشت که آن را هوشنگ غوری در جلگۀ وسیعی در میان دره های عمیق ساخته بود و مساجد آن اشتهار بسیار داشت. (از ترجمه طبقات سلاطین اسلام ص 279). و رجوع به همین مأخذ و مالوا شود
لغت نامه دهخدا
چلپاسۀ سبزرنگ، (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)، و رجوع به مادۀ قبل شود، نوعی از حلوا، (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
مرضی است که از آن ناخن بریزد، (آنندراج)، مرضی است که از زیادی بلغم تولید شود، (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 150)
لغت نامه دهخدا
یونانی تازی گشته سیاه درختی است باریک و دراز که از چوب آن درخت نیزه و تیر سازند. توضیح در تحفه حکیم مومن مالیا مرادف بامران (بضم اول و تشدید ثانی) ذکر شده که با توجه به دزی ج 2 ص 585 همان زغال اخته میباشد. سیاه اسود (در طب قدیم مستعمل است)
فرهنگ لغت هوشیار
آشنا، آموخته، انس گرفته و مانوس آمخته خو گران الفت گرفته مانوس انس گرفته خوگر: وزن رباعیات مالوف طباع است و متداول خاص و عام... یا وطن مالوف. محل و شهری که شخص بدان انس گرفته ودر آنجانشو ونما یافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماسوا
تصویر ماسوا
جز آن، بغیر آن
فرهنگ لغت هوشیار
سرانجام به فرجام سرانجام عاقبت بالمال در نتیجه: با وجود شرایط مشکل باید کاری کرد که مالاوضع نسبه آبرومندی پیش بیاید
فرهنگ لغت هوشیار
جای بودن، مسکن خانه، جایگاه، مقام، جای اقامت و مکان سکونت رسم الخطی در فارسی برای ماوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الوا
تصویر الوا
صمغی است بسیار تلخ صبر زرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الوا
تصویر الوا
صمغی است بسیار تلخ، صبر زرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماسوا
تصویر ماسوا
((سوی))
به غیر از آن، جز
فرهنگ فارسی معین
آشنا، آمخته، اخت، خوگر، خوگرفته، معمول، دمخور، عادت گرفته، مانوس، همدم
متضاد: نامالوف، نامانوس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پناه، پناهگاه، ملاذ، ملجا، جا، جایگاه، سامان، محل، مقام، موضع، منزل، مسکن، وثاق
فرهنگ واژه مترادف متضاد