چست وچابک، جلد، زرنگ، برای مثال آهسته تر ای سوار چالاک / بر دیدۀ ما متاز چندین (خاقانی - ۶۵۲)، بلند، برای مثال بدو بر یکی قلعه چالاک بود / گذشته سرش بر ز افلاک بود (اسدی - لغت نامه - چالاک)
چست وچابک، جلد، زرنگ، برای مِثال آهسته تر ای سوار چالاک / بر دیدۀ ما متاز چندین (خاقانی - ۶۵۲)، بلند، برای مِثال بدو بر یکی قلعه چالاک بود / گذشته سرش بر ز افلاک بود (اسدی - لغت نامه - چالاک)
شلیل، درختی از تیرۀ گل سرخیان با میوه ای لطیف و شیرین و شبیه زردآلو به رنگ سرخ و زرد، تالانک، تالانه، رنگینا، شفرنگ، شلیر، شفترنگ، شکیر، رنگینان
شَلیل، درختی از تیرۀ گل سرخیان با میوه ای لطیف و شیرین و شبیه زردآلو به رنگ سرخ و زرد، تالانَک، تالانِه، رَنگینا، شَفرَنگ، شَلیر، شَفترَنگ، شَکیر، رَنگینان
مالنده، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، رجوع به مالنده شود، در حال مالیدن، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : زمانی گشت گرد چشمه نالان به گریه دستها بر چشم مالان، نظامی، همی رفت آشفته دستار و موی کف دست شکرانه مالان به روی، سعدی، و رجوع به مالیدن شود
مالنده، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، رجوع به مالنده شود، در حال مالیدن، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : زمانی گشت گرد چشمه نالان به گریه دستها بر چشم مالان، نظامی، همی رفت آشفته دستار و موی کف دست شکرانه مالان به روی، سعدی، و رجوع به مالیدن شود
مخفف ماناکه، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، پنداری که، گویی که: آن رنگ سیاه لاله، ماناک اندر دل مشتری است کیوان، خاقانی، روز روشن ندیده ام، ماناک همه عمرم به چشم درد گذشت، خاقانی، زلف تو سیه چراست ماناک بسیار در آفتاب گشته، امیرخسرو (از آنندراج)، و رجوع به مانا شود
مخفف ماناکه، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، پنداری که، گویی که: آن رنگ سیاه لاله، ماناک اندر دل مشتری است کیوان، خاقانی، روز روشن ندیده ام، ماناک همه عمرم به چشم درد گذشت، خاقانی، زلف تو سیه چراست ماناک بسیار در آفتاب گشته، امیرخسرو (از آنندراج)، و رجوع به مانا شود
نهی) مخفف میالای است که منع از آلوده کردن باشد یعنی آلوده مکن، (برهان)، مخفف میالای است مانند مازار که میازار باشد، (انجمن آرا) (آنندراج)، دوم شخص مفرد نهی از آلاییدن و آلودن، آلوده مکن، (فرهنگ فارسی معین)
نهی) مخفف میالای است که منع از آلوده کردن باشد یعنی آلوده مکن، (برهان)، مخفف میالای است مانند مازار که میازار باشد، (انجمن آرا) (آنندراج)، دوم شخص مفرد نهی از آلاییدن و آلودن، آلوده مکن، (فرهنگ فارسی معین)
شفترنگ را گویند و آن میوه ای است شبیه شفتالو. (برهان). به معنی شفتلنگ است که شفتالو باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). شفتالوی سرخ که شفترنگ نیز گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تالانک و شفترنگ شود
شفترنگ را گویند و آن میوه ای است شبیه شفتالو. (برهان). به معنی شفتلنگ است که شفتالو باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). شفتالوی سرخ که شفترنگ نیز گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تالانک و شفترنگ شود
قصبه ای به هرات، (نخبهالدهر دمشقی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، همان مالین از اعمال هرات است، (یادداشت ایضاً)، همان مالین است، (از انساب سمعانی)، قصبۀ باخرز و جای عظیم و پر نزهت است و خربزۀ آن در جمیع خراسان مشهور است، (از نزههالقلوب ج 3 ص 153) : و از جمله نوادر عمارات ... هرات جسری است که بر آب ’هرات رود’ بسته اند و آن جسر را پل مالان گویند ... در این حین که ... به تحریر لفظ مالان قیام نمود حکایتی غریب بخاطر رسید ... روزی یکی از واعظان که در قریۀ مالان به نصیحت طوایف انسان می پرداخت ... (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 651)، و رجوع به مالین و مالن شود
قصبه ای به هرات، (نخبهالدهر دمشقی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، همان مالین از اعمال هرات است، (یادداشت ایضاً)، همان مالین است، (از انساب سمعانی)، قصبۀ باخرز و جای عظیم و پر نزهت است و خربزۀ آن در جمیع خراسان مشهور است، (از نزههالقلوب ج 3 ص 153) : و از جمله نوادر عمارات ... هرات جسری است که بر آب ’هرات رود’ بسته اند و آن جسر را پل مالان گویند ... در این حین که ... به تحریر لفظ مالان قیام نمود حکایتی غریب بخاطر رسید ... روزی یکی از واعظان که در قریۀ مالان به نصیحت طوایف انسان می پرداخت ... (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 651)، و رجوع به مالین و مالن شود
چابک، (فرهنگ اسدی)، (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) جلد، (فرهنگ اسدی) (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)، چست، (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام)، تیز، (ناظم الاطباء)، تند در کار، (فرهنگ نظام)، جلد کار، (ناظم الاطباء)، تند، فرز، سبک، قیچاق، قچاق: ای میر نوازنده و بخشنده و چالاک ای نام تو بنهاده قدم بر سر افلاک، عنصری (از فرهنگ اسدی)، امسال که جنبش کند این خسرو چالاک روی همه گیتی کند از خارجیان پاک، منوچهری، آهسته تر ای سوار چالاک بر دیدۀ ما متاز چندین، خاقانی، بدین دو خادم چالاک رومی و حبشی درم خرید دو خاتون خرگه سنجاب، خاقانی، ز آن جملۀ آهوان چالاک بود آهوکی عجب شغبناک، نظامی، چو نام هم شنیدند آن دو چالاک فتادند از سر زین بر سر خاک، نظامی، جوانی خردمند و فرزانه بود که در وعظ چالاک و مردانه بود، سعدی (بوستان)، ، دزد مردکش، (فرهنگ اسدی)، دزد و خونی، (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)، دزد و راهزن و خونی، (ناظم الاطباء)، دزد آدم کش، (فرهنگ نظام) : گفت کاین مردمان بی باکند همه همواره دزد و چالاکند، عنصری (از فرهنگ اسدی)، ، جای بلند، (حاشیۀ فرهنگ اسدی چ اقبال)، بمعنی جای بلند، (برهان) (ناظم الاطباء)، منزل مرتفع، (ناظم الاطباء)، بلند، رسا، بالا بلند، مرتفع: بدو بر یکی قلعه چالاک بود گذشته سرش بر ز افلاک بود، اسدی (از فرهنگ اسدی)، بسکه سربسته چو غنچه دردسر دارم چو بید چون شکوفه نشکفم کز سر و چالاک توام، خاقانی، ای قدر عنبر کم شده ز آن زلف سردرهم شده وی قد خوبان خم شده پیش قد چالاک تو، خاقانی، جز آن چاره ندیدآن سرو چالاک کز آن دعوی کند دیوان خود پاک، نظامی، شنیدم کآب خفتد زر شود خاک چرا سیماب گشت آن سرو چالاک، نظامی، ای که از سرو روان قد تو چالاکتر است دل بروی تو ز روی تو طربناکتر است، سعدی (بدایع)، ای کسوت زیبایی بر قامت چالاکت زیبا نتواند بود الا نظر پاکت، سعدی، صد آشوب از قفای قد چالاک تو می آید شکست قلب دل از چشم بی باک تو می آید، دانش (از آنندراج)، ، مرد بزرگوار، (حاشیۀ فرهنگ اسدی چ اقبال ص 250) (فرهنگ نظام) : ای میر نوازنده و بخشنده و چالاک ای نام تو بنهاده قدم بر سر افلاک، عنصری (از فرهنگ نظام)، ، در اردو بمعنی ’فریب دهنده’ است که از این معنی فارسی گرفته شده، (فرهنگ نظام)، فریبا، زیبا: روز و شب جان سوزی و آنگاه از ناپختگی روز چون نیلوفری چالاک و شب چون زعفران، خاقانی، گوزن از حسرت این چشم چالاک ز مژگان زهر پالاید نه تریاک، نظامی، بس میوۀ آبدار چالاک کز چشم بد اوفتاددر خاک، نظامی، ، سعدی شیرازی در شعر ذیل مجازاً آن را به معنی موزون و آراسته و متناسب آورده است: ای بر تو قبای حسن چالاک صد پیرهن از جدائیت چاک، سعدی (ترجیعات)، ، زیرک و هوشیار و آگاه، تیزفهم، با جد و جهد، زحمتکش، خودرای، (ناظم الاطباء)، و رجوع به چست و فرز و جلد شود
چابک، (فرهنگ اسدی)، (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) جَلد، (فرهنگ اسدی) (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)، چست، (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام)، تیز، (ناظم الاطباء)، تند در کار، (فرهنگ نظام)، جَلد کار، (ناظم الاطباء)، تند، فرز، سبک، قیچاق، قچاق: ای میر نوازنده و بخشنده و چالاک ای نام تو بنهاده قدم بر سر افلاک، عنصری (از فرهنگ اسدی)، امسال که جنبش کند این خسرو چالاک روی همه گیتی کند از خارجیان پاک، منوچهری، آهسته تر ای سوار چالاک بر دیدۀ ما متاز چندین، خاقانی، بدین دو خادم چالاک رومی و حبشی درم خرید دو خاتون خرگه سنجاب، خاقانی، ز آن جملۀ آهوان چالاک بود آهوکی عجب شغبناک، نظامی، چو نام هم شنیدند آن دو چالاک فتادند از سر زین بر سر خاک، نظامی، جوانی خردمند و فرزانه بود که در وعظ چالاک و مردانه بود، سعدی (بوستان)، ، دزد مردکش، (فرهنگ اسدی)، دزد و خونی، (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)، دزد و راهزن و خونی، (ناظم الاطباء)، دزد آدم کش، (فرهنگ نظام) : گفت کاین مردمان بی باکند همه همواره دزد و چالاکند، عنصری (از فرهنگ اسدی)، ، جای بلند، (حاشیۀ فرهنگ اسدی چ اقبال)، بمعنی جای بلند، (برهان) (ناظم الاطباء)، منزل مرتفع، (ناظم الاطباء)، بلند، رسا، بالا بلند، مرتفع: بدو بر یکی قلعه چالاک بود گذشته سرش بر ز افلاک بود، اسدی (از فرهنگ اسدی)، بسکه سربسته چو غنچه دردسر دارم چو بید چون شکوفه نشکفم کز سر و چالاک توام، خاقانی، ای قدر عنبر کم شده ز آن زلف سردرهم شده وی قد خوبان خم شده پیش قد چالاک تو، خاقانی، جز آن چاره ندیدآن سرو چالاک کز آن دعوی کند دیوان خود پاک، نظامی، شنیدم کآب خفتد زر شود خاک چرا سیماب گشت آن سرو چالاک، نظامی، ای که از سرو روان قد تو چالاکتر است دل بروی تو ز روی تو طربناکتر است، سعدی (بدایع)، ای کسوت زیبایی بر قامت چالاکت زیبا نتواند بود الا نظر پاکت، سعدی، صد آشوب از قفای قد چالاک تو می آید شکست قلب دل از چشم بی باک تو می آید، دانش (از آنندراج)، ، مرد بزرگوار، (حاشیۀ فرهنگ اسدی چ اقبال ص 250) (فرهنگ نظام) : ای میر نوازنده و بخشنده و چالاک ای نام تو بنهاده قدم بر سر افلاک، عنصری (از فرهنگ نظام)، ، در اردو بمعنی ’فریب دهنده’ است که از این معنی فارسی گرفته شده، (فرهنگ نظام)، فریبا، زیبا: روز و شب جان سوزی و آنگاه از ناپختگی روز چون نیلوفری چالاک و شب چون زعفران، خاقانی، گوزن از حسرت این چشم چالاک ز مژگان زهر پالاید نه تریاک، نظامی، بس میوۀ آبدار چالاک کز چشم بد اوفتاددر خاک، نظامی، ، سعدی شیرازی در شعر ذیل مجازاً آن را به معنی موزون و آراسته و متناسب آورده است: ای بر تو قبای حسن چالاک صد پیرهن از جدائیت چاک، سعدی (ترجیعات)، ، زیرک و هوشیار و آگاه، تیزفهم، با جد و جهد، زحمتکش، خودرای، (ناظم الاطباء)، و رجوع به چست و فرز و جَلد شود
شبه جزیره ملاخ، (ناظم الاطباء)، یا شبه جزیره مالزی، در هندوچین ومیان دریای چین جنوبی و اقیانوس هند واقع است، این شبه جزیره به وسیلۀ برزخ کرا به قارۀ آسیا متصل شده و بوسیله تنگه مالاکا ازسوماترا جدا شده است، ناحیه ای است استوائی و کوهستانی، این شبه جزیره میان برمانی و مالزیا تقسیم شده است، (از لاروس)، و رجوع به مالزیا و مادۀ بعد شود شهری در شبه جزیره مالزی است که بر کنار تنگه مالاکا واقع است و 70000 تن سکنه و کارخانه کائوچوسازی دارد، مالاکا جمعاً 404300 تن سکنه دارد، (از لاروس)، و رجوع به مادۀ قبل شود
شبه جزیره ملاخ، (ناظم الاطباء)، یا شبه جزیره مالزی، در هندوچین ومیان دریای چین جنوبی و اقیانوس هند واقع است، این شبه جزیره به وسیلۀ برزخ کرا به قارۀ آسیا متصل شده و بوسیله تنگه مالاکا ازسوماترا جدا شده است، ناحیه ای است استوائی و کوهستانی، این شبه جزیره میان برمانی و مالزیا تقسیم شده است، (از لاروس)، و رجوع به مالزیا و مادۀ بعد شود شهری در شبه جزیره مالزی است که بر کنار تنگه مالاکا واقع است و 70000 تن سکنه و کارخانه کائوچوسازی دارد، مالاکا جمعاً 404300 تن سکنه دارد، (از لاروس)، و رجوع به مادۀ قبل شود
تهیدست. درویش. (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 276). فلک زده و پریشان حال که الحال مفلوک گویند، و این از اشتقاقات فارسیان است چون فلاکت و نزاکت و... (فرهنگ رشیدی). مردم تهیدست و پریشان و درویش و مفلس را گویند. (برهان) (آنندراج). تهی دست. درویش. حقیر و پریشان. (از مجمعالفرس سروری چ دبیرسیاقی ج 3 ص 1331). به قول رشیدی این کلمه برساختۀ فارسیان است، مانند فلاکت، ولی کلمه مذکور را قزوینی اصیل دانسته. اما باید دانست که مفلاک در کتب عربی نیامده و بجای آن بدین معنی ’مفلاق’ استعمال شده. بنابراین یا در عربی عامیانه مفلاق تبدیل به مفلاک شده و یا ایرانیان در آن تصرف کرده اند. (قول اخیر اصح می نماید، زیرا در لغت فرس اسدی هم جزو لغات فارسی یاد شده و رشیدی هم همین را تائید می کند) و از همین کلمه بعداً مفلوک و فلاکت ساخته شده. (فرهنگ فارسی معین) : از فلک نحسهابسی بیند آنکه باشد غنی شود مفلاک. ابوشکور (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 276). هرزه و مفلاک بی نیاز از تو (کذا) با تو برابر که راز بگشاید (کذا). ابوشکور (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 276). چیزی الفنج عزیزا که چو مفلاک شوی خوار گردی بر خلقان و کم از خاک شوی. چاکرعلی چیره (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). افلاک توانگر از ستاره در جنب ستانۀ تو مفلاک. سنائی (دیوان چ مصفا ص 461). به قسمت است مقادیر رزق نز جهد است دلیلش ابله مرزوق و زیرک مفلاک. جمال الدین عبدالرزاق (از مجمعالفرس سروری)
تهیدست. درویش. (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 276). فلک زده و پریشان حال که الحال مفلوک گویند، و این از اشتقاقات فارسیان است چون فلاکت و نزاکت و... (فرهنگ رشیدی). مردم تهیدست و پریشان و درویش و مفلس را گویند. (برهان) (آنندراج). تهی دست. درویش. حقیر و پریشان. (از مجمعالفرس سروری چ دبیرسیاقی ج 3 ص 1331). به قول رشیدی این کلمه برساختۀ فارسیان است، مانند فلاکت، ولی کلمه مذکور را قزوینی اصیل دانسته. اما باید دانست که مفلاک در کتب عربی نیامده و بجای آن بدین معنی ’مفلاق’ استعمال شده. بنابراین یا در عربی عامیانه مفلاق تبدیل به مفلاک شده و یا ایرانیان در آن تصرف کرده اند. (قول اخیر اصح می نماید، زیرا در لغت فرس اسدی هم جزو لغات فارسی یاد شده و رشیدی هم همین را تائید می کند) و از همین کلمه بعداً مفلوک و فلاکت ساخته شده. (فرهنگ فارسی معین) : از فلک نحسهابسی بیند آنکه باشد غنی شود مفلاک. ابوشکور (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 276). هرزه و مفلاک بی نیاز از تو (کذا) با تو برابر که راز بگشاید (کذا). ابوشکور (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 276). چیزی الفنج عزیزا که چو مفلاک شوی خوار گردی بر خلقان و کم از خاک شوی. چاکرعلی چیره (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). افلاک توانگر از ستاره در جنب ستانۀ تو مفلاک. سنائی (دیوان چ مصفا ص 461). به قسمت است مقادیر رزق نز جهد است دلیلش ابله مرزوق و زیرک مفلاک. جمال الدین عبدالرزاق (از مجمعالفرس سروری)
در یکی از واژه نامه ها مفلاک آورده اند که نادرست است. صحاح الفرس این واژه را پارسی و برابر با تهیدست دانسته در برهان قاطع نیز مفلاک هم آوای افلاک آمده و پارسی دانسته شده برابر با مردم تهیدست و درویش. این واژه نه بر گرفته از مفلاق تازی است و نه آرش مفلاق تازی را دارد. از همین واژه فارسی گویان به روش تازی واژه های مفلوک و فلاکت را ساخته اند. تهیدست بی چیز مفلوک: (از فلک نحسهابسی بینند آن که باشد غنی شود مفلاک) (ابوشکور. لفااق. 276) توضیح بقول رشیدی این کلمه بر ساخته فارسیان است مانند فلاکت ولی کلمه مذکور را مرحوم قزوینی اصیل دانسته اما باید دانست که مفلاک در کتب معتبر عربی نیامده و بجای آن بدین معنی} مفلاق {استعمال شده. بنابراین یا در عربی عامیانه مفلاق تبدیل به مفلاک شده و یاایرانیان در آن تصرف کرده اند (قول اخیر اصح مینماید زیرا در لغت فرس اسدی هم جزو لغات فارسی یاد شده و رشیدی هم همین را تایید میکند) و از همین کلمه بعدا مفلوک و فلاکت ساخته شده. تهیدست و بی چیز
در یکی از واژه نامه ها مفلاک آورده اند که نادرست است. صحاح الفرس این واژه را پارسی و برابر با تهیدست دانسته در برهان قاطع نیز مفلاک هم آوای افلاک آمده و پارسی دانسته شده برابر با مردم تهیدست و درویش. این واژه نه بر گرفته از مفلاق تازی است و نه آرش مفلاق تازی را دارد. از همین واژه فارسی گویان به روش تازی واژه های مفلوک و فلاکت را ساخته اند. تهیدست بی چیز مفلوک: (از فلک نحسهابسی بینند آن که باشد غنی شود مفلاک) (ابوشکور. لفااق. 276) توضیح بقول رشیدی این کلمه بر ساخته فارسیان است مانند فلاکت ولی کلمه مذکور را مرحوم قزوینی اصیل دانسته اما باید دانست که مفلاک در کتب معتبر عربی نیامده و بجای آن بدین معنی} مفلاق {استعمال شده. بنابراین یا در عربی عامیانه مفلاق تبدیل به مفلاک شده و یاایرانیان در آن تصرف کرده اند (قول اخیر اصح مینماید زیرا در لغت فرس اسدی هم جزو لغات فارسی یاد شده و رشیدی هم همین را تایید میکند) و از همین کلمه بعدا مفلوک و فلاکت ساخته شده. تهیدست و بی چیز