جدول جو
جدول جو

معنی مافوری - جستجوی لغت در جدول جو

مافوری
پوزه بند، پوزه بند آهنی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کافوری
تصویر کافوری
تهیه شده از کافور، در علم زیست شناسی گیاهی علفی و پایا از خانوادۀ اسفناج، کنایه از به رنگ کافور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محفوری
تصویر محفوری
نوعی فرش که در شهر محفور بافته می شد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سابوری
تصویر سابوری
سابری، از مردم سابور، مربوط به سابور، نوعی جامۀ ابریشمی لطیف، زره محکم ریزبافت، نوعی خرمای لطیف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باحوری
تصویر باحوری
روز بسیار گرم، شدت گرمای تموز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وافوری
تصویر وافوری
کسی که عادت به کشیدن تریاک دارد
فرهنگ فارسی عمید
یحیی بن عبدالملک بن احمد بن شعیب کافوری حلبی مکنی به ابوزکریا، او در سال 476 ه، ق، در حلب متولد شد و با شیخ حماد مصاحبت و ملازمت داشت و از ابوحسین بن طیوری و غیره حدیث شنید و ابوسعد سمعانی از وی سماع حدیث کرد، (لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
لحنی از الحان موسیقی، و شاید ماهور (؟)، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، در رسائل اخوان الصفا آمده است: و من حذق الموسیقار ان یستعمل الالحان المشاکله للازمان فی احوال المشاکله بعضها لبعض و هو ان یبتدی ٔ فی مجالس الدعوات و الولائم و الشرب بالالحان التی تقوم الاخلاق و الجود و الکرم و السخاء مثل ثقیل الاول و ماشا کلها ثم یتبعها بالالحان المفرقه المطربه مثل السهنرج و الرمل و عند الرقص والدستبد، الماخوری و ماشاکله، (رسائل اخوان الصفا)، اذا اراد ان ینتقل من خفیف الرمل الی الماخوری ان یقف عند النقرتین الاخیرتین من ثقیل الرمل ثم یتلوهما بنقره ثم یقف وقفه خفیفه ثم یبتدی ٔ بالماخوری، (رسائل اخوان الصفا)، و من حذق الموسیقار ان یکسو الاشعار المفرقه الالحان المشاکله لها مثل الارمال والاهزاج و ما کان منها من المدیح فی معانی المجد و الجود ... ان یکسوها من الالحان المشاکله لها ... و ما کان فی المدیح ... ان یکسوها من الالحان مثل الماخوری و الخفیف، (رسائل اخوان الصفا، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
منسوب به محفور،
{{اسم}} بساط و فرش بافته شده در محفور. نوعی از قالی بوده است که بهترین آن را در ارمنیه می بافتند چه یکی از تحایف بیش بها که سلطان محمود به قدرخان فرستاده بود محفوری های ارمنی بوده است ’: هودجها از دیباج منسوج و فرش های گران مایه از محفوریهای ارمنی و قالی های اویسی’ (زین الاخبار) (حواشی اقبال بر راحهالصدور ص 512). نوعی از جاجیم های پشمی منقش که از اران و گرجستان و نواحی خزر می آورده اند. (حاشیۀ مجمل التواریخ چ مرحوم بهار ص 101). قالی. (تفلیسی) : و شهری است بزرگ که خزر خوانند و آنجا بازرگانیها کنند و از همه ابواب آن بزرگتر است و آن را باب الابواب خوانند و این زیلوهای محفوری بدان شهرها بافند و آن را دربند خزران خوانند سوی ری و عراق افتد. (ترجمه طبری بلعمی). و پیغمبر را
{{صفت}} یک قطیفه بود که آن را زیر افکندی و برآن خفتی و قطیفه زیلو به عرب اندربافته سطبر همچون محفوری و نیز از آن سطبر ترشقران مولای پیغمبر (ص) آن قطیفه بیاورد و به گور اندرافکند. (ترجمه طبری بلعمی). و آبها از چشمه ها بیرون آورد (هوشنگ) و این فرشها که به زمین بگسترند از... شادروان و تخت وپلاس و محفوری آئین وی آورد. (ترجمه طبری بلعمی). همه محفوری های گوناگون که اندر همه جهان است از این سه ناحیت خیزد. (حدودالعالم). و چندان جامه و طرایف و زرینه و سیمینه و غلام و کنیزک و مشک و کافور و عناب و مروارید و محفوری و قالی و کیش و اصناف نعمت بود در این هدیۀ سوری که امیر و همه حاضران به تعجب بماندند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 412). محفوری و قالی هزار دست. (تاریخ بیهقی ص 468). در صفه شادروانی نصب کنند و چند تا محفوری بیفکنند. (تاریخ بیهقی ص 30).
ای عقل که در چین جسد فغفوری
گر جهد کنی تو بندۀ مغفوری
فرق است میان من و تو بسیاری
چون فخر کند پلاس بر محفوری.
خواجه عبداﷲ انصاری.
و محفوریها و پشمینه ها بیاموخت مردم را و ظرایفها (طرایفها) که از آن زمین خیزد. (مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 101).
سر بدخواه جاهت پی سپر باد
چو محفوری و قالی مرندی.
سوزنی.
که به هیچ مسجدی در عراق بوریا نمانده است که ظالمان به محفوری بدهند و پنبه نیست که بیوه زنان بریسمان کنند تا از آن اطلس خرند. (راحهالصدور راوندی ص 37). با قالیها و محفوری و آبگینه های بغدادی و حصیرهای عبادانی بطبرستان آمدند. (تاریخ طبرستان)، گویا مالی که به مصادره و جریمه یا به عنوان طرح یا مالیات اجباری از کسی گیرند:
وجه محفوری تو بر بوریای مسجد است
وز مسلمانی خویش آنگه نگردی شرمسار.
جمال الدین عبدالرزاق (از راحهالصدور).
به هیچ مسجدی در عراق بوریا نمانده است که ظالمان (بظالمان ؟) به محفوری بدهند’ (راحهالصدور) (یادداشت های قروینی ج 7 ص 54)
لغت نامه دهخدا
کافور، (فهرست مخزن الادویه)، رجوع به قافور و قافورنی شود
لغت نامه دهخدا
کسی که وافور کشد، وافورکشنده، بافوری، تریاکی
لغت نامه دهخدا
منسوب است به کافور که نوعی عطر است، فروشندۀ کافور، (انساب سمعانی)، هرچیز خالص و صاف بسیار سفید، (ناظم الاطباء)، سفیدگون، برنگ سفید:
بافت زربفت خزانم علم کافوری
من همان سندس نیسان به خراسان یابم،
خاقانی،
دیده کافوری و جان قیری کند
در سیه کاری سپیدی خوی تو،
خاقانی،
در زمستان جامه کافوری میپوشید تا سردی نیفزاید، (نظام قاری ص 169)،
- دیدۀ کافوری، چشم نابینا، (شعوری ج 1 ص 444)،
- شمع کافوری، رجوع به شمع کافوری در همین لغت نامه شود،
- طبع کافوری، طبعی که شهوت جماع ندارد:
ور مزاج گوهران را از تناسل بازداشت
طبع کافوری که وقت مهرگان افشانده اند،
خاقانی،
،
رستنیی باشد که آن را بابونه گویند و به عربی اقحوان خوانند، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، کافور یهودی، کافوریه، ریحان الکافور، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، رجوع به بابونه و اقحوان شود، نوعی از گل بابونه هم هست که آن را گل گاوچشم گویند، (برهان) (ناظم الاطباء) (شعوری ص 265)، که عربان عین البقر مینامند و آن را خشک کرده بسایند و با سکنجبین بیاشامند اسهال بلغم کند و بوئیدن آن خواب آورد، (برهان)، رجوع به گاوچشم شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تاجوری
تصویر تاجوری
تاج داری، سلطنت پادشاهی بزرگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمافور
تصویر سمافور
آلتی جهت فرستادن پیام با دادن علامتهای غیر قابل رویت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صابوری
تصویر صابوری
نادرست نویسی سابوری شاپوری گونه ای جامه نوعی جامه
فرهنگ لغت هوشیار
فرتیغی منسوب به ساطور آنچه به ساطور ریزه ریزه شده باشد از سبزی و گوشت و جز آن، دارنده ساطور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاخوری
تصویر فاخوری
سریانی تازی گشته از فخرا سفال ساز سفالگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرفوری
تصویر فرفوری
چینی (ظروف)، ظروف چینی ژاپن (مخصوصا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماثوره
تصویر ماثوره
مونث ماثور جمع ماثورات
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته بغپوری منسوب به فغفور بغپوری: نیابد با تو در خاکت نه فغفوری نه خاقانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مابونی
تصویر مابونی
در تازی نیامده غرچگی کونمرزی ابنه داشتن مابون بودن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ماجور، مزد یافتگان جمع ماجور در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصفوری
تصویر عصفوری
منسوب به عصفور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وافوری
تصویر وافوری
کسی که بکشیدن تریاک معتاد است تریاکی افیونی
فرهنگ لغت هوشیار
کاپوری سپیده سپید، کاپور فروش، بابونه از گیاهان منسوب به کافور: هر چیز بسیار سپید و صاف: (در زمستان جامه کافوری میپوشد تا سردی نیفزاید) (نظامی قاری 169) یا شمعلک کافوری. شمعی که از موم سپید سازند، فروشنده کافور
فرهنگ لغت هوشیار
دهه دهم محرم سوکروز حسین بن علی علیه السلام، دهساخته گویند در چنین روزی خدا ده چیز ساخته: آسمان تختگاه (کرسی) شید (نور) جان پلمه (لوح) کلک (قلم) زمین مشی (آدم) مشیانه (حوا) بهشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وافوری
تصویر وافوری
تریاکی، معتاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محفوری
تصویر محفوری
((مَ))
منسوب به محفور، فرش های مخصوص از قبیل زیلو و قطیفه خواب دار و غیره که در شهر «محفوره» می بافتند
فرهنگ فارسی معین
ظاهراً مالی بوده که به مصادره و جریمه یا به عنوان طرح یا مالیات اجباری از کسی می گرفتند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زادوری
تصویر زادوری
تولید مثل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جانوری
تصویر جانوری
حیوانی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دادوری
تصویر دادوری
قضاوت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زایوری
تصویر زایوری
تولید
فرهنگ واژه فارسی سره
افیونی، تریاکی، عملی، معتاد، وافورکش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پوزه
فرهنگ گویش مازندرانی