جدول جو
جدول جو

معنی مافروخی - جستجوی لغت در جدول جو

مافروخی
(فَرْ رو)
منسوب است به مافروخ که نام بعضی از موالی عجم می باشد و مخفف ’ماه فروخ’ است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
مافروخی
(فَرْ رو)
مفضل بن سعد بن الحسین المافروخی الاصفهانی، مؤلف کتاب محاسن اصفهان است. مافروخی نسبت است به مافروخ بن بختیار جدمؤلف. او کتاب محاسن اصفهان را بین سالهای 465 و 485 هجری قمری تألیف کرده و از معاصران الب ارسلان و ملکشاه سلجوقی بوده است. (از مقدمۀ کتاب محاسن اصفهان بقلم سید جلال الدین تهرانی). و رجوع به همین مأخذ ومقدمۀ ترجمه محاسن اصفهان بقلم عباس اقبال شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نافرخی
تصویر نافرخی
نامبارکی، شومی، نحوست، بدبختی، تیره بختی، برای مثال بیانی که باشد به حجت قوی / ز نافرخی باشد ار نشنوی (نظامی۶ - ۱۰۵۹)
فرهنگ فارسی عمید
(فَرْ رُ)
فرخی نداشتن. نامبارکی. نامیمونی. نحوست. شومی. مقابل فرخی:
که این اختران گرچه فرخ پی اند
ز نافرخی نیز خالی نیند.
نظامی.
تا شاهباز بیضۀ شاهی گرفته مرگ
نافرخی به فر همای اندرآمده.
خاقانی.
، بدبختی. شوربختی:
بیانی که باشد به حجت قوی
زنافرخی باشد ار نشنوی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رُ)
شطی که گینۀ فرانسه را از سورینام جدا می کند و 680 هزار گز طول دارد. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
ماه چهری. حالت و صفت ماهرخ. و رجوع به ماهرخ و ماه چهری شود
لغت نامه دهخدا
ماهرو، ماه چهر، ماه چهره:
من و آن جعدموی غالیه بوی
من و آن ماهروی حورنژاد،
رودکی،
همه شاه چهر و همه ماهروی
همه راست بالا همه راستگوی،
دقیقی،
کجا شد آن صنم ماهروی غالیه موی
دلیل هر خطری بر دل رهی به دلال،
منجیک،
نگه کرد زال اندر آن ماهروی
شگفتی بماند اندر آن روی و موی،
فردوسی،
به شیرین چنین گفت کای ماهروی
چه داری به خواب اندرون گفتگوی،
فردوسی،
سمن بوی و زیبا رخ و ماهروی
چو خورشید دیدار و چون مشک بوی،
فردوسی،
پرستنده با بانوی ماهروی
چنین گفت کاکنون ره چاره جوی،
فردوسی،
هر روز نو به بزم توخوبان ماهروی
هرسال نو به دست تو جام می کهن،
فرخی،
جواب دادم کای ماهروی غالیه موی
نه من ز رنج کشیدن چنین شدم لاغر،
فرخی،
چو مست گشتم و لختی دو چشم من بغنود
زخواب کرد مرا ماهروی من بیدار،
فرخی،
کجا شد آن صنم ماهروی سیمین تن
کجا شد آن بت عاشق پرست مهرلقای،
فرخی،
ای صنم ماهروی خیز به باغ اندر آی
زانکه شد از رنگ و بوی باغ بسان صنم،
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 54)،
ای با عدوی ما گذرنده زکوی ما
ای ماهروی شرم نداری ز روی ما،
منوچهری،
و این ساقیان ماهرویان عالم به نوبت دوگان دوگان می آمدند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 253)،
کی نامور گفت کای ماهروی
نه مردم بود هرکه نندیشد اوی،
اسدی،
ای ترک ماهروی ندانم کجا شدی
پیوستۀ که گشتی، کز من جدا شدی،
مسعودسعد،
ماهرویا گرد آن رخ زلف چون زنجیر چیست
و اندر آن زنجیر چندان پیچ و تاب از قیر چیست،
سنائی،
به گرد عارض آن ماهروی چاه زنخ
سپاه زنگ درآمد بسان مور و ملخ،
سوزنی،
جواب دادم کای ماهروی غالیه موی
به آب دیده مزن بر دل رهی آذر
انوری،
خود از برای سر زره از بهر تن بود
تو ماهروی عادت دیگر نهاده ای
در برگرفته ای دل چون خود آهنین
وان زلف چون زره را بر سر نهاده ای،
ظهیر فاریابی،
ماه بخشیده دست من بگرفت
من در آن ماهروی مانده شگفت،
نظامی،
بشر هر قصه ای که بود تمام
گفت با ماهروی سیم اندام،
نظامی،
ماهرویی جعدمویی مشکبو
نیکخویی نیکخویی نیکخو،
(مثنوی چ رمضانی ص 194)،
بوی پیاز از دهن ماهروی
خوبتر آید که گل از دست زشت،
سعدی (گلستان)،
بدو گفت مأمون کای ماهروی
چه بد دیدی از من بر من بگوی،
سعدی (بوستان)،
مرا راحت از زندگی دوش بود
که آن ماهرویم در آغوش بود،
سعدی (بوستان)،
ای ماهروی حاضر غایب که پیش دل
یک روز نگذرد که تو صد بار نگذری،
سعدی (کلیات چ فروغی ص 302)،
صحبتی خوش درگرفت امشب میان شمع و من
ماهرویی دیدمش چشم و چراغ انجمن،
سلمان ساوجی،
و رجوع به ماهرو و ماهرخ شود،
نام آلتی بوده است به صورت هلالی در آتشکده های زرتشتی، برسمدان، (یادداشت به خطمرحوم دهخدا)، امروزه برسمدان را ماهروی نیز گویند، زیرا که از برای نگاه داشتن شاخه های برسم دو نیم دایره به شکل تیغۀ ماه در مقابل همدیگر در روی پایه ها نصب است، (یسنا ج 1 ص 131) :
درون وماهروی و طاس و چمچست
پراهوم، اوروران و جرم و فرشست،
زرتشت بهرام (از فرهنگ فارسی معین)،
، نزد صوفیه تجلیات صوری را گویندکه سالک را بر کیفیت آن اطلاع واقع می شود و شیخ عبدالطیف در شرح مثنوی مولوی گوید مراد از مهرویان صور علمیۀ حقند که در این نشأت پرتواندازند، (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
روشنگری. افروختگی. رجوع به افروختن و افروزش شود
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
ابن علی مافروخی مکنی به ابوالفتح. مؤلف کتاب محاسن اصفهان او را در زمرۀ متقدمین اهل ادب اصفهان یاد کند و گوید: استاد ابوالفتح احمد بن علی مافروخی شوق خویش رانسبت به اصفهان و مردم آن در این اشعار بیان کند:
وانی و ان فارقت جیاً واصبحت
مساکنها الغناء منی خالیه
و لازمت بغد اذ لعجب رواؤها
و کانت بانواع المحاسن حالیه
فلی نفس شوقاً الی جی ّ صاعداً
و نفس بنیران الصبابه صالیه
تجن ّ الی اهلی بها و احبتی
و لیست الی یوم القیامه سالیه
اذا ما علا شوقی و جن ّ جنونه
شفتنی منه الادمع المتوالیه
فیالیت شعری هل اراها کعهدها
تحقق آمالی و تنعم بالیه
ولی ثقه بالله سوف تغیثنی
و بعدی علی اعدائی المتمالیه
تردّ الیها غربتی و تخصنی
بنعمائه الحسنی و تصلح حالیه.
و هم این اشعار را از او در وصف متنزهات اصفهان نقل کند:
سقیاً للیل شبیبتی ما اشرقه
و لمشربی فی ظله ما اغدقه
و لارض جی لاعدت عرصاتها
انواء مرعده علیها مبرقه
سقیت و لابرح الربیع ربوعها
لیسوق سیقه لهن ّ و ریقه
صقع عهدت الرّوض فیه مروّضاً
والجو ابلج و الحدائق محدقه
تجری نسائمه و هن علائل
مسکیه انفاسها المستنشقه
فاذا سرحت الطرف فیه رایته
احداق نرجسه الیه محدقه
و تلوح فی حافاتها تفاحه
کحقاق تبر بالزبرجد مطبقه
و اذا البنفسج راقنی شبهته
بالقرض فی وجنات ذات المخنقه
تهدی لنا غدرانها نیلوفراً
حبهاتها (؟) لاللنزاهه مطرقه
فاذا فضضت ختامها صادفتها
کنوافج المسک الذبیح مفتقه
و کان منفتح الشقائق مطرد
علق النجیع بطرتیه فطبقه.
و نیز از ابیات او در وصف بهار آرد:
وافی الربیع فوفاها معانی ما
قد کان یملی علیها الثلج و المطر
رق الهواء و لذّالماء و ازدوجت
کرائم الطیر لما نسّم السحر
و افتر مبتسم الروض الانیق عن ال
ازهار رامقهً و استضحک الشجر
و الطیر صناجه فیها فبلبلها
یشکو و قمریها فی الصبح یعتذر
عصر رفیق الحواشی جوّه عطر
معنبر النشر فیه المسک و القطر.
و نیز او راست:
تخال علی اعطاف کل حدیقه
تمدّ لوائیها طیالسه خضر.
و نیز:
و عبرن بالبان الرطیب فعلمت
قضبانها قاماتها کیف المید.
و نیز:
و مناظر تحکی الشموس صحائح
و نواظر تفضی النفوس علائل
و خواصر ظمای الوشاح دقائق
و روادف ملئی القمیص جلائل
رقیت محاسنهن بین قلائد
و معاضد و اساور و خلاخل.
و نیز:
لمیاء صاحبه فی قتل عاشقها
فطرفها ابداً فی زی مخمور
ترخی علی صبح عطفیها عقائصها
کاللیل من بین منشور و مضفور.
و نیز:
رشاء قاسیت من حبی له
کل خطب و رکبت الغرراً
ان مشی رجرج ردفا مائجا
یتهادی اوحشا مختصراً
بقوام کقضیب البان قد
ضربته الریح حتی اهتصرا.
و نیز او راست در وصف شراب:
وافی بضره و جنتیه قهوه
حمراء طوق کاسها بشذور
دقت زجاجتها ورق سلافها
و کان ناراً قیدت فی نور.
و نیز:
و اعدت جیاً غضه ترتاح فی
رغد و وجه بالربیع طلیق
و شحتها امنا و عدلا فائضا
فی ضم منشور و قتق رتوق
و شحنتها کرماً ترف ّ ریاضه
اسداء احسان و رعی حقوق
جو المقیم بها منیف عضاره
و ندی و غصن العیش جد و ریق.
رجوع به محاسن اصفهان مافروخی ص 14 و 32 و 60 و 66 و 67 و 72 و 74 و 75 و 78 و 113 شود
لغت نامه دهخدا
حالت و صفت ماهرو، ماه چهری، ماه سیمایی، زیبارویی، رجوع به ماه چهری و ماهرو شود
لغت نامه دهخدا
(فِرْ رُ ن نِ)
اگوست فرون. سیاستمدار فرانسوی. مولد سن مالو (1777-1842م.)
لغت نامه دهخدا
(فِ / فَ)
آنکه خوی کافران دارد. کافرصفت. جفاجو. جفاپیشه. محارب. ستیزه گر:
روی درکش ز دهر دشمن روی
پشت بر کن به چرخ کافرخوی.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
نامیمونی نامبارکی شومی نحوست: که این اختران گر چه فرخ پی اند ز نافخری نیز خالی نیند. (نظامی لغ)، بدبختی تیره بختی: بیانی که باشد به حجت قوی ز نافرخی باشدارنشنوی. (نظامی لغ) مقابل فرخی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماهرویی
تصویر ماهرویی
دارای صورتی چون ماه بودن زیبا رویی ماهرخی ماهرویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماهرخی
تصویر ماهرخی
دارای صورتی چون ماه بودن زیبا رویی ماهرخی ماهرویی
فرهنگ لغت هوشیار
مازندرانی، اهل مازندران
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع اسفیورد شوراب ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
پوزه بند، پوزه بند آهنی
فرهنگ گویش مازندرانی
فرضی، فرضیّه
دیکشنری اردو به فارسی